Part14 💙

520 111 134
                                    

از صدای فریاد جونگین، شوکه شد و به صورتش که حالت استرس بخودش گرفته بود، خیره شد... یکمی عکس العملش شدید نبود؟!... میدونست که شاید بخاطر گی بودنش همچین عکس العملی نشون داده ولی از شخصیتی که از پسرک سراغ داشت فکرمیکردیکمی عصبی بشه و به فحش بکشتش ولی این حالتی که توش اضطراب و ترس مشهود بود، دور از انتظارش بود.

_منظورم این بود که میتونم کمکت کنم پات رو با پلاستیکی چیزی ببندی که خیس نشه بعد پشت در حموم منتظر میمونم که اگر اتفاقی افتاد اونجا باشم... قرار نیست کار خاصی بکنم...!

با اعصاب خوردی گفت و تکیه زد... این بچه راجع بهش چه فکری کرده بود.

جونگین که خودش هم حس میکرد عکس العمل شدیدی نشون داده، خودش رو جمع و جور کرد و در حالی که سعی میکرد نشون بده خونسرد و بیخیاله، با حاضر جوابی گفت: چرا فکرکردی با کمک تو میرم حموم؟!...یادم نرفته تو گی ای...!

سهون تیز نگاهش کرد: یـــا... گیم، منحرف و متجاوز نیستم که... حتی اگر بودم هم باز انتخابم یه توله سگِ حاضر جواب نبود...!

جونگین حرصش گرفت و کوسن مبل روبرداشت تا به سمت سهون پرتاب کنه و موفق شد اون رو به صورتش بکوبونه...!

سهون نفسش رو حرصی بیرون فرستاد و با برداشتن همون کوسن از جا بلند شد: بزنم اون یکی پاتم خودم بشکونم؟!

دستش رو بالا برد که اون هم کوسن رو به سر جونگین بکوبونه اما با دیدن بدن جمع شده اش و چشمهایی که روی هم فشار میداد، متوقف شد... بچه ی لوس و ترسو... وقتی عرضه دفاع نداری چرا حمله میکنی؟!

چندثانیه همونطور بهش خیره موند که بازم همون حسی که به محض ورودش به خونه با دیدن صورتِ جونگین اونم چند سانتی صورتش، بهش دست داده بود به سراغش اومد.

لعنتی... چه بلایی داشت سرش میومد آخه...!

کوسن رو روی زمین انداخت و لگدی بهش زد: اگر میخوای بگندی بخودت مربوطه ولی حداقل به کسایی که میخوان بیان خونت رحم کن...!

بعد بدون انداختن نگاه کوتاهی به جونگین به سمت آشپزخونه اش رفت تا بطری آبی برداره.

جونگین به سهونی که داشت از یخچال آب برمیداشت نگاه کرد و با خودش فکرکرد راست میگفت..تا کی میخواست بخاطر ترسش حموم نره؟!... باید افکار منفی و کهنه اش رو دور میریخت و پیشنهاد کمک بقیه رو قبول میکرد... اما آیا واقعاً این مردِ خشن انتخاب درستی بود؟!

_من دارم میرم... مراقب باش زمین نخوری بچه...!

جونگین با صدای سهون که داشت به سمت در میرفت به خودش اومد و سریع گفت: وایسا...!

سهون متعجب ایستاد و به سمتش برگشت: چته؟!

غرورش اجازه نمیداد مستقیم به سهون بگه کمکش کنه، پس فقط دستش رو به سمت در حموم گرفت و با انگشت بهش اشاره کرد: میخوام برم...!

All Of MeDonde viven las historias. Descúbrelo ahora