برگه اطلاعات شخص مقابلش رو از بادیگارد گرفت و شروع به خوندنش کرد.
-جانگ هوسوک ی روانشناس 28 ساله که توی 18 سالگی بعد از فوت شدن خواهرت به خاطر سرطان برای ادامه تحصیل به نیویورک رفتی و اونجا ی روانشناس موفق شدی...
دستای بسته شده به صندلی رو مشت کرد و عصبی نگاهی به شخص مقابلش انداخت.
-از من چی میخوایی ؟ برای چی منو گرفتی ؟
-از تو ؟ از تو چیزی نمیخوام
-بی دلیلم منو نگرفتی ، گرفتی ؟
-کاری با تو ندارم با شخصی که خونه اش زندگی میکنی کار دارم!
-دو کیونگسو ؟ با اون چی کار دارید ؟؟
-قرار نیست توی کار من دخالت کنی من سوال میپرسم و تو جواب میدی.
-چه سوالی ؟
-کیونگسو چه مشکلی داره ؟
-به تو ربطی نداره.
-میتونی انتخاب کنی راحت حرف بزنی یا از زیر زبونت حرف بکشیم.
-میتونی به راحتی اطلاعاتی که میخوایی رو بدست بیاری دلیل این کارت چیه ؟
یونگی نزدیکش و دستش رو زیر چونه هوسوک گذاشت و چونشو بلند کرد و روی صورتش هم شد.
-از بازی کردن باهات خوشم میاد.
نگاه کوتاهی به لب های هوسوک انداخت و عقب کشید.
-راحت حرف میزنی یا گزینه سخت تر رو انتخاب میکنی ؟
سکوت هوسوک اذیتش میکرد و میرفت روی اعصابش پوزخندی به سکوتش زد و دستشو توی موهای هوسوک فرو کرد و با کشیدن موهاش سرشو به عقب متمایل کرد.
-هرچی بیشتر مقاومت کنی من بیشتر لذت میبرم.
موهای داخل مشتش رو رها کرد و دستشو روی گردنش گذاشت و فشار ریزی بهش وارد کرد و پوزخند زد و نوازشوار دستشو تا روی قفسه سینه اش کشید و بی توجه به نفس نفس های هوسوک از حرص شروع به باز کردن دکمه های لباسش کرد.
هوسوک با چمشای گرد بدنشو تکون داد و با تعجب زیاد سعی میکرد کلمات رو ادا کنه.
-چ..چی ک...کار...می....میکنی ؟
- انتخاب خودت روش سخت تر بود.
کامل دکمه هارو باز کرد و لباسش رو از روی شونه ها پایین داد و به بدنش نگاهی انداخت.
-شاید چون گیج بودی متوجه اطراف نشدی ؟
نگاه خشمگینشو از یونگی گرقت و دور اتاق چرخوند و با دیدن وسیله هایی به دیوار بودن یا روی میز چیده شده بودن آب دهنشو با صدا قورت داد و با دیدن تخت فلزی وسط اتاق عرق سرد روی کمرش نشست.
-از قیافه ترسیده ات پیداست فهمیدی کجایی
به بادیگارد هاش اشاره کرد که هوسوک رو از صندلی باز کردن و اونو به سمت طناب محکم بسته شده به سقف ببرن.
تقلا هاش برای آزاد کردن خودش بی فایده بود ، حتی ورزشکار نبود که بتونه بزنتشون و قدرت الانش در برابر بادیگارد ها چیز خاصی نبود پس به راحتی حملش میکردن.
بسته شده بود و تنها نتیجه ای که از تلاش هاش گرفته بود کمک به اونها بود ، به خاطر تقلا هاش لباسش کاملا در اومده بود و روی زمین افتاده و الان نگاه های زیادی رو روی بالا تنه برهنه اش حس میکرد و باعث عذاب بیشترش میشد و برای تلاش بیشتر برای ازاد کردن خودش بیشتر ترغیبش میکرد ، شروع به تقلا کرد ولی محکم تر شدن گره روی مچ دستاش رو حس میکرد و باعث خراشیده شدن پوست حساسش میشد.
-چ...چرا اینکارو باهام میکنی ؟
به بادیگارد های نگاهی انداخت و همشون رو مرخص کرد.
-چرا اینطوری باهاش کنار نمیایی که فقط برده جدیدمی ؟
-من نمیخوام برده کسی باشم.
