قبل زنگ ساعت چشمامو باز کرد و به ساعت نگاه کرد ، ده دقیقه زود بیدار شده بود و این یعنی میتونست با حوصله بیشتری به کاراش برسه بعد از چند لحظه زل زدن به سقف بالاخره توانش برای بلند شدن رو جمع کرد و روی تخت نشست و زنگ ساعت رو قطع کرد و به سمت سرویس بهداشتی قدم برداشت و بعد انجام کارش از اتاق بیرون رفت و به میز چیده شده صبحانه نگاهی انداخت و روی صندلی نشست و چند لقمه خورد و بلافاصله بعد برداشتن لیوان قهوه اش از پله ها بالا رفت و وارد اتاقش شد و لیوان قهوه رو روی میز گذاشت و شروع به در آوردن لباس هاش کرد و کمی از قهوه خورد و وقتی مطمین شد خیلی داغ نیست کل قهوه رو خورد ، به سمت حموم قدم برداشت و واردش شد و بعد از ربع ساعت از حموم خارج شد و با حوله بدن خودش رو خشک کرد و حوله رو آویزون کرد و سمت لباس هاش قدم برداشت که در با شدت باز شد و کیونگسو با ترس سمت در برگشت و با دست سعی کرد اندام خصوصیش رو بپوشونه و با اخم به بکهیونی که با نفس نفس به کیونگسو نگاه میکرد نگاهی انداخت.
انفجار خنده بکهیمن با دیدن وضعیت کیونگسو شلیک شد و دستشو روی دلش گذاشت.
-طوری پوشیدیش انگار من غریبه یا دوست پسرت بعد اولین رابطه ام.
-خفه شو بکهیون
پشت به بکهیون کرد و لباس زیرش رو از روی تخت برداشت.
-باور کن اشکالی نداره من ببینمش.
جلو اومد و با دیوثی سیلی روی بوت کیونگسو کوبید که کیونگسو شبیه برق گرفته ها بالا پرید و با اخم به سمت بکهیون برگشت.
-چطوری اومدی داخل عمارت ؟
-اجوما اجازه داد بیام داخل
کیونگسو با یادآوری اینکه خودش به اجوما گفته بود بکهیون تخت هر شرایطی اجازه ورود به خونه رو داره خودشو لعنت کرد و باکسرش رو پوشید.
-برو بیرون تا بیام اگه صبحونه نخوردی میز صبحونه پایین هست
-میمونم همینجا
این حرف رو زد و روی تخت نشست و به کیونگسو زل زد.
-خیلی پررویی بک
-باشه لباس بپوش داره دیر میشه نمیخوایی که به چنین دیدار مهمی دیر برسی که
کیونگسو شروع به پوشیدن لباس هاش کرد و بکهیون که حوصله اش سررفته بود از روی تخت پایین رفت و در اتاق رو باز کرد وارد راهرو شد که چشمش به پسر قد بلندی با موهای خرمایی و تیشرت سفید با طرح رنگین کمون و ی شلوارک مشکی افتاد و تقریبا جیغ خفه ای زد و دوباره دوید تو اتاق.
-تو دوست پسر داریییی
-خفه شو بیون وقتی برای این ندارم
-ولی دوست پسرت رو الان دیدم...نکنه دیشب کاری کردین که الان رفتی حموم ؟ راه برو ببینم
با لبخند دیوثی حرف هاشو میزد و کیونگسو کتاب رو میز رو برداشت و توی سر بکهیون کوبید.
-تصوراتت رو برای خودت نگه دار.
ناراحت لباشو جلو داد و لب زد.
-این یعنی من هنوز عمو نمیشم ؟
-بیون بکهیون اینقدر داستان های خیالی نخون.
-ولی خیالی نیستن میتونی به راحتی بچه دار بشی.
-حتی اگه ی روزی دوست پسر داشته باشم بکهیون ، من کسیم که تاپه!
کرواتش رو بست و عطر رو به خودش زد و به موهای بلندی حالت داد.
-چه تیپ پسر کشی زدی
پوزخندی زد و سمت خروجی راه افتاد.
-راه بیوفت بیون
پشت سر رییسش راه افتاد و باهم از پله ها پایین رفتن که دوباره اون پسر رو دید.
-صبح بخیر هیونگ
با دهن باز به کیونگسو نگاهی انداخت ، الان ی نفر رو هیونگ صدا زد ؟
لبخند روی لبای پسر خیلی خوشگل بود و بکهیون حاضر بود قسم بخوره این پسر خیلی زیبا میخنده.
-صبح بخیر کیونگسو
بالاخره نگاه پسری که تازه دید بود روی خودش اومد و بکهیون خجالت زده سرشو پایین انداخت.
