چانهون

106 24 6
                                    

-اعتماد

تمام فکرش پیش منظره ای بود که صبح ازش دل کند
پسر نیمه لختی که خودش رو بین ملافه ها پیچیده بود و چتری های بلندش باعث میشدن نیمه بالایی صورتش از دید مرد مخفی بمونه. زیبایی خیره کننده پسرکی که هر شب کنارش میخوابید و هر روز کنارش بیدار میشد باعث میشد صبح ها دل کندن از تخت براش سخت باشه

برای چان اون پسر به عضو جدایی ناپذیری از زندگیش تبدیل شده بود. شاید حتی اگه روزی میرسید که لویی پارک بودن معنای خاصی نداشت میتونست خودش رو به عنوان کسی که اون پسر رو داره معرفی کنه

همه ادم هایی که جلوش خم راست میشدن همه ترسی که قدم هاش به اون اشخاص میداد، پولی که نبودش بانک های زیادی رو تو دنیا ورشکست میکرد و نفسی که نفس های زیادی رو بریده بود یا حتی جذابیتی که به تازگی فهمیده بود هست؛همه این ها  لویی پارک رو میساخت و لویی پارک   همه اون ها رو ساخته بود

و اون پسر تنها کسی بود که تونسته بود بهش ثابت کنه اون رو نه به خاطر چیز هایی که اون رو میساخت و نه به خاطر چیزهایی که ساخته بود میخواد و چان حالا کاملا قانع بود

اگر از نظر احساسات تحلیل میکرد جای خالی پسر رو وقتی نبود به شدت حس میکرد، پس اون دلتنگش میشد.  انسان ها خارج از دنیای بی روح لویی پارک فقط دلتنگ کسایی میشن که دوستشون دارن ولی داخل دنیای مرد، اون دلتنگ ادمی میشد که خودش رو ثابت کرده بود و سهون تنها شخصی بود که تونسته بود خودش رو و احساساتش رو به لویی پارک ثابت کنه

  نگهبان جلوی چشم هاش  میسوختن  و مرد حتی خم به ابرو نمی اورد ناله های درد الود و پوست  جمع شده اون ها براش سرگرم کننده بود؛فقط شنیدن اون ناله ها، هیچ وقت لذتش به اندازه همزمان دیدن شنیدنشون نبود

چان تا اخرین تقلا های نگهبان برای جلوگیری از سوختن پوستش زیر لمس اَسید ایستاد؛ نگاه کرد و لبخند زد. اون ادم ها رو با مرگ تنبیه میکرد. باند رِیوِن جایی نبود که به کسی شانس دوباره بده

روی پاشنه پا چرخید و از درمانگاه خارج شد، توی اون اتاق کوچیک و سفید هیچ کس درمان نمیشد، همه میدونستن پزشک های لعنت شده اونجا حکم سگ های دست آموز رییس رو دارند که با دندون های تیزشون هرکسی رو که لویی پارک بخواد پاره میکنن

حالا وسط سالن تیر اندازی ایستاده بود. اومده بود تا به تمریناتشون سرکشی کنه اما حواسش تماما پرت پسری بود که شونه یکی از تیر انداز ها رو لمس میکرد تا بفهمه چه اشتباهی تو گرفتن اسلحه داره.
همون پسر با همون موهای مشکیِ چتری که صبح تو تخت تنهاش گذاشته بود

حسی که داشت مثل سوزن تیزی بود که توی پوستش فرو میرفت و ازارش میداد، پسر عزیزش داشت شخص دیگه ای رو لمس میکرد.
توی ذهنش تحلیل کرد و فهمید  حسادت میکنه؛ بی مورد بود اما به هر حال ترجیح میداد اون دست ها فقط شونه خودش رو لمس کنن وقتی داره صاحبشون رو میبوسه

سالن توی سکوت فرو رفته بود و تیری پرتاب نمیشد. همه حضورش رو حس کرده بودن اما  ناراضی بود چون میخواست به تک تیراندازی خیره بشه که خودش رو به لویی پارک ثابت کرده بود. شخصی که مدت زیادی از اخرین تیر اندازیش میگذشت اما با این وجود به بهترین شکل به بقیه اموزش میداد. فقط کافی بود بدونه تیر به کدوم قسمت سیبل برخورد کرده؛تا با چند لمس کوچیک رو بدن تیر انداز بفهمه مشکل کجاست

صدای قدم هاش باعث شدن سر پسر هم سمت محل احتمالی چان برگرده و سرش رو برای احترام خم کنه.

