=انگار که خورشید هم توان دل کندن از گرینگیبلز رو نداره که اینطور اروم و لجباز باقی مونده نورش رو روی مزرعه میکشه و دور میشه. یه خروج اروم و حزنانگیز؛ درست مثل ادمی که قبل از ترک خونه برای همیشه، روی تمام وسایل دست میکشه و خاطرات رو مرور میکنه... به نظر شما اینطور نیست اقا؟
مرد چهار شانه چشم از ساعت جیبی ای که مدتی بود بین انگشت هاش میفشرد گرفت و به صندلی خالی کنارش نگاه کرد. از افکار خودش خندش میگرفت اما بدون شک اگه آنه شرلی کاتبرت اونجا بود شبیه به همون توصیفات یا شاید حتی عمیق تر از اون رو به زبون می اورد.اگه همسرش فقط یکم بیشتر برگشتش به خونه رو طول میداد بی شک دیوونه میشد. شاید هم دیوانگی برای توصیف وضعش زیاده روی بود و فقط داشت کمی از قوه تخیلش استفاده میکرد تا این لحظات اخر تنهایی روزانش رو پر کنه. به عنوان مردی که سالها کشتی های جنگی رو هدایت کرده بود حالا تحمل تنهایی واقعا سخت بود.
سهون یک بار دیگه به عقربه های ساعت قدیمیش نگاه کرد و تصمیم گرفت که با تمام وجود از جلسه اولیا مربیان متنفره و بالاخره بعد بالا اوردن سرش چیزی که کل روز انتظارش رو میکشید دید. مردی که شیرین ترین لبخند دنیا رو داشت بدون نیاز به این که دستگیره های دوچرخه رو بگیره مستقیم به سمت خونه رکاب میزد و دوتا دستش رو برای سهون تکون میداد و به همین راحتی این حس رو منتقل میکرد که اون هم تمام روز منتظر دیدن سهون بوده.
جونگین جلوی ایوان تقریبا خودش رو از دوچرخه پایین پرت کرد و با لبخندی که حالا به خنده تبدیل شده بود سمت اغوش همسرش پرید
_ کل روز فقط حرف زدم و سوال جواب دادم. جواب دادن به سوالات مادرای نگران از پیدا کردن یه جواب مناسب برای وقتی یه بچه درباره روش تولید مثل میپرسه هم سخت تره. دقیقا نمیدونی خانومی که با لباس پف پفی بنفش بهت لبخند میزنه فقط نگران بچشه یا میخواد مچ تو رو به عنوان معلم جدید بگیره!
با دقت به حرکت سریع لب های همسرش نگاه میکرد و سعی میکرد شکل تک تک کلمات رو حدس بزنه و چیزی از اتفاقات جلسه خسته کنندهای که به جونگین گذشته بود از دست نده و اونقدر روی کلمات تمرکز کرده بود که حرکت اون لب های گوشتی به سمت لب های خودش به شدت قافلگیرش کنه.جونگین بعد از این که کاملا مطمعن شد لب های صورتی اوه سهون بین لب هاش فشرده و البالویی رنگ شدن صورت هاشون رو فاصله داد و با چشم های پر از رضایت و شیطنت دوباره کلماتش رو پشت هم ردیف کرد
_ کل جاده سفید شادمانی رو با این پاها رکاب زدم و بهتره که یه شام خوشمزه درست کرده باشی تا دردشون یادم بره اونوقت شاید دلم بخواد امشب یه دوچرخه دیگه سوار شم!
جونگین بلافاصله بعد از حرف هاش از بین بازو های همسرش بیرون اومد و سهونی رو که شیطنت چشم های جونگین مثل یک مرض مسری بهش انتقال پیدا کرده بود داخل کشید. سهون هیچ فکرش رو نمیکرد جونگین ،پسر معلم سر خونش، کتابی که سهون فقط برای خفه کردن سر و صدای تمام ناشدنیش بهش داده انقدر عزیز بدونه و بعد از این همه این همه سال با این جزئیات به خاطر داشته باشه.
بوی غذا مثل نسیم خنک توی بعد از ظهر بهاری به صورت مرد برخورد کرد و باعث شد صورتش رو با سرعت به سمت عقب برگردونه
_احساس میکنم امشب حتی میتونم دو سه باری سواری بگیرم
سهون یا خنده ای که دیگه نمیشد کنترل کرد اتصال دست هاشون رو جدا کرد و صندلی رو برای جونگین عقب کشید. مرد پشت میز نشست و در صدم ثانیه به پای سیب حمله کرد، این حمله اونقدر سریع بود که تا سهون به سمت دیگهی میز برسه تکههای کیک از گلوی همسرش پایین رفته بود و حالا رون بیچاره بوقلمون کبابی بود که بین دندونای مرد کشیده میشد . سهون که با تاسف ساختگی سرش رو تکون میداد مشغول برش دادن کیک بود و جونگین مجبور شد برای جلب توجهش دست روغنیش رو جلوی صورتش تکون بده.
این بار دهن همسرش برای تمیز ادا کردن کلمات زیادی پر بود و به زبان اشاره متوصل شده بود
_ اگه هنوز برای شغل آیندت به نتیجه نرسیدی به شیرینی فروشی فکر کن !
بعد از جنگ جهانی و بازنشستگی اجباری از جایگاه ناخدا. شغلهای زیادی برای انتخاب پیش روش نبود و درسته جونگین شغل های بی سر و ته زیادی بهش پیشنهاد کرده بود اما به نظر میرسید بی راه نمیگه. شیرینی پختن کاری نبود که یه ناخودای بازنشته ناشنوا از پسش برنیاد.
YOU ARE READING
slice of lemon
Fanfictionبعضی وقتا ایده های کوچیکی میگیرم که تبدیل میشن به سناریو های کوچیک از کاپلای اکسو و اینجا باهاتون به اشتراکش میزارم دوسش داشته باشین💚 دوستدار شما 𝐿𝑒𝓂𝑜𝓃 Telegram= @sliceoflemonn