part 12

50 17 2
                                    

کمی بعد روی تختی که به کمک پرستار و جونگین وارد اتاق شده بود جا گرفت و به آینده نا معلومش فکر میکرد.
بادیگاردی داشت که به عنوان دوست دوسش داشت اما قرار بود دوست های تخت هم باشند و خارج از تخت چیزی جز رییس و بادیگارد نباشند اما اون بهش علاقه پیدا کرده بود.
از اون طرف پسر دیگه ای بود که به طرز عجیبی ضربان قلبشو به طرز دیوانه واری بالا میبرد.
و از طرف دیگه ای مزخرف ترین پروژه عمرش رو قبول کرده بود که باعث به خطر افتادن زندگی عزیزاش میشد.
و پرونده پدر و مادرش که مشکوک بود و هر چی زمان می‌گذشت چیزای بیشتری راجبش میفهمید.
نمیدونست کدوم طرف زندگیشو باید بچسبه که فرو نریزه فقط دلش نمی‌خواست آسیبی به کسی وارد بشه.
در نبود دکتر جانگ اجباری برای خوردن قرص هاش نداشت پس نمی‌خورد و الان که تحت فشار شدیدی بود میتونست حس کنه بدنش داره واکنش نشون میده و هر لحظه ممکنه اتفاقات قبل دوباره تکرار بشن.
دستی که روی موهاش قرار گرفت باعث شد چشماشو باز کنه و به صورت جونگین نگاه کنه.
-چی کار می‌کنی ؟
-ذهنتون درگیره برای همین نمیتونید بخوابید اینطور نیست ؟ فقط فکر میکنم نوازش کردن مو تاثیر مثبتی توی به خواب رفتن داشته باشه‌.
-نیازی نیست.
-بخوابید!
-داری بهم دستوری میدی ؟
-نه خواهشه
-کیم جونگین من رئیستم!
-رییسم داخل شرکت کالون نه خارج از شرکت توی بیمارستان.
جونگین به آرومی دستشو داخل موهای کیونگسو حرکت میداد ، کیونگسو با اینکه با کلام با این موضوع مخالفت کرده بود از ته قلبش امیدوار بود جونگین از این دست برنداره ؛ کم کم تسلیم خواب شد و پلک هاش بسته شدن.
جونگین با عمیق شدن نفس هاش لبخندی زد و پتو رو روی کیونگسو کشید.
-بالاخره خوابید.
_______________________________________
مین یانگ با خنده وارد اتاق یونگی شد.
-هوسوککککک
هوسوک به طرف مین یانگ برگشت و لبخندی بهش زد.
-خوبی ؟
-یس ولی چرا انگار کشتی هات خرج شده ؟
هوسوک لپاشو باد کرد و پاهاشو که داخل شکمش جمع کرده بود روی زمین گذاشت.
-با یونگی حرف زدم.
-راجب چی ؟
-راجب اینکه باید ی روند درمانی رو دنبال کنه تا حالش بهتر بشه.
-قبول می‌کنه ؟
-مطمین نیستم ولی امیدوارم قبول کنه لاعقل به خاطر تو.
دستشو داخل موهای مین یانگ برد و کمی بهمشون ریخت.
-یاااا کلی وقت گذاشتم تا شونه اشون کنمم
هوسوک خندید و مین یانگ به هوسوک نزدیک تر شد که هوسوک خودشو عقب کشید‌ و لبخند معذبی به قیافه سوالی مین یانگ زد.
-هی مشکل چیه ؟
هوسوک اه درمونده ای کشید و به لباس هاش خیره شد.
-هوسوک ؟
هوسوک میتونست با مین یانگ درمیون بزاره ؟ یا ممکن بود حتی اینم براش دردسر کنه؟
-چیزی نیست مین یانگ
مین یانگ نگاه مشکوکی به هوسوک انداخت.
-اوکیی تایم استراحت مین یانگ تمومه باید برگرده سر درس هاش
هوسوک لبخند گرمی بهش زد.
