part 8

37 12 3
                                    

چانیول انگشت کوچیک دستش رو داخل گوشش برد و کمی مالش داد.
-بعد از گندی که زدی اینطوری ازم تشکر می‌کنی تولگی ؟
بکهیون با گیجی به چانیول که گوشه اتاق به دیوار تکیه داده بود خیره شد و پلک زد...
-ت..تو اینجا چی کار می‌کنی....ن..نه یعنی....من کجام ؟
-عمارت پارک!
-چ..چرا آوردیم اینجا ؟
-خسارت لباسم رو بده بعد هر جایی خواستی میتونی بری
-لباس...؟
تمام تلاشش رو کرد تا یادش بیاد دیشب چی کار کرده که باید خسارت بده ولی مغزش یاری نمی‌داد...
-دوست داری بدونی چی کار کردی با لباسم ؟
تکیه اش رو از دیوار گرفت و به سمت بکهیون قدم برداشت و نزدیک تخت روی بکهیون خم شد.
بکهیون آروم عقب رفت و خودشو به عاج تخت چسبوند.
چونه بکهیون رو بین انگشتاش گرفت و سرشو بالا آورد و به چشمای ترسیده اش نگاه کرد.
-میدونی چه قدر آدم بخشنده ای هستم که بعد بی احترامی دیروزت و گند دیشبت هنوزم زنده ای ؟
-ا...اگه اذیتم کنی کیونگسو راحتت نمیزاره...
-اااا اون دوست پسر قلابیت ؟
-ا...اون قلابی نیست
-وقتی مست بودی حرف های زیادی زدی...
بکهیون با بدبختی پاهاشو بغل کرد و سعی میکرد یادش بیاد چیا گفته و آیا راز تنها دوستش رو فاش کرده یا نه...
-انگار ی چیزی رو نباید میگفتی و می‌ترسی گفته باشیش اینطور نیست ؟
-اصلا هم اینطور نیست...
-به هرحال لباس عزیزم به لطف محتویات معده تو خراب شده بهتره خسارتش رو جبران کنی!
-حتما اینکارو میکنم!
حرصی و با استرس از تخت پایین رفت و با دیدن لباسی که تنش بود ترسیده بالا پرید...
-ت...تو باهام چی کار کردی ؟
چان از قیافه احمق بکهیون به خنده افتاد ، بازی با اون بچه واقعا بهش مزه میداد و بهش خوش می‌گذشت.
-یودای احمق با توامممم!
فریاد عصبی بکهیون ، قیافه چانیول رو جدی کرد.
-داری درست راه میری!
و از اتاق رفت بیرون.
بکهیون گیج پلک زد و به این فکر کرد که واقعا دردی نداره و با بیچارگی وسط اتاق نشست.
-لعنت بهت بیون...لعنت بهت...
با دیدن ساعت اتاق سریع بلند شد و سمت خروجی اتاق دوید و پله های عمارت رو دوتا یکی پایین رفت و کل عمارت رو دنبال چانیول گشت و با پیدا نکردنش نفس کلافه اش رو فوت کرد.
-جناب بیون...
سمت صدا برگشت و با دیدن یکی از خدمتکار های چانیول ابرو هاش بالا پریدن.
-پارک چانیول کجاست ؟ من باید الان شرکت باشممم...
خدمتکار وسایل بکهیون رو سمتش گرفت.
-وسایل شما هستند
بکهیون فوری وسیله هاشو توی بغلش جا داد و پله هارو بالا رفت و وارد همون اتاق شد و لباس های خودش را با لباس بزرگ چانیول جایگزین کرد و گوشیشو روشن کرد و با دیدن میس کال های بقیه توی سر خودش کوبید و فوری از عمارت پارک بیرون زد و با گرفتن تاکسی سمت شرکت کالون حرکت کرد.
_______________________________________
روی صندلی پشت میز لعنتی جا گرفته بود ولی نمیتونست خوابی که دیده رو از ذهنش بیرون و مدام بهش فکر میکرد و هیچ ایده ای نداشت که اگه جونگین رو دید چه واکنشی باید داشته باشه و این عصبیش میکرد.
صدای نوتیف پیام گوشیش ای فکر بیرون کشیدش و با باز کردن پیام مینهیون فهمید مین یونگی لعنتی درخواستش برای دیدار رو رد کرده.
عصبی مشتش رو میز کوبید.
-فاک یو مین یونگی....
