با درد خفیفی که توی باسنش میپیچید چشماشو باز کرد و روی تخت بود و کسی کنارش نبود.
همیشه همینطور بود بعد از سکس رها میشد و تنها از خواب بیدار میشد ، انگار وسیله ای بود برای رفع نیاز جنسی.
سعی کرد محکم باشه و این موضوع باعث شکسته شدنش نشه ، بلند شد و متوجه لباس های بزرگ جونگین توی تنش شد ، این حس بهتری بهش داد.
-اینا برای من خیلی بزرگن...
ناخواسته لباس جونگین رو به بینیش نزدیک کرد و بوش کرد و عطر شکلاتی تمام ریه اش رو پر کرد.
لبخند محوی زد و از اتاق بیرون رفت که بوی غذا زیر بینیش پیچید ، با ابرو های بالا پریده سمت آشپزخونه رفت و جونگین رو در حال آشپزی دید.
اونقدر محو کار شده بود که حتی متوجه حضور کیونگسو نشد ، بالاخره برای برداشتن ظرف از داخل کابینت سمت کیونگسو برگشت و با دیدنش بالا پرید و دستشو روی قفسه سینه اش گذاشت.
-یااا ترسوندیممم از کی اینجایی ؟؟
-شاید دو سه دقیقه.
-درد نداری ؟؟
پسر کوچکتر سرشو به نشونه مخالف تکون داد ، درد داشت اما اونقدر نبود که نیاز باشه جونگین رو نگران کنه.
-فکر کردم وقتی بیدار بشی ممکنه گرسنه باشی برای همین سعی دارم ی چیزی بپزم ، نمیتونم میزبان بدی باشم.
کیونگسو خندید و آستین های لباسش رو بالا زد.
-بهت نمیخوره آشپز خوبی باشی بزار خودم درستش کنم...
-اشپزی بلدی ؟
کیونگسو سرش رو تکون داد و با مهارت شروع به آشپزی کرد.
جونگین با دقت بهش نگاه میکرد و مدام دوست پسرش را مورد تعریف و تمجید قرار میداد.
-اشپزی بلد نیستی ؟
-زیاد نه در حد چند تا غذای ساده و فوری.
-پس چطوری تنها زندگی میکنی؟
-ظهر ها با غذای شرکت و شب ها اگه خیلی گرسنه باشم ی غذای فوری مثل نودل؟
پسر کوچکتر اخم کرد.
-اگر زیاد گرسنه نباشی چی ؟
-میخوابم.
-یااا کیم جونگین گرسنه میخوابی ؟
پسر بزرگتر شونه ای بالا انداخت و گونه پسر رو به روش رو نوازش کرد.
-اوهوم دیگه بهش عادت کردم.
-اصلا عادت خوبی نیست باید درستش کنی.
-چشم هرچی دوست پسرم بگه.
بوسه روی پیشونی کیونگسو کاشت و کیونگسو شوکه بهش خیره شد و بعد از هضم کلمات و حرکات جونگین خجالت زده سرشو پایین انداخت.
-این پسر خجالتی هیچ شباهتی به پسر بی شرم چند ساعت قبل نداره هااا
و پا به فرار گذاشت قبل از اینکه کیونگسو بزنتش.
-کیم جونگین مگه دستم بهت نرسهههه!
جونگین وسط خونه زیر خنده و کیونگسو هم باهاش به خنده افتاد.
ترکیب خنده هاشون اینقدر هارمونی قشنگی داشت که هردو دلشون نمیخواست دست از خندیدن بردارن ، اما کی میدونست کی قراره این خنده شیرین به غمی بزرگ تبدیل بشن؟!
شام با شوخی بین اون دو به خوبی گذشت و کیونگسو بالاخره عزم رفتن جذب کرد.
پسر بزرگتر میخواست اون اینجا بمونه اما میدونست این امکان نداره و دوست پسر همین الانم مقدار زیادی کار عقب مونده داره.
بعد از بغل کوتاهی که از پسر بزرگتر گرفت سمت ماشینش رفت و سوار شد و با دست تکون دادن ماشین رو حرکت در آورد.