-فایتینگ
و به رفتن مین یانگ خیره شد و نفسشو کلافه بیرون داد.
_______________________________________
سه ساعتی میشد که تنها توی اتاق بود و نه یونگی به اتاقش اومده بود و نه مین یانگ بهش سر زده بود و واقعا حوصله اش سررفته بود.
حتی از جاش تکون نخورده بود و احساس میکرد بدنش خشک شده.
توی اوج فکر بود که در اتاق با شتاب باز شد و هوسوک ترسیده بالا پرید و به قیافه شیطون مین یانگ خیره شد.
-ترسیدم بچه!
-من بچه نیستم
دست هوسوک گرفت و دنبال خودش کشید.
-بلند شووو
-کجا ؟
-بیا بریم بهت میگم.
-یونگی عصبی میشه مین یانگ
-چیزی نمیشه پاشوووو
هوسوک به ناچار دنبال مین یانگ سرتق راه افتاد.
-کجا میریم ؟
-ی جایی که قول میدم دوستش داری.
-چشماتو ببند
-مین یانگ..
-بیند دیگه
به ناچار چشماشو بست و با احتیاط و آروم پشت سر مین یانگ راه افتاد و وقتی ایستادن نفس راحتی کشید.
-باز کنم ؟
-نه باز کنی همه چیو کنسل میکنممم.
-چیو میخوایی کنسل کنی ؟
-عه اینقدر سوال نپرس دیگههه
هوسوک سعی میکرد از صدا هایی که مین یانگ ایجاد می‌کنه بفهمه دورش داره چه اتفاقی میوفته ولی واقعا نمیتونست سر و صدایی که مین یانگ ایجاد میکرد خیلی زیاد بود.
-دو قدم برو جلوتر و مواظب باش به در نخوریی
هوسوک دستشو بالا آورد که مانع برخوردش به دیوار بشه و دو قدم جلو رفت.
مین یانگ در رو باز کرد.
-حالا چشماتو باز کن
هوسوک چشماشو باز کرد و با دیدن حموم با تعجب سمت مین یانگ برگشت.
-زود برو حموم کننن
-مین یانگ.
-بهم افتخار می‌کنی ؟ می‌دونم می‌دونم حالا برو تو
دستاشو روی کمر هوسوک گذاشت و هولش داد داخل و درو بست.
_______________________________________
حوله ای که مین یانگ بهش گفته بود برای اونه رو پوشید و بند هاشو گره زد و از اتاقک حموم خارج شد.
مین یانگ سمتش چرخید و لبخندی زد.
-چه خوشگل شدییی
-یعنی زشت بودم ؟
-نه خوشگل تر شدی
هردو خندیدند.
-ولی لباسام...
-ی خبر بد دارم...
-چیه ؟
-باید لباس های یونگ رو بپوشی
-چییی؟
-قطعا دلت نمی‌خواد که اون لباس های کثیف رو بپوشی که میخوایی ؟
-مین یانگگگ
-خوب سایزت رو نمی‌دونستم یونگ هم گفت لباس های خودشو بدم بهت
-یونگی گفت ؟
-اوهوم اون گفت...
-خبر داره ؟
-اره در واقع اون بهم گفت چرا اینطوری رفتار می‌کنی...
-چطوری رفتار میکردم ؟
-نمیزاشتی نزدیکت بشم و مثله اینکه دیشب خیلی با حسرت به یونگ نگاه کردی...
-یاااا
مین یانگ خندید.
-لباسی که به نظرم اندازه ات بود رو آوردم
-چرا حس میکنم از عمد داری اینکارو می‌کنی ؟
-کی ؟ من ؟ عمرااا
هوسوک به سمت لباس ها رفت و نگاهشون کرد.
-چشماتو ببند
-نمیخوام
-نبند میرم اتاق یونگی
-یونگی توی اتاقشه
-میرم توی حموم
مین یانگ با شیطنت خندید.