سرشو بین دستاش گرفت و چشماش بست تا افکارش رو جمع و جور کنه.
دقیق نمیدونست چه قدر وقته توی فکر فرو رفته ولی با حس دستی روی شونش و عطر شکلات زیر بینیش به خودش اومد و سرشو بالا گرفت و به جونگین نگاه کرد.
-حالتون خوبه ؟
نگاه گذرایی به صورت جونگین انداخت و با یادآوری خوابش سریع سرشو پایین انداخت و از روی صندلیش بلند شد و سمت پنجره اتاق رفت و صداشو صاف کرد.
-خوبم...اتفاقی افتاده ؟
-نه فقط بکهیون ازم خواست بهتون بگم ی سر به شرکت زده و داره برمیگرده شرکت فایری و هرچی چانیول گفت را باور نکنید.
-چانیول قراره چی بگه که من نباید باورش کنم ؟
-مطلع نیستم
نفس عمیقی کشید که ریه پر از رایحه شکلات شد و نفسش رو بیرون فرستاد.
-از کی از این عطر استفاده می‌کنی ؟
-حدود 5 سالی میشه
-پس عوضش کردنش دیگه برات غیر ممکنه اینطور نیست ؟
-درسته
کیونگسو زیر لب چه خبر مزخرفی رو زمزمه کرد.
جونگین شونه ای بالا انداخت و به کیونگسو نزدیک شد و دستشو دور شکم کیونگسو حلقه کرد و اونو توی بغلش کشید.
کیونگسو متحیر سرشو سمت حونگین برگردوند.
-چ..چی کار می‌کنی ؟
-فقط حس میکنم بهش نیاز دارید...می‌دونم روی رفتارتون داخل محیط کار حساس هستید ولی وقتی به چیزی نیاز دارید فقط بیانش کنید...وقتی حالتون خوب نیست حرف بزنید...همه چیو نریزید توی خودتون و تنهایی این بار را به دوش نکشید..
این آرامش از حرف های جونگین بود یا از بغلش ؟ شاید تحت تاثیر هردوی اون ها قرار گرفته بود ، نمیدونست فقط میدونست بهتره از بغلش بیاد بیرون قبل از اینکه کم بیاره...
دستشو روی دستای جونگین گذاشت و حلقه دستاشو باز کرد و از بغلش بیرون اومد و سمتش چرخید.
-از حرف های دلگرم کننده ات ممنونم ولی دیگه میتونی بری...
جونگین تعظیم کوتاهی کرد و از اتاق خارج شد.
کیونگسو به در نگاه کرد و دستشو روی قلبش گذاشت که میخواست از قفسه سینه اش بزنه بیرون.
-اروم بکوب لعنتی....الان کل شرکت را خبر دار می‌کنی...
نفس عمیق کشید و به دیوار تکیه کرد اون جونگین لعنتی داشت با قلبش بازی میکرد ولی کیونگسو نباید قلبش میلرزید ولی برای این حرف دیر شده بود.
کیونگسو خواب سکس باهاش رو میدید ، بدنش رو بدون لباس تصور میکرد و از بوی عطرش تا مرز دیونگی می‌رفت و قلبش وقتی کنارش بود آروم نمی‌گرفت و دیوانه وار میکوبید...
روی صندلیش نشست و کراواتش رو شل کرد.
_______________________________________
هوسوک حالش از مزه دهنش بهم میخورد پس بازم دم به ته مونده غذای یونگی نزده بود و کنجکاو اطراف را نگاه میکرد و دنبال راه فرار بود ، لباس هاش گوشه اتاق افتاده بودن و این خیالش رو راحت میکرد که اگه راهی پیدا کرد لازم نیست بدون لباس فرار کنه.
داخل وسایل روی میز تیکه سیمی برداشت و زنجیر های دور مچ پاهاش رو باز کرد و با چاقویی که کنار ظرف غذا ها بود به سختی و با استرس اینکه ممکنه کسی بیاد طناب دور مچ دستاش رو پاره کرد و به دستای زخمیش نگاه کوتاهی کرد و سریع به سمت لباس هاش رفت و اونارو پوشید و پشت در ایستاد و چند تقه بهش زد.
با ورود اولین و تنها بادیگارد مراقب اون اتاق زانوش روی به دیکش کوبید و لگدی به پشت پاهای بادیگارد بیچاره که از درد پایین تنه اش خم شده بود کوبید و از اون اتاق کوفتی خارج شد و پشت دیوار قایم شد.
