Part13 💙

452 106 182
                                    

ولی این خوشحالی زیاد دووم نیاورد چون ثانیه ای بعد صفحه خاموش گوشیش، روشن شد و اسم تماس گیرنده که عموش بود، جلوی چشمهاش خودنمایی کرد.

این تماس یهویی بوی یه دردسر تازه رو به مشامش میرسوند.
تماس رو با بی میلی جواب داد و با حرفهای مرد پشت خط متوجه شد واقعاً یه دردسر دیگه توی خونه در انتظارشه... اونم دردسری که سهون ترتیبش رو داده بود. جداً که لجبازی های برادر کوچیکترش تمومی نداشت تا سر همه اشون رو به باد نمیداد آروم نمیگرفت.
تماس که قطع شد، تصمیم گرفت زودتر کارش تموم کنه و به خونه برگرده. نمیخواست دعوای پدرش و سهون بالا بگیره. با اینکه از این قضیه عصبی بود ولی چاره ای نداشت چون خودش به مشاور پدرش سپرده بود هر وقت همچین اتفاقی افتاد سریع بهش خبر بده. بخاطر اینکه فقط خودش میتونست آتش بین اون دو نفر رو خاموش کنه.

نفسش رو حرصی بیرون فرستاد و بعد از جمع کردن میز کارش، کتش رو برداشت و همونطور که از اتاق خارج میشد فراموش نکرد برای کریس پیامی بفرسته و نیومدنش رو خبر بده.

کریس پیامی که چانیول فرستاده بود رو برای بار دوم خوند و ناامیدانه آهی کشید. بعد از چند روز قرار بود ببینتش و حالا یه اتفاق غیرمنتظره باعث بهم خوردن قرارشون شد.

جواب کوتاهی برای چانیول فرستاد و بعد از چندثانیه مکث دوباره به ادامه کارش مشغول شد.حس میکرد خستگیش حتی از صبحم بیشتر شده. از وقتی که با چانیول صحبت کرده و به اینجا دعوتش کرده بود، بدون توجه به خستگیش سعی داشت زودتر کارش رو تموم کنه ولی الان دلیلی براش نداشت.

با اینکه بخاطر نیومدنش گرفته بود ولی امیدوار بود قضیه جدی پیش نیومده باشه که باعث اعصاب خوردی بیشتر چانیول بشه. آرامش اعصاب چانیول مهمتر بود.

نیخشند کوتاهی به افکار داخل مغزش که این چند وقته تماماً با چانیول مشغول شده بود، زد و سرش رو تکون داد.

شاید این رفتارها نسبت به چانیول که یک دوست عادی بود، زیادی و شدید بنظر میرسید اما مهم نبود. خودش هم خوب میدونست که درگیرش شده. درگیر پسری که توی دیدار اول با گستاخی تمام توی صورتش زل زده و بهش گفته بود ارازل اوباش ولی بعداً تبدیل به دوستی شده بود که کریس برعکس خلق و خوی درونگراییش دوست داشت تمام وقتش رو باهاش بگذرونه. پسری که برعکس ظاهر جذابش یه بچه گربه کوچولو و مظلوم با چشمهای براق و دوست داشتنی بود که دنبال محیط امنش میگشت.و اون میدونست چند وقتی میشد درونش نسبت به این بچه گربه احساسات جدیدی شکل گرفته که نه میخواست انکارش کنه و نه میخواست جلوش رو بگیره.

بدون اینکه متوجه باشه غرق در افکارش کار مشتری آخر رو هم تموم کرد و با خستگی دستی به پشت گردنش کشید.

از مشتری اجازه گرفت تا عکسی از طراحی جدیدش برای نمونه کار بندازه.

بعد از رفتن مشتری، لباسهاش رو عوض کرد و با برداشتن سوییچ موتورش و گوشی از سالن خارج شد.

All Of Meحيث تعيش القصص. اكتشف الآن