تا چند ساعت قبل دره ای که حالا داشت رو سنگای لیزش پا میزاشت میزبان یه بارون سنگین بود و این پایین رفتن ازش رو سخت تر میکرد
درسته اون قبلا یه بار مُرده بود و با لیز خوردن از اون شیب قرار نبود روحش به اسمون پرواز کنه اما بازم مراقب قدم هاش بود
راستی، پرواز!
دوباره فوش های بیشتری زیر لب نسار قوانین مزخرف شغلیش کرد و صداش از همیشه حرصی تر بالا رفت-اون احمقای کون صورتی با اون شغل مزخرف فرشته محافظشون بال دارن ولی من هیچ کوفتی به اسم توانایی پرواز ندارم!؟
فاصله کم باقی مونده تا کف دره رو پرید و پاهاش بلخره به زمین صاف رسیدن. حالا فقط چن قدم با ماشین واژگون فاصله داشت، قدمای باقی مونده رو پر کرد و چهار زانو نزدیک ماشینی که چهار چرخش رو به سمت اسمون بود و از سقف کف دره افتاده نشست
از جیب قسمت داخلی کتش، پاکت مهر و موم شده رو در اورد و کلمات قرمزش رو بلند خواند، انگار که میخواست راننده بی هوش خودروی واژگون شده ام بشنوه
-دوکیونگسو سی و دو ساله تاریخ مرگ 16 فبریه 2020 به علت تصادف رانندگی
دست خونی کیونگسو رو گرفت و اثر انگشتشو پایین نامه زد و اونو داخل جیبش برگردوند با ارنج به شیشه های شکسته سمت راننده ضربه زد تا کامل بریزن و تا حد ممکن سرشو داخل برد و چونه راننده رو گرفت
-برام خیلی دردسر داشتی نمیتونستی حد اقل یه جای بهتر تصادف کنی تا انقد بد بختی نکشم؟
صورت سفید کیونگسو رو جلو تر کشید و بوسه مرگ رو به لب های سردش هدیه کرد
از این قسمتش بیشتر از همه متنفر بود
از این توانایی مسخره خودش و همکاراش که میتونستن خاطرات ادما رو با لمسشون ببینن متنفر بود!هرچقدر ازار دهنده دیگه بهش عادت کرده بود ولی لعنت بهش این یکی جدید بود؟
مگه همیشه از یه گوشه ی دور، نظاره گر خاطره ها نبود؟ پس چرا الان خودشو رو به روی اون پسر میدید؟
چرا داشت رو زانوی کیونگسو که لباسای دبیرستان به تن داشت چسب زخم میزد، دستاشو تو موهای پسر فرو میکرد و بهش میگفت که نباید تو فوتبال به خودش سخت بگیره
تو خاطره بعدی
انگار هر دو حالا بالغ تر بودن.
خودشو بالای نردبون میدید که تابلویی رو نصب میکردروی تابلو نوشته بود شیرینی پزی بک دو و پایین نردبان اون پسر، دو کیونگسو ایستاده بود و بهش لبخند میزد
خاطره بعد رنگای تیره تری داشت انگار خاطره خوبی نبود
کیونگ تو این خاطره تنها بود
قاب عکسی تو بغلش داشت و تصویر قاب شده رو نوازش میکردکل خاطره انگار خاک گرفته بود به جز حلقه طلایی رنگ تو دست اون پسر ولی از همه دردناک تر صدای پسرک و اشک های رو گونش بود
+بهت گفتم مشکلی نیست
بهت گفتم حتی اگه تو واقعا قاتل باشی هم برام مهم نیست
من حرفشونو باور نمیکنم من بهت گفتم برام مهمی
من باور نمیکنم که تو قولتو شکسته باشی بکهیون
من خودکشیتو باور نمیکنمکلمات اخرو تقریبا داد میزد و باعث میشد گوشای مرد سیاه پوش سوت بکشه
دوباره صدای اون رییس روانیش تو مغزش تکرار میشد که چرا مجبوره این شغل نفرین شده رو داشته باشه
اگه کسی گناه نا بخشودنی ای مرتکب بشه بعد از مرگ تبدیل به فرشته مرگ میشه و مجبوره اینجوری خدمت کنه تا وقتی جرمش توسط خدا بخشیده بشه!
گناه نابخشودنی بک چی بود؟ این که یه نفرو کشته بود؟ یا این که قولشو به معشوقش شکسته بود؟ کدوم بد تر بود؟ کدوم؟
ایده از کنال تلگرام :@hanasati1485
YOU ARE READING
slice of lemon
Fanfictionبعضی وقتا ایده های کوچیکی میگیرم که تبدیل میشن به سناریو های کوچیک از کاپلای اکسو و اینجا باهاتون به اشتراکش میزارم دوسش داشته باشین💚 دوستدار شما 𝐿𝑒𝓂𝑜𝓃 Telegram= @sliceoflemonn