قلبش به شدت میکوبید و نمیدونست اگه گیر بیوفته ممکنه چه بلایی سرش بیاد ولی از اون طرفم نمیتونست بیکار بمونه تا یونگی همینطوری به اذیت کردنش ادامه بده.
با احتیاط سمت جایی که حدس میزد خروجیه حرکت کرد اما صدای داد مردی میومد که از صداش به نظر شخص میانسالی میومد که داشت فرد دیگه ای را بازخواست میکرد ، هرچی جلوتر می‌رفت صدا واضح تر و نزدیک تر میشد.
چند لحظه سکوت کل عمارت را فرا گرفت و صدای سیلی توی کل عمارت پیچید ، هوسوک از تعجب نبود بادیگارد و صدای سیلی با کنجکاوی به اولین اتاقی که رسید از گیر در به داخل نگاه انداخت.
پسر پر غروری که دیده بود الان پسر بچه ی مظلومی بیش نبود که جلوی پاهای پدرش روی زانو هاش نشسته بود و روی لپش رد انگشت بزرگ پدرش خودنمایی میکردند.
-تا کی قراره به این کارای احمقانه ات ادامه بدی؟ کی میخوایی بفهمی وارث من نباید چنین شخص بی دست و پایی باشه که همیشه مرکز توجه خبرنگار هاست ؟ به جای این خوش گذرونی های احمقانه ی راهی پیدا کن تا جلوی شرکت فایری و کالون رو بگیری قبل از اینکه گند بزنن به همه چیز!
یونگی هیچ حرفی نمیزد و ساکت بود.
-درست مثله مادرت به درد نخوری...هیچوقت نباید با اون هرزه می‌خوابیدم که پسری مثله تو داشته باشم!
دستای یونگی از خشم مشت شدن و هوسوک با بهت دستشو روی دهنش گذاشت تا صدایی ازش خارج نشه که اون دو نفر را متوجه حضورش بکنه ، باورش نمیشد پشت اون چهره سرد و همیشه خونسرد ی پسر بچه مظلوم هست که قربانی خشونت و حرف های پدرش شده...
هوسوک خودش را لعنت کرد که به عنوان یک روانشناس متوجه نشده بود یونگی مشکل روحی داره ، فقط چون یونگی داشت خودشو اذیت میکرد و تنفر همه وجودشو گرفته بود.
انگشتشو تهدید وار جلوی یونگی حرکت داد.
-اگر بخوایی با اون پسری که جدید آوردی ماجرا پارک جیمین را تکرار کنی وای به احوالت مین یونگی ، قبل از اینکه مجبور بشی خونشو از کف عمارت پاک کنی و ی قبر دیگه به دستات بکنی به این بازی بچگانه ات پایان بده!
هوسوک با ترس دستاشو روی دهنش فشار میداد ، مطمین بود دارن راجب اون صحبت میکنن اما پارک جیمین کی بود که یونگی با شنیدن اسمش از خشم قرمز شده بود و میلرزید ؟
صدای پای بادیگارد ها و پارس سگ ها نشون میداد اون محافظ لعنتی بقیه رو از فرار هوسوک مطلع کرده و هوسوک به جای فرار داشت برای دلیل تمام بدبختی های این چند روزش دلسوزی میکرد و نگرانش بود.
-هی تو کی هستیی ؟
با صدای دختر دقیقا کنارش از ترس بالا پرید و به دختر رو به روش نگاه کرد که سوالی بهش نگاه میکرد.
پدر یونگی با شنیدن صدای دخترش از اتاق خارج شد و با دیدن هوسوک اخم کرد.
-اینجا چی کار می‌کنیی ؟
-پدر اون کیه ؟
-مین یانگ برگرد توی اتاقت بابا بعدا میاد پیشت.
مین یانگ با شنیدن لحن جدی پدرش اعتراضی نکرد و توی پیج راهرو گم شد.
هوسوک دنبال راه فراری بود که جسم سردی روی سرش قرار گرفت و با دیدن اسلحه آب دهنش رو پر صدا قورت داد.
-تاوان جاسوس خانواده مین بودن مرگه!
-م..من...
مین یونگی با گرفتن سر اسلحه اونو به سمت خودش کشید.
-برده جدید من جاسوس نیست!
-مین یونگی!
-من مثل مادرم نیستم و قرار نیست سگ شما باشم که همیشه براتون دم تکون میده...
-سرنوشت اون معلومه اونم شبیه پارک...