در طول مسیر به روز عجیبی که پشت سر گذاشته بود فکر میکرد ، از صبح و ماجرای عمارت مین تا رفتن به خونه جونگین.
به رسیدن به خونه اش ماشین را داخل پارکینگ برد و به اتاقش پناه برد ، دوش کوتاهی گرفت و پشت لب تابش نشست.
نوتیف پیامکی از طرف مینهیون داشت که به ایمیل مخفیش ارسال شده بود.
"باید ببینمت"
اخمی مهمون صورتش شد ، دلش نمیخواست توی عمارت خودش با مینهیون تنها باشه پس براش تایپ کرد.
"فردا صبح داخل شرکت"
میخواست به حساب کتاب های شرکت برسه که بلافاصله نوتیف پیام جدیدی براش اومد.
"باید تنها باشیم"
دستی داخل موهاش کشید.
"به کارکنان اطلاع میدم تا فردا نیان"
بدون اینکه فرصتی به مینهیون در حال تایپ بده اطلاعیه ای داخل سایت شرکت برای تمام کارکنان قرار داد که فردا سرکار نیان.
و مینهیون به محض دیدن نوتیف سایت شرکت دست از تایپ برداشت و پیام تایپ شده اش رو حذف کرد ، پس اون نمیخواست داخل عمارت تنها باشن.
الان میخواست به کاراش برسه ولی با زنگ خوردن موبایلش از جیبش بیرون کشیدش و با دیدن اسم بکهیون لبخند مهمون لب هاش شدن و آیکون وصل تماس رو کشید و صدای پسر ذوق زده توی گوش هاش پیچید.
-سلام کیونگی جونمم
-سلام بک
-اتفاقی افتاده ؟
-نه چطور ؟
-اخه شرکت رو تعطیل کردی من ی سری وسایل میخوام از داخل شرکت.
-چیزی نشده من شرکتم ی جلسه با مینهیون دارم تو میتونی بیایی شرکت.
-اوم خوبه ممنون کیونگی فردا میبینمت
-میبینمت
سری از تاسف تکون داد و تماس رو قطع کرد.
-این بچه همیشه پر انرژیه.
_______________________________________
ساعت سه نصفه شب رو نشون میداد و بالاخره از لب تاپ دل کند و به سمت تختش رفت.
کارای شرکت روی هم جمع شده بودن و الان باید دقیق و سریع بهشون سرو سامان میداد.
فکر اینکه فردا چه اطلاعات رو اعصاب جدیدی بهش میرسن ذهنشو درگیر کرده بود اما بالاخره تسلیم خواب شد.
_______________________________________
شرکت خالی تر از همیشه بود و فقط صدا هایی از داخل اتاق بکهیون میومد که نشون میداد با وسایل اتاقش درگیره و به اتاق جونگین نگاه گذرایی انداخت و وارد اتاق خودش شد.
پشت میزش منتظر اومدن مینهیون بود و به بیرون زل زده بود که بالاخره چند تقه به در اتاقش خورد.
-بیا تو
در باز شد و مینهیون وارد اتاق شد.
-بشین
خودش روی صندلی جا گرفت و به مینهیون هم اشاره کرد که بشینه.
مینهیون روی صندلی کنارش نشست.
_______________________________________
جونگین با غر غر وارد آسانسور شد.
-پسر احمق چطوری میتونی روز دومی که با رییس شرکت وارد رابطه شدی دیر به شرکت بیایی ؟ باید حواست میبود که با گوشیت چی کار میکنی!!....اه درسته من زخمی بودم پس نمیتونستم حواسم باشه برای گوشیم چه اتفاقی میوفته.
وارد شرکت شد با ندیدن کسی داخل ابرو هاش بالا پریدن.
-چرا کسی نیست ؟
کمی جلوتر رفت که صدای گفت و گویی از داخل اتاق بکهیون به گوشش رسید.
صدای کیونگسو بود و البته مینهیون به سمت اتاق رفت و با ندیدن کسی داخل اتاق متعجب توی اتاق چشم چرخوند و بکهیون پشت میزش بود ، پاهاش روی میز بودن و با چشمای بسته به صدایی که از لب تاپ پخش میشد گوش میکرد.