-اینجا آوردنت فقط برای ترسوندن اون مزاحم و گرفتن ی سری اطلاعات از تو راجبش بود...ولی الان حرف بزنی یا نه مهم نیست میدونی چرا ؟
به نگاه پر از خشم هوسوک چشم دوخت.
-از نگاهت خوشم میاد باعث میشه بیشتر ترغیب بشم به رام کردنت.
-خفه شو...این جرمه و میتونم شکایت کنم!
شونه هاشو بیخیال بالا انداخت.
-برام مهم نیست ، به هر حال نمیتونی چیزیو ثابت کنی افراد زیادی خواستن شکایت کنن اما هیچکس باورشون نکرده چون مدرکی نبوده.
ناراحت به پاهاش چشم دوخت حداقل شلوارش رو داشت و این باعث میشد کمتر اذیت بشه ، اما شاید شخص مقابلش قابلیت خوندن ذهن بقیه رو داشت چون بلافاصله مشغول باز کردن کمربند هوسوک شد و مقاومت هوسوک برای جلوگیری از این کار فقط گره طناب رو دور مچ دستش تنگ تر و در آخر باعث زخم شدن مچ دستش شد.
شلوار و باکسرش رو همزمان پایین کشید و چشمای هوسوک از شرم و خجالت بسته شدن و بغض به گلوش چنگ زد.
غلتیدن خون از مچ دستش تا روی آرنج هاشو حس میکرد و سعی میکرد پاهاشو بهم نزدیک کنه تا شاید بتونه اندام خصوصیش رو پنهون کنه اما پاهای بسته شده اش به زنجیر مانع از این کارش میشدن ، از اعماق وجودش آرزو میکرد یکی از این حقارت نجاتش بده.
_____________________________________________
مشتش رو محکم روی میز کوبید.
-نگهبان ها چه غلطی میکردننننن؟
-معذرت میخوام قربان.
-از بین این همه آدم چرا دکتر جانگگگ ؟
-احتمالا چون برای ایشون بادیگارد نزاشتیمم.
-نمیتونید ردیابیش کنیدددد ؟
-متاسفم قربان ولی حتی موبایلشون داخل اناقشونه.
-لعنتیییی همه حواسم روی بکهیون متمرکز کرده بودممم لعنت بهششش.
-یعنی کار نخست وزیر مینه ؟
-هیچکس جز اون دست به چنین کار کثیفی نمیزنههه.
کلافه دست داخل موهاش کشید و موهاشو کشید.
این اولین بار توی این شش سال کار کردن برای کیونگسو بود که آقای چویی کیونگسو رو اینقدر بهم ریخته و آشفته میدید.
-قربان خونسردیتون رو حفظ کنید.
-تلفن همرام...برام بیارش...
-میخوایید چی کار کنید قربان ؟
-بیارششش
-چشم...
اتاق رو ترک کرد و پله هارو پایین و موبایل کیونگسو رو از روی میز برداشت.
_____________________________________________
صدای بد باز شدن اون در فلزی نظر هردوشون رو جلب کرد.
-جناب مین.
-چی شده ؟
-به نطز میرسه بالاخره متوجه نبودنش شدن.
سکوت به وجود اومده به خاطر پوزخند صدا دار یونگی شکسته شد.
-اماده پذیرایی از مهمونم بشید ، بزار ببینم برای نجات دادن دکترش به قتلگاهش میاد یا نه!
هوسوک نگاه پر نفرتش رو به یونگی داد.
-تو حق نداری از من استفاده کنی تا به اون برسیی.
اعتراض هوسوک نه تنها نگاه یونگی بلکه نگاه بادیگارد رو هم به سمت خودش کشیده بود ، از اعتراضش پشیمون شد ، شاید اگه کیونگسو به این خونه میومد حقارت اونم تموم میشد.
سرشو به شدت به طرفین تکون داد ، باورش نمیشد داشت توی افکارش دوستش رو میفروخت ، اما شخص رو به روش واقعا توانایی خوندن ذهن هوسوک رو داشت ؟
-اگه اون مزاحم به این خونه بیاد من تورو آزاد میکنم پس نظرت چیه وقتی چند دقیقه دیگه زنگ زد بهش بگی برای نجاتت بیاد ؟
-خفه شووو من چنین کاری نمیکنمممم.
-پس تا ابد به عنوان برده من اینجا میمونی.
-تو ی عوضی به تمام معنایی!
صدای زنگ موبایل مانع از ادامه بحثشون شد ، از هوسوک رو گرفت و سمت موبایلش رفت و تماس رو متصل کرد.
