part 6

48 16 0
                                    

دستشو جلوی صورتش تکون داد تا شاید از گرمایی که داشت به بدنش وارد میشد جلوگیری کنه.
-هویی تولگی
کلمه تولگی توی سر بکهیون تیر کشید و باعث شد دو طرف لباسشو بگیره و بهم نزدیک کنه تا بدنش کمتر تو دید چانیول باشه و به سمتش چرخید...
-ت...تو ؟
سکسکه ای از شدت مستی کرد و خندید.
-حتی تو بارم میخوایی بهت فحش بدم یودای احمق ؟
چانیول متحیر خندید و دستی داخل موهای بهم ریخته اش کشید.
-جرعت داری دوباره تکرار کن
بکهیون شبیه پسر بچه های دو ساله مدام کلمه یودای احمق رو تکرار میکرد.
چانیول با خشم به سمت بکهیون قدم برداشت و یقه لباس پسر کوچیکتر رو گرفت و سمت خودش کشید و عصبی توی صورتش خم شد.
-خفه شو
بکهیون عوق زد و قبل از اینکه پسر بزرگتر بتونه واکنش درستی بده تمام محتویات معده اش رو روی لباس گرون قیمت چانیول خالی کرد.
چانیول متحیر بکهیون رو هل داد که روی تخت افتاد و به گندی که به لباسش خورده بود نگاهی انداخت و هیستریک خندید و میخواست مشتشو تو صورت بکهیون فرود بیاره اما با دیدن اینکه چشماش بستن و موهاش توی صورتش ریختن و نفس های عمیقش نفسشو کلافه فوت کرد و کتشو از تنش خارج کرد و سطل داخل اتاق انداخت.
شب مهمش به لطف این پسر خراب شده بود و نمیتونست با این وضع بیشتر بمونه اما نمیتونست اون پسر رو تنها هم بزاره باید خسارت لباسش را می‌گرفت ، اسکناس هایی روی میز گذاشت و پسر خواب آلوی روی تخت رو روی دستاش بلند کرد و از بار خارج شد.
__________________________________________
شقیقه هاشو ماساژ داد و برای بار هزارم فیلم رو پلی کرد و به دعوای پدرش و عموش چشم دوخت ، ی چیزی درست نبود و باید متوجه میشد چی میشد ؟ چی درست نبود ؟
فیلم رو استپ کرد و زوم کرد روی پدرش و به چهره اش نگاهی انداخت ، خسته بود و عصبی اینو میشد از چهره اش فهمید.
صدای در باعث شد دست از دیدن پدرش برداره و به در نگاه کنه
-بیا تو
در باز شد و مینیهون وارد اتاق شد.
-قربان
-چیزی پیدا کردی ؟
پوشه روی میز گذاشت.
-راجب اوه سهون....
با دیدن سکوت ادامه داد.
-بعد از دادگاه پدرتون ترفیع  میگیره و تبدیل میشه به دادستان منطقه.
-از ی دادستان ساده تبدیل شد به رییس دادستان های کل منطقه.
پوزخند صدا داری زد.
-به نظر نمی‌رسه فقط رشوه خواری عموتون باشه عموی شما چنین قدرتی توی دولت ندارن...
-ی شخصی که از پنهان موندن حقیقت پشت اپن ماجرا سود می‌بره...اون کیه ؟
-به کسی شک دارید ؟
-بیشترین قدرت دولت دست خانواده مینه... تحقیق کن ببین اوه سهون با خانواده مین دیدار داشته یا نه...درسته قرار ملاقات چی شد ؟
-قبول نکردن شمارو بیینن
-لعنت بهش..
__________________________________________
چشمای گیجشو باز کرد و به بدن کرخت شدش تکونی داد که طناب دور مچ دستش سفت تر شد و زخم های قبلیش دوباره خراشیده شدن.
-اخخ...
دستاش میسوختن و تازه داشت متوجه موقعیت میشد اینکه کجاست و شرایطش چیه ، آهی از روی درماندگی کشید و روی وسایل داخل اتاق چشم چرخوند.
اکثرشون رو نمیدونست چین و کاربردشون چیه فقط چیزایی ساده مثله دستبند و شلاق براش قابل تشخیص بودن ، فکر اینکه بخواد از این وسایل برای اذیت کردنش استفاده کنه حالشو بهم میزدن و ترس وجودشو میگیرفت.
هوسوک پسر بچه پاکی که حتی پورن ندیده بود که خودارضایی کنه الان هیچ ایده ای نداشت که چه اتفاقی قراره براش بیوفته.
توی افکارش غرق بود که در اتاق با صدا باز شد و توجه هوسوک را به خودش جلب کرد و قامت یونگی در چهارچوب در نمایان شد.
-بیداری ؟ داشتم میومدم برای بیدار کردنت.
بادیگارد سینی غذا روی میز گذاشت و از اتاق خارج شد و یونگی با قدم های آروم به هوسوک نزدیک شد و رو به روی هوسوک ایستاد و طناب رو به وسیله اهرم آزاد کرد که هوسوک به خاطر خشک بودن پاهاش روی زانو هاش افتاد و نفس دردمندشو بیرون فرستاد.
چشماشو باز کرد و با دیدن اینکه سرش دقیقا مقابل پایین تنه یونگی قرار داره ، چشماش گرد شدن و خواست به عقب گرد کنه اما یونگی چنگی به موهاش زد و ثابت نگهش داشت و پوزخند زد.
-نمیدونستم اینقدر براش مشتاقی...
هوسوک با ی دندگی و بی توجه به کشیده شدن موهای سرش سرش به عقب کشید تا از اون وضعیت مزخرف خارج بشه.
یونگی نیشخندی زد و با لذت به تقلا های پسر رو به روش چشم دوخت.
با بی رحمی به صورت ناگهانی موهاشو ول کرد و هوسوک به خاطر یهویی بودنش روی زمین سرد افتاد و به سختی به کمک دستاش بلند شد.
بوی غذا داخل اتاق پیچیده بود و این شکم گرسنه هوسوک رو تحریک میکرد و بزاق دهنشو قورت داد.
یونگی با آرامش روی صندلیش جا گرفت و پاهاشو روی هم انداخت و شروع کرد به خوردن غذا جلوی چشمای هوسوک ، میدونست پسر رو به روش گرسنه است از وقتی آورده بودنش بیشتر 24 ساعت گذشته بود و تو این مدت غذایی نخورده بود.
هوسوک گشنه بود و ضعف بدنشو گرفته بود و حالت تهوع بهش دست داده بود ، یونگی بعد تموم کردن غذاش بلند شد و داخل ظرف غذای سگ ، غذای مخصوص سگ ریخت و جلوی هوسوک گذاشت.
-توله سگ خوبی باش و غذاتو بخور
هوسوک نگاه پر نفرتی بهش انداخت و نگاهشو به طرف دیگه ای داد.
-کلا ده دقیقه وقت داری
تایمر موبایلش رو آورد و دکمه اش زد و دوباره روی صندلی نشست و چشماشو بست.
هوسوک عصبی به غذایی که رو به روش بود نگاه کرد و به خودش قول داد حتی اگه در حال مرگ بود کوتاه نیاد.
ده دقیقه گذشت و یونگی سر ده دقیقه بلند شد و دوباره با اهرم طناب رو کوچیک کرد و هوسوک مجبور شد دوباره روی پاهاش بایسته و با نفرت به یونگی چشم بدوزه.
-وقت تمومه!

save me from myself Where stories live. Discover now