به خاطر نور افتاب دستاشو سایه بان چشاش کرده بود ولی هنوزم نمیتونست از ابرایی که اروم تو اسمون ابی اون روز حرکت میکردن چشم برداره
کم پیش می اومد اسمون اونقدر صاف و ابی باشه اونم تو شهر بزرگ و پر جمعیتی مثل سئول ولی این اسمونای ابی رنگ اونو یاد روستایی مینداخت که سال ها قبل رفته بود
با صدای نازک و تو دماغی دخترش که اسمشو صدا میزد خم شدو اغوششو برای فرشته کوچولوش باز کرد
دخترک با دو گوشی های به هم ریخته و چشمای قرمز سرشو به شونه های پهنش فشار میداد و نق میزد
-ایگو پاپی کوچولوم چش شده
اروم کمر باریک فرشته رو نوازش میکرد تا زود تر اروم بشه و به حرف بیاد
+خانم معلم گفت اگه یه گربه پیدا کنیمو ارزومونو تو گوشش بگیم اون پیشی انقد از درختا بالا میره تا برسه به شاخه های بلند...
دماغ کوچولوشو که از شدت گریه قرمز بود بالا کشید و ادامه داد
+بعدش ارزومونو اروم در گوش ابرا میگه و اونا آرزومونو میرسونن به گوش خدا منم یکی پیدا کردمو بغلش کردم ...
سرشو از شونه بکهیون در اورد و این بار با چشای قرمزش به پدرش چشم دوخت
+ولی اون پیشی رو لباسم جیش کردد
اون یه پدر بود که باید مراقب احساسات دختر کوچولوش میبود ولی نمیتونست جلوی خندشو بگیره و مورد لطف مشتای کوچیک دخترش قرار گرفت تا وقتی که مدیر مدرسه ابتدایی دخترش اونو ازش جدا کرد و نجاتش داد
بک این بار با دیدن چشای درشت مدیر قد بلند که سوالی بهش نگاه میکرد و دلیل خندشو میپرسید خودشو جمع کرد و لبخند شرینی زد
-دخترتم مثل خودته
دوتاتون افسانه ها رو باور میکنینو بدون فکر بهش عمل میکنینبعد اقای بیون معلم ریاضی دستشو دور بازوی دانش اموز سابق و همسر حال حاضرش حلقه کردو دماغشو به دماغ فرشته کوچولوش مالید
-پرسیده بودی چرا بابایی ها تئتو گل بنفشه دارن؟
ВЫ ЧИТАЕТЕ
slice of lemon
Фанфикبعضی وقتا ایده های کوچیکی میگیرم که تبدیل میشن به سناریو های کوچیک از کاپلای اکسو و اینجا باهاتون به اشتراکش میزارم دوسش داشته باشین💚 دوستدار شما 𝐿𝑒𝓂𝑜𝓃 Telegram= @sliceoflemonn