-بکهیون ایشون جانگ هوسوکه و قراره پیش من زندگی کنه..
به سمت بکهیون برگشت.
-هیونگ ایشون بیون بکهیونه و دوست منه.
-تو جز من دوست دیگه ای داشتییی؟
-انتظار نداشتی تو آمریکا تنها باشم که داشتی ؟
بکهیون لباشو برچید و لپاشو باد کرد.
-ن.. نه خوب..
-از آشنایی باهات خوشبختم بکهیون شی
-منم همینطور^^
لبخندی کیوتی زد به هوسوک زد.
-ما دیگه میریم هیونگ
-مراقب خودتون باشید.
سری تکون داد و راه افتاد و راننده به محض دیدنش در ماشین رو برای کیونگسو باز کرد و کیونگسو سوار شد و بکهیون قبل از اینکه آقایی چویی بخواد در رو براش باز کنه سوار شد و لبخند دندون نمایی به قیافه پوکر کیونگسو تحویل داد.
کیونگسو نگاهش رو با تأسف از بکهیون گرفت و رو به راننده که تازه سوار شده بود لب زد.
-حرکت کن.
ماشین حرکت کرد و نگاه هردوشون به سمت پنجره چرخیدن و به بیرون نگاه میکردن ، رفت و آمد ماشین ها و سکوت داخل ماشین آرامش خیلی خوبی منتقل میکرد....درست مثله آرامشی که قبل هر طوفان وجود داره و اومدن طوفان فاجعه و خرابی زیادی به بار میاره.
با ایستادن ماشین رو به روی شرکت کالون شیشه ماشین رو پایین کشید و به جونگین نگاهی انداخت.
-مدارک رو برداشتی ؟
-بله رییس
-پس بریم
شیشه رو بالا کشید.
-برو به شرکت فایری.
ماشین دوباره به حرکت در اومد.
-کیونگسو...؟
-بله ؟
-چیزی راجب جونگین اذیتت میکنه ؟
-نه.
-پس چرا نمیپرسی چرا چنین سوالی کردم ؟
-چون کنجکاو نیستم بدونم.
-خیلی باهاش سردی اون پسر بدی نیست.
-به عنوان رییس اون شرکت نمیتونم با همه گرم بگیرم پس اینقدر فکر های بیخود نکن بک
-هوف هیچوقت جواب درست بهم نمیدی
چشماشو چرخوند و به بیرون نگاه کرد.
با دیدن ماشین چانیول نفسشو کلافه فوت کرد و به آقای چویی گفت پشت سرشون حرکت کنه...
اصلا حوصله چانیول رو نداشت اونم توی چنین پروژه بلند مدتی.
-بک میدونی با قبول این پروژه داریم به کی اعلام جنگ میکنم ؟
-اوهوم به نخست وزیر مین.
-میدونی چه خانواده خطرناکی هستن ؟
-میدونم...
-با تمام اینا چرا مخالفت نکردی وقتی قبول کردم قرارداد رو امضا کنم ؟
-من بهت اعتماد دارم سو پس نگران نباش
خودش قبول کرده بود قرارداد رو امضا کنه چون نمیخواست جلوی چانیول کم بیاره اما تازه داشت به عواقب کارش فکر میکرد طوری که با این حال برای پشیمون شدن دیر شده بود قرار ملاقات با رییس جمهور گذاشته شده بود و الان داستان به کاخ آبی میرفتن.
طبق پیامی که چانیول براش ارسال کرده بود بعد از امضا قرارداد ی کنفرانس مطبوعاتی برگزار میشد و این خبر رسانه ای میشد و از اون لحظه خطر برای شرکت کالون شروع میشد....
به دست ظریف بکهیون که دستشو گرفته بود نگاهی انداخت و لبخند زورکی ای به بکهیون تحویل داد . با فوت کردن نفسش از ماشین پیاده شد و به کاخ آبی نگاهی انداخت و همراه اعضای شرکت فایری با راهنمایی بادیگارد وارد کاخ شدن.
بکهیون با ذوق اطراف رو نگاه میکرد و میخندید ، کیونگسو سر از تاسف تکون داد این بچه قصد بزرگ شدن نداشت و تا ابد قرار بود برای هر چیزی ذوق کنه!
وارد اتاق کار شدن و با دیدن رییس جمهور به نشونه احترام تعظیم کردن و تک به تک با رییس جمهور دست دادن.
-از دیدنتون خوشحالم...بشینید.
هر کدوم روی یکی از صندلی ها جا گرفتن سمت راست اعضا شرکت کالون و چپ فایری.