-الو ؟ مین یونگی صحبت میکنه.
-دکتر جانگ ، هیچ ارتباطی به این پروژه نداره.
-خوب ؟
-ازادش کن!
-از کجا میدونی دلش میخواد پیش تو باشه ؟ مگه تو دکتر جانگی ؟
-لطفا...
-بیا نظر خود دکتر رو در این باره بشنویم ، که به اجبار اینجاست یا خواست خودش.
پوزخندی زد و سمت هوسوک قدم برداشت و موبایل رو گوش هوسوک قرار داد و آروم لب زد.
-ازش درخواست کمک کن ، بهش بگو بیاد نجاتت بده.
دستای مشت شده هوسوک شرایط سختش رو نشون میدادن.
-الو ؟ دکتر جانگ ؟ خوبین ؟
-م..من خوبم کیونگسویاا.
با قرار گرفتن دست یونگی روی باسنش چشماشو روی هم فشار داد.
-ا..اینجا باهام خوب رفتار میکنن...
انگشتشو آروم روی ورودی هوسوک کشید و این هوسوک بود که تلاش میکرد بغضش رو پنهان کنه و کمی خودش جلو کشید که توی بغل یونگی فرو رفت و طناب دور دستاش محکم تر شدن و صداش اخش رو با گاز گرفتن لبش خفه کرد.
-دکتر جانگ ؟ من نجاتتون میدم... لطفاً بهم بگید کجایید؟
-ن...نگران من نباش کیونگسو....دیگه باید بری...
-هیونگگگگ!
یونگی با پوزخند دستش رو عقب کشید و موبایلش رو روی گوشش گذاشت.
-شنیدی اینجا بهش خوش میگذره.
--کنسل شدن پروژه قانعت میکنه ؟
خنده بلند یونگی مته ای روی اعصاب کیونگسو بود.
-حرف های غیر ممکن میزنی!
-اگه آزادش کنی کنار میکشم.
-واقعا اینقدر برات ارزشمند ؟
نیشخندی به سکوت کیونگسو زد.
-ولی دوست داره اینجا بمونه پس قطع میکنم!
بدون اینکه فرصتی به کیونگسو برای جواب دادن بده تماس رو قطع کرد.
-نمیدونستم اینجا بهت خوش میگذره.
دستش رو زیر چونه هوسوک قرار داد و سرشو بالا آورد و به چشمای خیسش خیره شد.
-میخوایی بدونی چی رو راجب برده های سرکش دوست دارم ؟
زبونشو روی لبش کشید و دستشو بالا آورد و همینطور که دستش رو مشت میکرد ادامه داد.
-اینکه چطور توی مشتم له میشید.
چونه اش به خاطر بفض میلرزید و دستاش داشتن اذیت میشدن.
_____________________________________________
موبایلش رو داخل مشتش فشار داد.
-قربان خوبین ؟
-دکتر جانگ رو تهدید کرده...گفت نگرانش نباشم...
-میخوایید چی کار کنید قربان ؟
-حضوری باهاش صحبت میکنم!
-به نظرتون قبول میکنه ببینتتون ؟
-نه!
-پس چرا ؟
-امتحانش ضرری نداره ، وقت ملاقات ببین میدن یا نه.
-چشم قربان.
_____________________________________________
با خنده وارد شرکت شد روی سر لوهان پرید.
-سلامممم لووو
-بک منو با اسب اشتباه گرفتیا
اما برخلاف حرفش دستاشو دور کمر بک حلقه کرد و بغلش کرد.
-به شرکت ما خوش اومدییی
-ممنونم بک
-مثله اینکه زود تر از همه رسیدیم نه رییس دو اومده ن رییس تو.
-درسته.
-کیونگسو آدم وقت شناسیه نمیفهمم چرا امروز دیر کرده.
شماره کیونگسو رو گرفت و باز صدای اپراتور بهش فهموند گوشی کیونگسو در دسترس نیست و نمیشه باهاش تماس گرفت.
-در دسترس نیست...
-چانیول رسید.
به چانیول که داشت بهشون نزدیک میشد اشاره کرد و باعث اخم بکهیون شد.
-میبینم که هنوز کیونگسو نیومده.
-برای تاخیرشون نیازی نیست به کس...
با برخورد آرنج لوهان توی پهلوش حرفشو خورد و با اخم به سمت لوهان چرخید.