چان متنفر بود که اون پسرش براش خم بشه اما سهون لجباز بود و جلوی بقیه مثل قبل با رییسش رفتار میکرد چون بیرون از اون خونه اون فقط  یک عضو معمولی از رِیوِن بود

مرد فقط وقتی به یک قدمی پسر رسید ایستاد و گردنش رو بیشتر جلو کشید تا زیر گوش پسر حرفش رو بزنه:

-خوشم نمیاد بقیه رو لمس کنی

+منم از خونه نشینی خوشم نمیاد 

نه نزدیکی اون مرد و نه لحن سردش باعث نمیشد سهون بترسه یا نگران باشه. شخصیت لجباز و خود رایی که داشت حتی جلوی لویی پارک هم تغیر نمیکرد و چان برای همین مخالفت های کوتاه و جسورانه پسر اجازه داده  بود خودش رو ثابت کنه

-به جاش تو برنامه های روزانم همراهیم کن

+علاقه ای ندارم مخصوصا به درمانگاه

پسر  قاطعانه رد کرد و سرش کمی سمت مرد چرخواند تا متقابلا نفس های داغش رو، روی پوست چان فوت کنه

+بیشتر دوست دارم مرگ رو اروم و بی خبر برای ادما بفرستم

اون عاشق هد شات هایی بود که از بالای ساختمون های بلند برای قربانی هایی میفرستاد که درست وسط یک روز عادی از زندگی لجنشون بودن.

لویی پارک مرگ بود و اوه سهون سایه مرگ؛ مرگ روی هرکسی سایه مینداخت حفره کوچیکی بین فاصله ابروهاش هدیه میگرفت 

دستورات چان همیشه اطاعت میشدن اما پسرک زیادی لجباز بود پس مرد تنها خونه برگشته بود تا پسرکش از سالن تیر اندازی دل بکنه

هروقت تنها میشد جلوی اینه مینشست و به چشم هاش خیره میشد. به مردمک های دریایی ای که جای اصلیشون اونجا نبود

صدای عصای سفید رنگی که سکوت خونه رو میشکست به اتاق نزدیک میشد و چان حتی بدون نگاه کردن میفهمید صدا توی چهارچوب در اتاق متوقف شده

+از این که قبل اومدنم اینجوری با سر و صدا همه خبردار بشن متنفرم

پسر مو مشکی غرغر میکرد و همزمان سمت تخت میرفت. برای سایه مرگی که هیج وقت کسی خبردار نمیشد کی میاد این مطمعناً عذاب بود

-پشیمون نیستی چشم هات رو دادی به من؟

صدای مرد همیشه سرد و محکم بود اما هر بار این سوال رو میپرسید سهون لرزش صداش رو حس میکرد

+تو نیاز داشتی دنیا رو از چشم من ببینی تا احساسم رو به خودت درک کنی و من نیاز داشتم خودم رو اثبات کنم، این یه معامله دو سر سود بود

شاید تو فاصله ای که سهون دهن باز میکرد تا جواب بده تنها لحظاتی بودن که چان واقعا چیزی تو زندگیش احساس میکرد، لویی پارک میترسید پسر پشیمون باشه!

_ _ _ _ _ _

این داستان یکی از اونایی که خیلی زیاد دوستش دارم
لویی پارک مورد علاقه منه

slice of lemonWhere stories live. Discover now