-از اینکه این با وجود خطرناک بودن بازم شجاعت به خرج دادین و این پروژه رو قبول کردید ازتون ممنونم...
-این پروژه زیر نظر شماست این باعث افتخاره قربان.
چانیول با لبخند حرف جونگین رو تایید کرد.
عطر لعنتی جونگین باز داشت میرفت روی اعصابش ولی باید روی خودش کار میکرد تا روی اعصابش تاثیر نزاره.
-احتمالا خبر دارید چه کسی بیشتر به این ماجرا واکنش میده ؟
-نخست وزیر مین...
-درسته آقای بیون و از این خانواده هر چیزی بر میاد
-ولی باید این وضع خاتمه پیدا کنه خانواده مین دارن با فساد هتل سئول رو میگردونن و بالاخره ی نفر باید جلوشون بگیره.
لبخندی مهربونی به چانیول زد از اینکه همراهی هایی توی این راه داشت خوشحال بود ولی نمیتونست نگرانی هاشو برای سلامتی این پنج نفر نادیده بگیره.
-از اینکه درک میکنید ممنونم اما من برای هر کدوم از شما چند بادیگارد میزارم...
کیونگ نگاهی به ساعتش انداخت ساعت نزدیک نه صبح بود و نه کنفرانس مطبوعاتی شروع میشد و باید حضور پیدا میکردن...
-اما.....
نگاه های همه سمت رییس جمهور برگشت.
-طراح دو شرکت رو میخوام ببینم.
-بی ادبی من رو ببخشید قربان ولی شرکت کالون ترجیح میده هویت طراحش فاش نشه تا از خطرات احتمالی جلوگیری کنه.
-قرار نیست پیش خبرنگار ها این موضوع فاش بشه آقای دو.
دست های کیونگسو مشت شدن و به میز نگاه کرد و مقداری از قهوه نوشید.
-طراح تیم ما به مسافرت کوتاهی رفته امشب برمیگرده.
-اینطور که پیداست هردوی شما نمیخوایید هویتشون رو مشخص کنید... خیلی خوب هر طور راحتید.
قرار داد روی میز روی به روی کیونگسو قرار دادم.
-امضا کنید باید به کنفرانس مطبوعاتی برسیم.
کیونگسو خودکار رو برداشت و امضا خودش روی زیر قرارداد زد و قرارداد رو به آرومی سمت چانیول هول داد و خودکار روی اون گذاشت و چانیول هم امضاش کرد.
-امیدوارم شراکت خوبی باهم داشته باشیم.
-امیدوارم آقای پارک.
باهم دست دادن و همه بلند شدن و باهم سمت سالنی که پره خبرنگار از مجلات مختلف راه افتادن.
دیگه راه برگشتی برای هیچکدوم وجود نداشت همشون میدونستن دارن داخل ی جاده یک طرفه قدم برمیدارند.
___________________________________________
چند تقه به درش اتاقش خورد و باعث شد سرشو بالا بیاره.
-بیا تو
صدا باز شدن در اتاق داخل اتاق پیچید و با دیدن قامت آقای لی در چارچوب در لبخندی بهش زد و به نزدیک شدنش خیره شد.
-وقت بخیر قربان
-تحقیقاتت به کجا رسید ؟
بسته ای روی میز قرار داد.
-تمام اطلاعات مفقود شدن و پرونده به صورت مشکوکی بسته شده کاملا پیداست ی نفر داره مانع میشه...
-ی نفر که نمیخواد من از حقیقت بویی ببرم
پوزخندی زد.
-بازم تحقیق کن ی مدرک خوب میخواییم برای باز کردن مجدد این پرونده.
-شما مطمینید ؟
بسته روی میز رو برداشت و بازش کرد و برگه های داخلش رو بیرون کشید و همینطور که نگاهش روی اطلاعات پرونده میچرخوند نگاه گذرایی به پسر رو به روش کرد.
-مطمینم مین هیونا ، مطمینم.
-پس من میرم
تعظیم کوتاهی کرد و از اتاق خارج شد ، به رفتن مین هیون نگاهی انداخت و حرصی که وجودش رو فرا گرفته بود رو روی سر پاکت خالی روی میز خالی کرد و مچاله اش کرد و به مشت لرزونش نگاهی انداخت.
___________________________________________
-طبق آخرین اخبار به دست رسیده دو شرکت کالون و فایری دست به یک همکاری بزرگ زده اند و قصد تاسیس هتلی رو دارن ، آیا این هتل برای منافع شخصی خودشون خواهد بود یا پیشرفت سئول ؟ قصدشون از این کار چیه ؟
تلویزیون رو خاموش کرد و کنترل روی میز پرت کرد 24 ساعت از زمان برگزاری کنفرانس مطبوعاتی میگذشت و از اون روز نظرات متفاوت مردم فضای مجازی رو پر کرده بود ولی خرید مجری اخبار واقعا زیاده روی بود.
