خیره به خون خشک شده روی ناخون های شکستش سعی میکرد اسمش رو به خاطر بیاره ولی هربار فقط یک مشت حروف بی معنی و شناور، قطار وار براش تکرار میشدن
سعی کرد از تخت پایین بیاد ولی فقط با کمی متمایل کردن بدنش به راست سرش سنگینی کرد و به کتف روی زمین پرت شد؛ حتی بدنش هم از خواستش اطاعت نمیکرد
اخرین باری که روی پاهاش ایستاده بود رو به یاد نمی اورد، بین اون دیوار های سفید زمان بی معنی بود؛ اخرین بار میتونست صد سال یا یک دقیقه قبل باشه، بدون زمان قید ها هم کاربردشون رو از دست میدادن
روی ساعد دو دست، نیم تنش رو کمی بالا کشید و بدن سنگینش رو تا کنار دیوار رسوند. دیوار پر از خط های در همی بود که به سختی شبیه به حروف بودن، حروف بی شماری که کلمات نصفه نیمه ای هم بینشون پیدا میشد
درد تنها چیزی بود که بدون زمان هم به خوبی حس میشد و هربار که به گچ دیوار چنگ میزد تا ته مونده وجودی که از خودش به یاد میاره جایی حک کنه خون ریزی ناخون هاش سوزش بی امانی بهش هدیه میکرد، خون از شیار های ناشیانه ای که روی دیوار ایجاد میکرد سر ریز میشد؛ انگار کلمات خون ریزی میکردن، خاطراتش خون ریزی میکردن و از بین گرمای خون خاطرات سرد بهش هجوم می اوردن.
نمیدونست هربار چقدر گوشه دیوار از سرمایی که از وجود خودش نشئت میگیره میلرزه تا ناجی برگرده و حضورش پایانی برای اون زجر سرد باشه.
به خاطر رنگ تماما سفیدی که تو اون اتاق تحمل میکرد مردمک هاش برای تشخیص درست اون چهره نا توان بودن اما میدونست خودشه، به جز ناجی کسی به وجود کپک زده اش که توی زمان گم شده بود سر نمیزد.
-خیلی وقته بهت سر نزدم
براش مهم نبود سرمای لحن ناجی از جنس سرمای خاطراتیه که توش حبس میشد؛ گوش هاش میخواستن تا ابد با این صدا به انجماد برسن.
-بهم گفتن تو این دو ماهی که نیومدم حمله عصبی نداشتی و همچنان معتقدن دیدن من حالت رو بد میکنه
زخم انگشت هاش زیر لمس ناجی میسوختن اما دوست نداشت دستش رو عقب بکشه و خودش رو از اون لمس محروم کنه
-دکترت گفت فکر میکنه دلیل روانی شدنت منم و بهتره تا بهبودت ملاقات های ماهیانه رو قطع کنیم
بالاخره موفق شد انگشت هاش رو تکون بده و برای گرفت دست ناجی تلاش کنه ولی نجات دهندش زود تر واکنش داد و دستش رو عقب کشید
-بهش تبریک گفتم و براش دست زدم که از دکترای قبلی زود تر تشخیص داده، بعد هم فرستادمش تعطیلات ولی وقتی ادم هام راهنماییش میکردن داد میزد که روانی واقعی منم
صدای خنده منجی بلافاصله بعد از پایان جملش بلند شد، خندش شبیه به صدای خرد شدن یخ رودخونه ای بود که زیر وزنت فرو میریزه.
-باید از روانی ها فرار کرد ولی توی چشم های من نگاه میکرد و راه حل میداد اون به مدرک پزشکیش اعتماد داشت ، تو چطور؟ تو به عشق من اعتماد داشتی؟ اونقدر نزدیک اومدی تا حتی نفهمی چطور ذره ذره یخ میزنی. به شدت از ادم هایی که فاصله رو باهام رعایت نمیکنن متنفرم چان
ناجی بین نگاه های مبهم چان رو برگردوندن و در رو به روی اتاق سفید و مرد داخلش بست. در امتداد دستگیره در، روی دیوار و بین اون همه حروف اسم اشنایی با ناخون حک شده بود. اسم مدام توی سر مرد تکرار میشد، انگار که شیر خاطرات با فشار باز شده بود لب هاش حرکت کردن و از ته گلوی خاک گرفتش اون اسم رو فریاد زد.
بعد از دو ماه بیمار اتاق 66 یکی دیگه از حمله های وحشتناکش رو تجربه میکرد و اوه سهون بین فریاد هایی که اسمش رو خطاب میکرد از ساختمون تیمارستان خارج میشد. ناجی اتاق 66 اونجا رو تا ملاقات ماهیانه بعدی ترک میکرد.
YOU ARE READING
slice of lemon
Fanfictionبعضی وقتا ایده های کوچیکی میگیرم که تبدیل میشن به سناریو های کوچیک از کاپلای اکسو و اینجا باهاتون به اشتراکش میزارم دوسش داشته باشین💚 دوستدار شما 𝐿𝑒𝓂𝑜𝓃 Telegram= @sliceoflemonn