کایهون

130 20 12
                                    

سوزن گرامافون رو پایین اورد و بلافاصله با پخش شدن موسیقی مورد علاقش گوشه لبش کش اومد

-برای رقص دعوتت نمیکنم‌، چون تو همیشه بد سلیقه ای سهون!

سیگار نیم سوزش رو روی میز چوبی خاموش کرد و کفش های مزاحمش رو در اورد

-تو باله ایمنی از همه چیز مهم تره، یه اسیب کوچیک میتونه از صحنه رقص پرتت کنه پایین، همینقدر بی رحمه

رو نوک پا ایستاد و همزمان با حرکت به سمت جلو دست هاش رو بالا برد

-اما من اهمیتی به ایمنی نمیدم؛ برام مهم نیست نه که فقط تو باله اینجوری باشم کلا اهمیتی بهش نمیدم ایمنی فقط هیجان زندگی رو میگیره
موافق نیستی اوه سهون؟

دست هاش رو تا سینه پایین اورد و بعد چند چرخش کوتاه با لبخند به پسرک خیره شد

-حواسم نبود تو هیچ وقت با کیم جونگین موافق نیستی حتی با کای هم مخالفی، دوتاشون میشن من، ولی فقط دارم یکم شوخی میکنم خُلقت باز شه

موج نرمی به پاهای بلندش داد و کمی به جلو خم شد

-زیاد تو طنز خوب نیستم بزار برات افسانه تعریف کنم

به عقب چرخید و این بار با دست هاش موج های ظریفی ساخت

-یه افسانه کوچیک درباره باله، رقصی که سهونی ما ازش متنفره

لبخند دندون نمایی به پسرک مو مشکی زد و دوباره دور خودش چرخید

-افسانه از یه مغازه عروسک فروشی کوچیکی تو ایتالیا شروع میشه، از یه عشق یک طرفه!

رو نوک پا حرکت کرد و با تکمیل کردن قسمت اخر رقصش خودش رو روی کناپه ای که جلوی پسر قرار داشت پرت کرد

-اگه فقط یکم بیشتر باله دوست داشتی و دقت کرده بودی تا الان دستگیرت میشد افسانه به کجا میرسه

پوسخند کوچکی زد و دستش رو برای نوازش موهای کثیف پسرک دراز کرد

-صاحب مغازه عاشق یه رقصنده بود عاشق حرکات بدن دختر وقتی تو خیابون تاب میخورد و با ریتم حرکت میکرد، میخواست اون دختر هر روز فقط و فقط برای اون برقصه و لبخند بزنه ولی اون فقط یه عشق یک طرفه بود.
بعد، یک دفعه دخترک رقصنده گم شد، فقط صاحب مغازه میدونست چی شده؛ پوستش کنده شده، داخلش با کاه پر شده و دوباره دوخته شده بود؛ مثل عروسک های دیگه داخل مغازه مرد.
ولی مرد میخواست رقص دخترک رو ببینه پس انتهای دست و پای رقصنده رو به نخ های ضخیمی متصل کرد و هروقت که دلش برای حرکات زیبای دختر تنگ میشد میتونست اونجور که میخواد حرکتش بده

اروم انگشت گرمشو روی پوست لک دار شده سهون کشید و صورتش بی حس بود

-جالب بود، مگه نه؟
میگن باله کلاسیک از اینجا میاد؛ این بار که به اجراش نگاه کردی خوب دقت کن، میفهمی که این افسانه چقدر واقعی به نظر میاد، انگار که کسی با نخ حرکات بالرین رو کنترل کنه

انگشتش روی لب های سرد پسر رسیده بود و دیگه از این همه سکوت کلافه بود

-چرا تکون نمیخوری؟ من مدتهاست بهت خیرم ولی تو هنوز کف زمینی... من فکر میکردم از بوی خون خودت حالت بهم بخوره و بلند شی... اما همچنان اینجایی سهونا

[ایده این سناریو از دیالوگی بود که آرسی عزیز نوشت
ایدی واتپدشون:@hanasati1485]

slice of lemonHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin