-چرا تو این بارون اومدی بیرون؟
اروم پرسید و با انگشت خوش تراشش اشک هایی که رو گونه پسرک میغلتید پاک کرد. صداش و همزمان لمس دستهاش باعث شدن چشمهای تیلهای پسرک از زیر فر موهاش بهش خیره بشن و تیله ها بیشتر ببارن.
بیون هیچ وقت لبخند نمیزد خیلیها حاضر بودن شرط ببندن عضله های صورتش فلجن. هیچ چیز لب هاشو برای لذت و خوشحالی کش نمی اوردن حالاهم نمیخندید ولی چشم هاش مثل همیشه وحشی نبود.
انگشتهای پسرک به خاطر فشاری که به گلدون بین دستهاش می اورد سفید شده بودن و دلش نمیخواست سرش رو پایین بیاره و به گیاه داخل گلدون نگاه کنه:
+خشک شده بود بارون می اومد اوردم بارون بهش اب بده زنده نشد!
جمله های کوتاه میگفت و هیچ کدوم رو به هم متصل نمیکرد. خیلی وقت بود که صدای زیباش وقتی درست و کامل حرف میزد به گوش بیون نخورده بود.
انگشتهای ظریفش رو از گونه پسرک جدا کرد و اروم برگهای خشکیده باقی مونده از میخک رو نوازش کرد. گلدون از اب بارون لبریز شده بود ولی دیگه برای میخک دیر بود که اب بنوشه:
-زنده میشه فقط یکم خوابیده
قرار نبود واقعیت رو به پسرک بگه. دل پسر برعکس دستهای بزرگی که گلدون میخک رو میفشرد کوچیک و بلوری بود و خوشحال کردنش زحمتی نداشت؛ فقط باید زمانی که پسرک میخوابید یه میخک جدید جایگزین میکرد. بار اول نبود که گل میخشکید بالاخره بیون اونقدر ادم خود داری نبود که بلایی سر اون گل لعنتی نیاره.
صدای شاد صاحب چشم های های تیله ای برای دفعه ای که حسابش از دست بیون در رفته بود گوش هاش رو گرم کردن:
+اون میخک دوست داره. میخک نباید خشک شه.پسرک یادش نبود اونی که عاشق میخکه کیه، فقط میدونست اون ادم براش مهمه سعی میکرد یادش بیاد لبخند شیرین ته ذهنش مال کیه که دستای سردی سمت ماشین هدایتش کرد و صدای مرد که مثل دست های زیباش سرد بود گوشش رو پر کرد
-باید با بستنی جشن بگیریم. پسر کوچولوم میخک رو نجات داده!
با حوله کوچیک موهای خیس پسرک رو خشک میکرد و به صندل های لنگه به لنگش خیره بود ولی پسرک داشت با گل حرف میزد و بهش وعده میداد اگه زود تر بیدار شه میرن ساحل.
مرد کنار پسرک بود ولی افکارش از دنیای رنگی و شاد پسرک خیلی فاصله داشت.
هربار که پسرک درباره ساحل و دریا حرف میزد بک فکر میکرد باید براش از داروهایی با دوز بالا تر استفاده میکرد. همین که میتونست همینقد اون گلدون لعنتی رو تحمل کنه هم دور از انتظار بود.
بیون از اولهم عادی نبود. در مقایسه با برادر ناتنیش کیونگسو، نویسنده ای که همه تحسینش میکردن، بک روانپزشکی بود که هرکس دیده بودش تایید میکرد خودش باید بستری بشه ولی سرنوشت اندازه چیزا هایی که کیونگسو مینوشت قشنگ و صورتی نبود.
زندگی واقعی رو ادماهایی مثل بک مینوشتن کسایی که اگه چیزی رو میخواستن به خاطرش حاضر بودن برادر کوچیکشون رو زنده زنده خاک کنن.
-اگه فقط اول به من نگاه میکردی، من هیولا رو برای همیشه درونم خاک میکردم چان. هیولای درونم رو به جای برادر کوچیکم میزاشتم زیر خاک
YOU ARE READING
slice of lemon
Fanfictionبعضی وقتا ایده های کوچیکی میگیرم که تبدیل میشن به سناریو های کوچیک از کاپلای اکسو و اینجا باهاتون به اشتراکش میزارم دوسش داشته باشین💚 دوستدار شما 𝐿𝑒𝓂𝑜𝓃 Telegram= @sliceoflemonn