جونگین گیج دستشو روی دهنش گذاشت عقب عقب رفت.
-اینجا چه خبره...؟
زمزمه ای بود جونگین با خودش کرد.
مینهیون داشت خدافظی میکرد و جونگین سریع به خودش جنبید و از شرکت خارج و روی پله ها رفت.
اگه چیزایی که دیده و شنیده بود درست بود مینهیون الان باید از شرکت خارج میشد...
همون لحظه مینهیون از شرکت بیرون اومد و دکمه آسانسور رو زد.
جونگین هر دو دستش رو جلوی دهنش گذاشت تا صدای حیرت زده اش نظر کسیو جلب نکنه.
نمیفهمید چه خبره هیچ جوره متوجه نمیشد چرا باید صدای گفتگوی کیونگسو و مینهیون از لب تاپ بکهیون پخش بشه...
چیزی از رفتن مینهیون نگذشته بود که بکهیون هم از شرکت بیرون زد و منتظر آسانسور ایستاد و در حال مکالمه با یک نفر دیگه بود.
-سهون لعنتی داره همه چیو خراب میکنه
-....
-باید کارشو تموم کنی ، با خون میتونی جاهاشون رو عوض کنی.
جونگین با بدبختی به چیزایی که شنیده بود گوش میکرد و باورش نمیشد متهم شماره یک دشمن کیونگسو الان میتونه بهترین دوستش بکهیون باشه.
اما کسی که بکهیون باهاش حرف میزد کی بود ؟ اونم با کیونگسو ارتباط داشت ؟ هوسوک ؟ مین یونگی ؟
با رسیدن آسانسور بکهیون موبایلش داخل جیبش گذاشت و رفت.
پسر بزرگتر گیج بود و نمیدونست چیزایی که دیدن کابوسه یا نه اما وقتی از رفتن بکهیون مطمین شد وارد شرکت شد و بدون اینکه متوجه باشه چه کار احمقانه ای داره انجام میده سراغ لب تاپ بکهیون رفت.
اما قبل از اینکه بتونه حرکتی بکنه صدای کیونگسو نظرشو جلب کرد.
-جونگین اینجا چی کار میکنی ؟؟
جونگین هول زده عقب عقب رفت.
-اوه...
-توی اتاق بک...
جونگین فوری از جا پرید و با سمت کیونگسو رفت.
-ا..امروز هیچکس داخل شرکت نیست اتفاقی افتاده؟؟
-اطلاعیه رو ندیدی ؟
-اطلاعیه ؟ اوه....من گوشیمو گم کردم و باید ی جدید بخرم
کیونگسو سرشو تکون داد.
-که اینطور.
-پس من دیگه میرم...
بدون اینکه منتظر جوابی از سمت پسر کوچکتر بمونه از شرکت خارج شد و حتی از آسانسور استفاده نکرد و از پله ها پایین رفت.
کیونگسو گیج ابرو بالا انداخت.
-اون چش بود ؟
_______________________________________
بکهیون باهاش تماس گرفته بود که شب میاد عمارت پیشش و کیونگسو خدمتکار هارو مرخص کرده بود.
یک ربع بعد هردو وسط خونه نشسته بودن و داشتن میخندیدن.
-هنوز نمیخوایی با جونگین وارد رابطه بشی ؟
-جونگین ؟
-اوهوم.
-نه چنین قصدی ندارم.
-احساس میکنم صداقتو از دست دادی.
ابرو های کیونگسو بالا پریدن.
-منظورت چیه ؟
-هیچی فقط هرکسی میتونه متوجه نگاه های شما دوتا بشه.
-ولی اتفاقی خاصی بین ما نیوفتاده.
-اینو باید باسنت جواب بده نه تو.
کیونگسو متوجه دلیل تعنه های بکهیون نمیشد.
-بک چیزی شده ؟
-اوم اصلا همه چی مرتبه.
بکهیون برخلاف همیشه زودتر از پیش کیونگسو رفت و کیونگسو رو با دریایی از افکار جدید تنها گذاشت.
