بکسو

117 19 15
                                    

قدم گذاشتن تو مکانی که تو طول تاریخ ادم های مختلفی با داستان های متفاوت روش قدم گذاشته بودن براش حس عجیب و عمیقی داشت که هیچ وقت تکراری نمیشد ولی تکرار نشدنی ترین حس براش هربار یاد اوری خاطراتی بود که سرنوشت حال حاضرش رو رقم زده بود

پروفسور بیون بکهیون، استاد باستان شناسی از دانشگاه سئول که بخش بزرگی از تاریخ کره رو بیرون کشیده بود فقط برای یک هدف، هدفی که حالا پشت یک میز نشسته بودن

-فکر نمیکنم لازم به معرفی باشه

صحبت رو با جمله کوتاه و ساده ای شروع کرد و حتی یک ثانیه هم چشم از اون چهره برنداشت

+لازم نیست

کیونگسو کوتاه پاسخ داد.لازم به اشنایی نبود پروفسور رو از سالهای دور خیلی خوب میشناختش و مطمعناً پروفسور هم اون رو به خوبی میشناخت؛ به عنوان بازیگر دو یا دوستِ قدیمیش

-به هر حال ممنون که برای ملاقت امروزمون اومدین

+درمورد حفاریتون کنجکاو بودم

مرد همزمان که با چشم های کنجکاو دنبال نشونه ای از کشفیات حفاری بود دور اتاق چشم چرخواند

-اگه کنجکاوی پس یادت میاد، اینطور نیست؟

پروفسور همزمان با گذاشتن شمشیر ژنرال روی میز بحث اصلی رو باز کرد. سالها صبر کرده بود و دیگه حوصله ای برای مقدمه چینی نبود

کیونگ نگاهش رو از شمشیر اشنا گرفت و تا چشم های عمیق پروفسور بالا کشید. لیوانِ قهوه نیمه خالیش رو روی میز برگردوندن و اروم جواب داد

+خیلی دلم میخواست بگم یادم نمیاد

بک با همون نگاه عمیق کمی عقب رفت و به صندلی تکیه زد
-همه چیز با جزئیات یادم بود حتی سوزش زهر وقتی از گلو تا معدم سرازیر میشد ولی صورت قاتلم رو نه!

صدای پروفسور میلرزید اما فهمیدن این که لرزش از درد بود یا غم برای کیونگسو سخت بود

+پس برای پیدا کردن گذشته خودت اینجایی پروفسور بیون؟

-ماه قبل نقاشی چهره شاه رو داخل مقبرش پیدا کردم

+امیدوار بودم خیلی زود تر دنبالم بیای

کیونگسو حس میکرد مسیری که قهوه تا معدش پایین رفته تو اتیش میسوزه و به سختی خودش رو از فریاد کشیدن و کمک خواستن منع میکرد، در هر صورت اونجا بود که جبران کنه

-دستور مرگ ژنرالی رو دادی که تا پای جون بهت وفا دار موند

دست کیونگسو رو که از درد نفوذ سم به بدنش میز رو می فشرد تا فریاد نزنه رو اروم گرفت‌؛ پشتش رو برای تسکیل نوازش کرد و خیره به چشم هاش لب زد

-دستور مرگ من رو دادن ازتون حفاظت کرد عالیجناب؟

خون لب های برجستش رو مرطوب کرده بود اما اون هم مثل ژنرال تماس چشمی رو قطع نمیکرد.

میخواست تا اخرین نفس چشم های عمیق مرد وفادارش رو ببینه. کسی که اول به اون اعتماد و عشق خیانت کرده بود خودش بود اما بازهم ژنرال بود که اشک میریخت

-این درد رو تا زندگی بعدیت ببر و فراموشش نکن‌؛ نمیخوام وقتی دوباره عاشقت میشم خیانت ببینم سو

slice of lemonWhere stories live. Discover now