سکای

82 17 3
                                    

prince:

تکیه بر در زده بود و به شانه های پهن مرد خیره بود. مرد در نوای پیانویی که خود مینواخت غرق بود و متوجه حضور جونگین نشده بود

پسر هم از هنر حرکت انگشتان مرد روی کلاویه های سفید و سیاه لذت میبرد و قصد نداشت حضور خود را اعلام کند. هیچ وقت فکر نمیکرد ثروتمند ترین اشراف زاده پایتخت با ان هوش اقتصادی و چشم های سیاه جدی در اوقات فراغت اینگونه با موسیقی خلوت کند. قبل از این که فرصت کند دوباره حواسش را به نوای موسیقی جمع کند صدا قطع شده بود و یک جفت مردمک سیاهِ عمیق خیره نگاهش میکرد.

-اطلاع ندادید برای ملاقات میایید

مرد مغروانه گفته بود و حالا با مکث تعظیم میکرد؛ غرورش باعث میشد حتی برای تعظیم به خون سلطنتی هم تعلل کند و باعث شایعات شده بود. تعداد افرادی که عقیده داشتند مرد روزی شورش میکند کم نبود!

+برنامه قبلی نداشتم یک دفعه تصمیم گرفتم برات هدیه بیارم...

شاهزاده غیر رسمی گفت و با مکث اضافه کرد:

+...شکار دیروزم رو

انتظار داشت مرد را عصبانی ببیند. جونگین در شکار از او که باخت را نمیشناخت برده بود و حالا گوشت گوزن طلایی و بزرگ را به عنوان هدیه اورده بود، یک تحقیر بزرگ برای اوه سهون!

مرد تحقیر شده یا عصبانی به نظر نمی امد فقط به خط فک تیز شاهزاده خیره بود. جونگین در چهره مرد دقیق شد تا شاید پوزخند یا پریدن پلک او را از حرص ببیند اما فقط چشم هایی دید که میخندیدند

+اگه میدونستم انقد گوشت گوزن دوست داری زود تر می اوردم

جونگین به طعنه گفت اما مرد توجهی نکرد

-برای ناهار بمونید اشپز عمارت تو مزه دار کردن گوشت بهترینه

بیش از حد درباره اشراف زاده مرموز کنجکاو بود و دلیل این که حالا رو به روی او نشسته بود و گوشت درون بشقاب سفید رنگ را با وقار یک شاهزاده میبرید هم همین بود. سکوت طولانی بود و با وجود اختلاف سن کمی که داشتند حرف مشترکی برای هم کلام شدن نبود

+اخر هفته یه برنامه شکار داریم؛ میخوایم این بار خرس شکار کنیم. ازت دعوت میکنم که بیای

سهون لیوان شرابی که از پشت ان پسر را نگاه میکرد پایی اورد و دعوت را معدبانه رد کرد

-ترجیح من رام کردنه خرس هاست تا شکار کردنشون

سهون بدون نگاه کردن به پسرک، خیلی ساده پاسخ داده بود اما ان جمله برای شاهزاده ای که میدانست از سمت دوشیزه های جوان لقب خرس را دارد ساده به نظر نرسیده بود!

- - - - - - -
شاهزاده جوان چند ماهی بود که دوست عزیزی پیدا کرده بود و حالا خبر بدی شنیده بود و به قصد کشتن ان دوست؛ تک و تنها با اسب به سمت عمارتش تاخته بود و حالا با چهره بر افروخته از بالا به مردی که روی تخت دراز کشیده بود نگاه میکرد

slice of lemonWhere stories live. Discover now