-اجازه نمیدممم
-مین یانگ
-باشه بابا
پتو رو روی سرش کشید.
-خوبه ؟
-اره صبر کن
به لباس ها نگاهی انداخت و اونارو پوشید.
ی تیشرت لانگ که بزرگیش باعث می‌شد تا وسط رون هاش بیاد و یقه بزرگش به خوبی ترقوه و شونه اش رو به نمایش میزاشت و ی شلوارک.
-مین یانگ این شلوارکهه
مین یانگ سرشو از زیر پتو بیرون کشید و هوسوک خیره شد.
-قطعا شلوار نمی‌خواستی که به خاطر بزرگ بودنش کل عمارت رو جارو بزنی
-به من چه که داداشت اینقدر بزرگههه
-در واقع تو کوچولویی و بغلی.
-یااااا
-خیلی بیبی شدی وقتی اینطوری موهات ریختن روی پیشونیتتتت
-حس میکنم مورد تجاوز قرار کرفتم از سمتت
مین یانگ شونه بالا انداخت.
-یهو دیدی بهت تجاوز کردماا
-چطوری میخوایی تجاوز کنی ؟
مین یانگ از روی تخت پایین پرید و با قدم های آروم سمت هوسوک رفت و یهویی بازوشو گاز گرفت.
-اخخ...ول کن
مین یانگ گوشت بدبخت دست هوسوک رو ول کرد.
-اینطوری!
-کاملا قانع شدم...
-بشین موهاتو خشک کنم.
-خودم میتونم
-گازت میگیرمااا
هوسوک روی صندلی نشست و مین یانگ با سشوار و شانه مشغول خشک کردن موهاش شد.
-تموم شددد
-ممنون
هوسوک به خودش توی آینه نگاهی انداخت.
-مین یانگ ؟
- بله ؟
- قسمت یقه اش زیادی باز نیست ؟
-کاملا اوکیه اینقدر غر نزن میخواستم برات لباس اوکی کنم ولی تو لباس های یونگ خیلی خوردنی میشی پس کنسله
-شوخی می‌کنی ؟
-نه کاملا جدی میخواستم هماهنگ کنم از دوستت لباس هاتو بگیرم ولی اینا خیلی بهت میادددد
-اخر سکته میکنم.
-نه نگران نباش ، وقت غذاست بریم اتاق یونگ غذا بخوریممم
_______________________________________
چشم هاشو باز کرد اما به خاطر نور شدید دوباره بستشون و یکی از دستاشو محافظ چشماش از نور کرد و بازشون کرد.
-اوه بهوش اومدی ؟
با شنیدن صدای جونگین سمتش برگشت.
-اینجا کجاست و تو چرا اینجایی ؟
-اینجا بیمارستانه و من به خاطر رئیسم اینجام
اشاره کرد به تخت کیونگسو و مینهیون سمت تخت برگشت و با دیدنش تعجب کرد و سریع روی تخت نشست که درد بدی توی بدنش پیچید.
-اخ...چه اتفاقی افتاده ؟
-هیش خیلی خسته بود به سختی تونستم کاری کنم که بخوابه.
-اوه خوبه
روی تخت دراز کشید و دستشو روی چشماش گذاشت.
-تو باعث شدی متوجه اومدن ما بشن اینطور نیست ؟
-منظورت چیه ؟
-کاملا از نقشه ما آگاه بودن و تو اونجا بودی ، و کاملا واضح شنیدم که کیونگسو گفت فقط من و اون میریم.
-باید از امینتش مطمین میشدم
-ولی بدتر گند زدی به همه چی و حتی بیشتر به خطر انداختیش و حالا اون خودشو مقصر می‌دونه!
-اینا به تو ربطی نداره در واقع بیشتر نگران این نیستی که پدربزرگت متوجه بشه چی کار کردی ؟
-فکر کردی با بچه دبیرستانی رو به رویی ؟ من میتونم تصمیم بگیرم چی کار کنم و به کسی ارتباطی نداره ولی دفعه بعد اگه چنین اشتباهی بکنی باید تقاصشو با جونت پس بدی!