-پارک جیمین مرده پدر! اما من هرگز اجازه نمیدم برای هوسوک هم این اتفاق بیوفته!
و دست هوسوک رو کشید و از پدرش دور شد ، هوسوک گیج بود و نمیدونست حالا که جونشو نجات داده چه بلایی سرش میاره.
یونگی ، هوسوک رو نجات نداده بود چون بهش علاقه داشت یا چون بهش نیازش داشت بلکه فقط نمی‌خواست ی نفر دیگه به خاطرش بمیره وگرنه مرگ آدم های زیادی رو دیده بود و نسبت به مرگ آدم ها بی احساس ترین شخص روی زمین بود.
-ه..هی... میگم...م..من نمی‌خواستم اونجا باشم....یهویی شد...
-دهنتو ببند قبل از اینکه ببندمش!
هوسوک ساکت شد اون واقعا نمی‌خواست اونجا باشه ، با رسیدن به همون اتاق قبلی آهی کشید و لعنتی به سرنوشتش فرستاد.
پله هارو پایین رفتن و یونگی بود که با عصبانیت به هوسوک چشم دوخته بود.
-توی لعنتی از کی اونجا بودی ؟
-ک...کجا ؟
-چه قدر از حرف های پدرمو شنیدی؟؟
-م...من...
-زود باشش!
-ا..از قبل شروع بحث مادرت....
یونگی چشماشو روی هم فشار داد ، پسر رو به روش الان چیزای زیادی راجبش فهمیده بود و یونگی اینو دوست نداشت ، توی تمام سال هایی که زندگی کرده بود این براش ی راز بزرگ بوده بود...
-توی لعنتی چرا باید اونجا می‌بودیییی؟
هوسوک متوجه آشفتگی پسر رو به روش شده بود و نمیدونست باید چی کار کنه هم پسر رو به روش حال خوبی نداشت هم ذهن خودش پر از سوال های بی جواب بودن.
اما چرا دلش به حال پسر رو به روش می‌سوخت با اینکه بدترین اتفاقات عمرش با این پسر بوده ؟
هوسوک ی روانشناس بود و افراد زیادی رو دیده بود که شبیه یونگی بودن و داشت فکر میکرد چطوری پسر رو به روش رو آروم کنه غافل از اینکه داره بلند فکر می‌کنه.
-اگه با زدن من آروم میشی انجامش بده...
یونگی گیج و با تعجب به هوسوک نگاه کرد.
-چی گفتی ؟
هوسوک فهمید بلند فکر کرده ولی دیگه فایده ای نداشت.
-م..منو بزن
-از نظرت من ی روانی ام ؟
-اینطور نیست فقط افراد زیادی رو شبیه تو دیدم و گاها بعضی هاشون با زدن دیگران آروم میشدن فکر کردم شاید توهم اینطوری باشی...
-پس داری میگی منم مثله کسایی که بهت مراجعه میکنم روان پریشم ؟
هوسوک کلافه نفسشو بیرون فرستاد ، طبیعی بود براش همیشه اشخاص بیمار قبول نمیکردن بیمارن و رفتن پیش روانشناس را پای روانی بودن میزاشتن.
-مین یونگی...به عنوان کسی که سالهاست روانشناسم و روانشناسی میخونم اسم تورو روان پریش یا روانی نمیزارم و هرکسی که پیش روانشناس میره یکی از این دوتا نیست ، خیلی از این رفتار ها ریشه در اتفاقات دوران کودکی دارن که خانواده بچه با اون بچه داشتند و ترومای اون رفتار با اون بچه باقی مونده و در سنین مختلف به شکل های مختلف خودشو نشون میده.
یونگی ساکت به حرف های هوسوک نگاه میکرد و سرشو بالا آورد و بهش نگاه کرد و با دیدن چشماش آتیش خشمش شعله ور تر شد.
-با اون چشمات بهم نگاه نکن!
-یونگ...
-چشمایی که تا قبل از فهمیدن گذشته من پر از نفرت بودن الان رنگ ترحم برداشتن من نیازی به ترحم کسی ندارم!
هوسوک حرفی نداشت بزنه...توی وظیفه خودش کوتاهی کرده بود و الان حق میداد کمکش را ترحم برداشت کنه.
-من متاسفم که تا قبل فهمیدن گذشته ات فقط خودمو می‌دیدم و ی طرفه قضاوتت کردم...

save me from myself Место, где живут истории. Откройте их для себя