این یه مسافرت کاری بود اما پارک چانیول نمیتونست از موهای نمناکی که توی باد شناور بودن چشم بگیره. اون یه مرد بالغ 185 سانتی متری بود که به خوبی مسائل کاریش رو هندل میکرد و اون ها رو با احساسات قاطی نمیکرد و متاسفانه افتخاره 12 سالش به لعنت الهی رفته بود.
چانیول از وقتی چشم هاش رو باز کرده بود عاشق دلفین ها بود؛ وقتی هم سن و سال هاش دفتر طرح اسپایدر من و سیندرلا میخریدن چان خانوادش رو مجبور میکرد کل بازار رو دنبال طرح دلفین بگردن، توی دبیرستان که همه رویای دادستان شدن داشتن، چان دیوار اتاقش رو با اطلاعات مفید درباره دلفینها پر کرده بود تا هدفش رو فراموش نکنه و حتی کل دهه بیست سالگیش جای حرف رمانتیک زدن با پارتنرش تو کافه جلوی اکواریومهای بزرگ به اعتراض و دفاع از دلفینها گذشته بود.
و حالا اون یک مرد سی و یک ساله بود که ماهی یکبار برای سر زدن به دلفینهایی که ازاد کرده بود به جیجو سر میزد و کیم جونمیون همیشه اونجا بود که کمکش کنه؛ چانیول ایدهای نداشت که چرا قهرمان سه دوره از مسابقات شنای جهان، که به حتم کلی پیشنهاد مبنی بر مربی جهانی شدن داره، وقتش رو به غواصی تو اب های جیجو میگذرونه و قایق عزیز خودش رو در اختیار چان میزاره تا دلفینهاش رو از نزدیک ببینه.
درواقع چان حدودا بیست دقیقه بود که حتی اسمش هم به زور به خاطر می اورد، درست از لحظه ای که کیم جونمیون با بالا تنه لخت از قایق داخل اب پرید تا با دلفینها بازی کنه اخرین سلول مغزی چان سوخته بود و حتی حالا هم به شدت منگ بود و فقط میتونست زیبایی اون پوست سفید رو در تضاد با موهای بلند و مشکی صاحبشون درک کنه.
-من نمیتونم تا اخر دنیا براش صبر کنم پارک چانیول
میون حتی به سمتش نگاه نمیکرد، با مهارت موتور قایق رو حرکت میداد و چشم هاش رو مسیر متمرکز بودن.
+ب.. برای چی؟
چان عینکش رو با انگشت روی بینی عقب هل داد و به خاطر تمرکزی که زیبایی مرد ازش دزدیده بود با مکث پرسید
جونمیون موتور قایق رو خاموش کرد و این بار با همون تمرکز به چشم های مرد خیره شد
-برای شنیدن اعتراف کوفتیت و بوسه بعدش
چانیول برای چند ثانیه هیچ چیزی رو، حتی موجهای ارومی که قایق رو تکون میدادن، حس نمیکرد؛ فقط اون جمله با صدای جدی صاحبش تو گوشش تکرار میشد. لعنت به خودش و چشمهای باباقوری و مغز فندقیش، معلوم بود همچین مرد باهوشی بعد از اون همه نگاه ضایع میفهمید چان چه حسی بهش داره.
وقتی چان با مغز فندوقیش برای اعتراف درگیر بود، میون بین پاهای بلندش زانو زده بود و خودش بوسه رو شروع کرده بود
-من همین الانش پنج سال از تو بیشتر زندگی کردم پس یعنی حداقل پنج سال کم تر وقت دارم و نمیتونم دیگه صبر کنم، اگه نمیخوایش فقط پسم بزن
میون که بوسه کوتاهشون رو قطع کرده بود، جملاتش رو تو صورت نیمه متعجب چان ادا میکرد و یول که تازه به خودش اومده بود دستپاچه اطراف رو نگاه کرد و با دیدن دستبند ساده دور مچش که از صدف ساخته شده بود؛ اون رو در اورد و دور مچ مرد بست، بعد از برگردوندن دست میون روی شونش عینک خودش رو در اورد و با حلقه کردن دست هاش دور کمر میون اول یک اغوش به جسمش و بعد هم بوسه ای به لب هاش هدیه داد.
«دلفین ها تنها شادی زندگی من بودن کیم جونمیون؛ اما میخوام از این به بعد تو شادی و هدف من باشی، به اندازه ابی بی کران اقیانوس دوستت دارم! »
YOU ARE READING
slice of lemon
Fanfictionبعضی وقتا ایده های کوچیکی میگیرم که تبدیل میشن به سناریو های کوچیک از کاپلای اکسو و اینجا باهاتون به اشتراکش میزارم دوسش داشته باشین💚 دوستدار شما 𝐿𝑒𝓂𝑜𝓃 Telegram= @sliceoflemonn