-تو کسی نیستی که بتونی اینارو به من بگی!
-ی خیانتکار به درد شرکت نمیخوره تو به قیمت نابود کردن من این کارو کردی نه ؟
مینیهون عصبی به جونگین نگاه کرد.
-ی خبر بد برات دارم من با یونگی صمیمی ام و متاسفانه فایل حرفات با پدرش رو دارم و برات متاسفم که به چنین مردی اعتماد کردی چون اگه یونگی نرسیده بود باید ی جنازه تحویل می‌گرفتی.
-چ..چی‌؟
-اشتباه بعدیت که باعث به خطر افتادن جون کیونگسو باشه به قیمت جونت تموم میشه چویی مینهیون!
از کنار مینهیون بلند شد و زنگ کنار تخت که نشونه به هوش اومدن بیمار بود رو به صدا در آورد.
در واقع جونگین از اون چیزی مینهیون فکرشو میکرد خیلی میتونست ترسناک تر باشه...
_______________________________________
"فلش بک-شب قبل ، دیدار مینهیون و مین"
-بادیگارد دشمن من چرا باید اینجا باشه ؟
-میخوام ی معامله ای بکنیم!
-چه معامله ای ؟
-من بهت ی خبر مفید میدم و در عوض ی نفر نباید اصلا آسیب ببینه!
-اون خبر مفید چیه ؟
-بخوایی بزنی زیر معامله برات بد تموم میشه!
مین در سکوت به مینهیون نگاه میکرد.
-امشب ساعت نه کیم جونگین و جناب دو میان اینجا.
-و دو کیونگسو نباید آسیب ببینه ؟
-درسته!
-به هرحال کسی نمیتونه وارد عمارت بشه!
-کیم جونگین راه مخفی اینجارو بلده!
ابرو های مین بالا پریدن.
-چی باعث شده این خبرو بدی بهم ؟
-میخوام نقشه جونگین رو خراب کنی!
-اونا در هر صورت بهت شک میکنن.
مینهیون به فکر فرو رفت.
-وانمود کن منو گرفتی و به زور ازم حرف کشیدی.
-اینو دوست دارم ولی یکم دردناکه.
-مشکلی نداره!
مین لبخند پلیدی زد.
"پایان فلش بک"
_______________________________________
خودشو با ملافه پوشونده بود تا باز بودن بدنش به خاطر بزرگ بودن لباسش کمتر توی دید باشه و به دستای بزرگ یونگی که با سرعت روی دکمه های لب تاپ حرکت می‌کردند و ی چیزی رو تایپ میکردن خیره شد‌.
و از خودش پرسید چه قدر طول می‌کشه تا بتونه با این سرعت با صفحه کلید لب تاپش کار کنه ؟ اه اصلا عجله کار خوبی نیست.
یونگی بالاخره از لب تاپ دل کند و برگشت سمتش.
-چی نیاز به این همه دقت داره ؟
هوسوک به خودش اومد و فهمید مدت طولانی ایه به دست یونگی خیره شده.
-ه...هیچی...
یونگی از پشت میزش بلند شد و سمت کاناپه ای رفت که هوسوک روش بود و روی صورتش خم شد که هوسوک خودشو عقب کشید و دو طرف پتو رو بیشتر بهم نزدیک کرد.
-باید اون پتو رو آتیش بزنم تا وقتی کرمان نری زیر پتو ؟
-گ..گرمم نیست..
-بچه بازی رو بزار کنار قرار نیست باهات کاری بکنم.
-چطوری باور کنم ؟
-پس ازم می‌ترسی ؟
-اینطوری نیست!
-میخواستم کاری باهات بکنم تا حالا کرده بودم احمق.
هوسوک لپاشو باد کرد ، احمق نبود فقط احتیاط شرط عقل بود.

save me from myself Where stories live. Discover now