-هه ، منافع شخصی ؟ واقعا که بی لیاقتید
هیستریک خندید و موبایلش رو برداشت و شماره کیونگسو رو گرفت و بعد چند بوق صدای کیونگسو توی گوشش پیچید.
-ساخت هتل برای منافع خودشون
-پس دیدیش ؟
-دیدم و انتظار داشتم تماس بگیری.
-این مردم واقعا بی لیاقتن
-پارک چانیول بهتره بدونی تا وقتی پول داشته باشی همه چی ممکنه و ثروت اون خانواده بیشتر از اون چیزیه که فکرشو بکنی پس انتظار بدتر از اینش رو داشته باش و روی اعصابت کنترل بیشتری داشته باش.
صدای متمدد بوق نشون میداد تلفن روش قطع شده و عصبی گوشیش رو داخل مشتاش فشار داد و نفس های عمیقی کشید.
-لعنت بهش.
___________________________________________
با دقت قلم روی کاغذ حرکت میداد ، به خاطر دقت زیادی که داشت زبونش گوشه لبش جا خوش کرده بود.
دستاشو بهم کوبید و خوشحالی فریاد زد.
-تموم شددد
موبایلش رو در آورد و طرح عکسی گرفت و پی وی "خیلی مهربونه" رو باز کرد و عکس رو براش فرستاد.
-مطمینم عاشقش میشییی
طولی نکشید که پیامش سین خورد و در حال تایپ شد.
-پسر عالی کشیدیششش این عالی میشههههه
لبخند خر ذوقی به تعریفش زد.
-اگه کنار هم کار کنیم بهتره
-درسته بیا هرروز توی یکی از شرکت ها همو ببینیم که بینشون دعوا نشهه
-نمیشه توی شرکت کالون هیچ وسیله ای برای طراحی نیست پس فقط توی شرکت فایری میشه انجامش داد.
-وایی پسر این عالیه لازم نیست اینقدر وسیله رو حمل کنم
لبخندی زد.
-صبح توی شرکت میبینمت...شب بخیر
-خوب بخوابی شب بخیر
به مکالمه کوتاهشون لبخندی زد و توی سکوت داشت به فردا فکر میکرد که صدای شکمش سکوت رو شکست.
درسته ساعت یازده شب بود و هیچی نخورده فوری بلند شد و سمت آشپزخونه قدم برداشت و کاسه نودل رو از داخل کابینت بیرون کشید و درشو باز کرد و آبجوش داخلش ریخت و همینطور که منتظر نرم شدن نودلش بود از داخل یخچال کیمچی کاهوش رو بیرون کشید و روی میز گذاشت و سس و سبزیجات نودل رو به کاسه نودل اضافه کرد و و بعد گذاشتن ی ورقه پنیر چدار روی نودل ها کاسه داخل ماکروفر قرار داد و روی صندلی نشست و منتظر شد.
داشت از گشنگی میمرد که بالاخره غذاش حاضر و بلند شد برداشت و به خاطر داغ بودن کاسه روی میز پرتش کن و و ترس پلک زد و نفس راحتی از به فاک نرفتن غذاش کشید و نشست و به غذاش حمله کرد.
___________________________________________
کیف پنجاه در هفتاد وسایلم داشت دستشو اذیت میکرد ، نگاهی به خیابون بی انتها نگاهی انداخت و نفسشو با فشار بیرون فرستاد و به راهش ادامه داد و با هر قدمی که برمیداشت به پارک چانیول فحش میداد که شرکتش اینقدر دوره.
نمیدونست چه قدر راه رفته ولی بالاخره به شرکت فایری رسید و با حرص آخرین فحش رو داد زد تا حرصش رو
کاملا خالی کرده باشه.
-پارک چانیول عنتر عوضیییی
چانیول با شنیدن اسمش به ورودی شرکت نگاهی انداخت و بت دیدن پسر ریزه میزه ای رو به روی شرکت اخم کرد.
-اون احتمالا طراح شرکت کالون نیست ؟
جونمیون نگاهی بهش انداخت و سر تکون داد.
-درسته ولی مگه اون....
YOU ARE READING
save me from myself
Randomکیونگسویی که توی چهارده سالگی از ی حادثه جون سالم به در میبره و به آمریکا میره و اونجا زندگی میکنه و چهارده سال بعد برای مدیریت بهتر شرکت خانوادگش به کره برمیگرده و ی پروژه پر دردسر رو همراه شرکت فایری قبول میکنه...