-دوست پسرش اینجاست و چون ازش خبر نداره داره با بقیه دعوا میگیره ؟
-به شما مربوط نیست!
-باشه تولگی.
بکهیون عصبی تنه ای به چانیول زد و گوشه ای رفت و دوباره شماره کیونگسو رو گرفت و اینبار بالاخره بوق خورد و صدای کیونگسو توی گوشش پیچید.
-هوم ؟
-کیونگسو چرا نمیایی شرکت ؟ حالت خوبه ؟ خیلی دیر کردی!
-تو راهم
و صدای بوق های متمد نشون میداد کیونگسو تماس رو قطع کرده ، با تعجب به گوشیش نگاه کرد و پلک زد.
-چش بود ؟؟
کلافه موهاشو بهم ریخت و به ورودی شرکت چشم دوخت.
جونگین اعضا شرکت فایری رو به داخل راهنمایی کرده بود ولی بکهیون منتظر سرجاش ایستاده بود ، البته اینکه نگران کیونگسو بود یکی از دلایلش بود.
ی ربع از تماسش با کیونگسو میگذشت که بالاخره ماشین کیونگسو رو به روی شرکت ایستاد و کیونگسو ازش پیاده شد ، مثله همیشه جذاب بود اما ی چیز راجبش فرق میکرد به طرف کیونگسو دوید و نگاهش کرد.
-کیونگسو خوبی ؟
-اره بریم
فوری وارد شرکت شد و دکمه آسانسور رو زد.
-بک از حالا هر جا میری با بادیگارد میری حتی خونت فهمیدی ؟
-چرا ؟
-همین که گفتم حرف گوش بده بک!
-خیلی خوب فهمیدم.
-خوبه.
دست بک روی شونه اش قرار گرفت.
-مطمینی چیزی نشده ؟
کیونگسو فقط سر تکون داد.
-رییس پارک اومده ؟
-بله وقتی بهت زنگ زدم تازه رسیده بود ، جونگین بردشون به اتاق جلسه.
-خوبه
با بک سوار آسانسور شد و دکمه ده رو فشار داد و چشماشو بست.
وارد اتاق جلسه شد و مود سرد کیونگسو جو رو سنگین کرده بود.
-ایده هاتون به کجا رسید ؟
ی ساعت از شروع جلسه میگذشت و بکهیون و لوهان تمام ایده های که راجبش صحبت کرده بودن رو بیان کردن و همه اش مورد تایید هردوشون قرار گرفت.
_____________________________________________
از شرکت خارج شد و به تماسش پاسخ داد.
-سلام پدر.
-بک پسرم....
-م..مامان ؟
-بک پدرت رو دستگیر کردن...
-چ...چی کیا ؟
-طلبکار هاش...پسرم چی کار کنیم...؟
-مامان چرا جوابشو دادی ؟
-بک پدرتهههه
-من پدری ندارم مامان...قطع میکنم مراقب خودت باش.
تلفن رو قطع کرد ، مودش خوبش خراب شده بود پس به سمت بار مسیرش رو تغییر داد.
_____________________________________________
نمیدونست چند ساعته توی بار وای اینقدر مست بود و گرمش شده بود که کاراش دست خودش نبود ، به سمت مردی که دیده بود و از نظرش جذاب بود قدم برداشت و اونو تا راهرو بار دنبال کرده بود و پشت سرش وارد اتاقی که اون رفت شد.
-هی تو....
بی توجه به حرف های مردی که دیده بود خودشو روی تخت انداخت و دکمه های لباسش روی باز کرد.
-میدونی وارد اتاق من شدن چه عواقبی داری؟
-گرمه....(های گایز...
ممنونم که دارید فیک رو دنبال میکنید...خوب لازمه بگم من این مدت همش به خاطر ی مشکل دکتر بودم و تایم برای نوشتن نداشتم...سو اگه هی کم و زیاد میشن معذرت میخوام...
در طول فیک ممکن سوال های زیادی براتون پیش بیاد ولی لطفاً صبور باشید در پارت های بعدی به جواب تک تک سوال هاتون میرسید^^
فدای قلب های مهربونتون^^ سومین)
YOU ARE READING
save me from myself
Randomکیونگسویی که توی چهارده سالگی از ی حادثه جون سالم به در میبره و به آمریکا میره و اونجا زندگی میکنه و چهارده سال بعد برای مدیریت بهتر شرکت خانوادگش به کره برمیگرده و ی پروژه پر دردسر رو همراه شرکت فایری قبول میکنه...