-چرا انگار از همه چیز با خبر بود ؟؟؟
اینطور نبود که نخواد به بکهیون بگه اما فکر میکرد هنوز زمان مناسبش نیست.
-من حتی مطمینم ذره ای راه رفتنم عجیب نبوده که نشون بده رابطه ای داشتم.
صدای زنگ عمارت باعث شد کیونگسو از فکر خارج بشه و برای مهمون پذیرایی از مهمون ناخوانده اش آماده بشه.
-اوه جونگین...
-اومدم راجب یکی از پرونده های شرکت باهاتون صحبت کنم.
-بیا بشین.
پسر بزرگتر روی مبل جا گرفت.
-به نظر میرسه ی مهمون دیگه داشتید.
پسر کوچکتر اصلا متوجه دلیل رسمی حرف زدن پسر بزرگتر نمیشد.
-بکهیون اینجا بود.
جونگین پرونده رو باز کرد و پسر کوچکتر با دیدن برگه های سفید ابرو هاش بالا پریدن که پسر بزرگتر خودکاری از جیبش بیرون کشید.
-اینجارو ببینید.
و شروع به نوشتن کرد.
"عادی برخورد کن انگار داری به پرونده واکنش میدی"
پسر کوچکتر اخم کرد.
-چی شده ؟
"کنترل دوربین های داخل شرکت دست کیه ؟"
کیونگسو با گیجی به خودش اشاره کرد.
-این پرونده نقص عجیبی داره به نظر میرسه در این ماه از حقوق کارمند های ساده کم شده و به کارمند های عالی رتبه تر اضافه شده.
جونگین با تمرکز سعی میکرد چیزی رو خراب میکنه.
"فقط خودتون؟"
-منظورت چیه ؟
-فکر میکنم ی نوع رشوه بوده باشه.
کیونگسو خودکار برداشت و روی کاغذ نوشت.
"منظورت از این کارا چیه؟"
جونگین از گیج بودن کیونگسو ابرو بالا انداخت ، قطعا باید تا الان متوجه میشد.
"دستگاه شنود"
ابرو های کیونگسو بالا پریدن.
"اینجا؟"
پسر بزرگتر به تکون دادن سرش اکتفا کرد.
"احتمال میدم اون همراه شما باشه"
"میدونی کار کیه؟"
جونگین با بدبختی به کیونگسو نگاه کرد ، چطوری بهش میگفت بکهیونه ؟؟
"چیزی جدیدا از بکهیون گرفتید؟"
کیونگسو اخم کرد.
"به بکهیون شک دارییی؟"
"گرفتید؟"
"ی گردنبند به خاطر تولدم"
"باید چکش کنیم تا متوجه بشیم"
_______________________________________
کیونگسو گیج بود و نمیدونست باید چی کار کنه ولی میتونست با چک کردن گردنبند ثابت کنه اون بی گناهه.
از ماشین پیاده شد و وارد مغازه شد و گردنبند رو همراه ی برگه روی میز گذاشت.
شخص مقابلش با خوندن برگه ساکت سر تکون داد و کیونگسو منتظر نشست.
یک ساعتی بود که منتظر نشسته بود.
-پیداش کردم...
کیونگسو فوری به سمت صاحب مغازه رفت.
-ی دستگاه شنود از مدل های جدید و کوچیکه که حتی ردیاب داره.
-ردیاب ؟
-بله.
-اگه شنوده چرا داریم بلند حرف میزنیم ؟
-چون شنودش موقت غیر فعاله ولی ردیابش رو غیر فعال نکردم.
-خوبه.
-این نوع دستگاه خیلی کمیاب و گرونن احتمالا ی شخص قدرتمند داره زیر آب شما رو میزنه
کیونگسو با یادآوری خونه بکهیون و وضع مالی داغونش پوزخند زد.
YOU ARE READING
save me from myself
Randomکیونگسویی که توی چهارده سالگی از ی حادثه جون سالم به در میبره و به آمریکا میره و اونجا زندگی میکنه و چهارده سال بعد برای مدیریت بهتر شرکت خانوادگش به کره برمیگرده و ی پروژه پر دردسر رو همراه شرکت فایری قبول میکنه...