یونگی بیخیال هوسوک خودشو روی تخت انداخت و هوسوک که داشت از گرما میمرد بالاخره از پتو دل کند و از زیرش بیرون بیرون اومد.
-چیزایی که لازم داری رو به زبون بیار من علم غیب ندارم متوجه بشم.
-شک دارم که نداشته باشی.
-چرا ؟ چون متوجه شدم دلت میخواد بری حموم ؟
با دیدن سکوت هوسوک ادامه داد.
-چشمات دروغ نمیگن ، اینقدر با حسرت بهم نگاه میکردی که هرکسی بود متوجه میشد.
-خ..خوب...
-میتونی از حموم اتاق استفاده کنی.
-لباس...؟
-میتونی لباس های مین یانگ رو بپوشی
-یاااا
-دوستت علاقه ای به حرف زدن با من نداره و منم دلم نمیخواد لباس بخرم برات.
-خودم میتونم پولشونو بدم!
-بحث پولش نیست خودم خیلی پول دارم.
-پس چرا ؟
-اینطوری دوست دارم؟؟
-واقعا شبیه پدرتی.
-به هرحال پدرمه.
هوسوک سرشو به پشتی کاناپه تکیه داد ، بحث کردن با یونگی چیزیو عوض نمیکرد چون حاضر نبود نظرشو عوض کنه و حرف خودشو میزد.
-اون پسری که همراه کیونگسو بود ، کی بود ؟
-جونگین ؟ یکی از کارمند های شرکت کیونگسو.
-انگار این عمارت رو کاملا بلد بود.
-طبیعیه بلد باشه پدربزرگش این عمارت رو برای پدرم ساخته.
-پ..پس اونم توی تیم شماست ؟ ولی اینطور به نظر نمیرسید....
-به عنوان ی روانشناس چشم های تیزی داری.
-منظورت چیه ؟
-توی اون موقعیت افتضاحم متوجه ی چیزایی شدی.
-اون پسر از کیونگسو خوشش میاد ؟؟
یونگی سرشو پایین و بالا کرد.
-وقتی فهمید بادیگارد کیونگسو نقشه اش رو به پدرم لو داده بیشتر از اینکه از خراب شدن نقشه اش ناراحت و عصبی بشه از به خطر افتادن جون اون عصبی شد.
-بادیگارد ؟ آقای چویی ؟
یونگی ای شونه ای بالا انداخت.
-البته هنوز احساسات چویی مینهیون به کیونگسو قوی ترن ، جونگین هنوز متوجه احساساتش نشده.
-پس چند پله از مینهیون عقبه.
-تصحیح میکنم ی پله ، مینهیون علاقه متقابل کیونگسو رو نداره اما شرایط برای جونگین متفاوت به نظر میرسه.
-چرا چنین فکری میکنه ؟
-اون احمق از روی حسادت نقشه کیونگسو رو به پدرم لو داده تا جونگین رو از چشم کیونگسو بندازه.
-اوه...فکر میکردم اون مرد خوبی باشه...
-همه اون چیزی که نشون میدن نیستن.
-نمیتونم به کیونگسو بگم ؟؟
-نه ، مدارک لازم برای خراب کردن مینهیون دست جونگین هست میخوام ببینم جونگین چطوری ازشون استفاده میکنه.
-چه مدارکی ؟
-دیگه فضولی بسه.
هوسوک لپاشو باد کرد و ساکت شد.
یونگی بلند شد از اتاق بیرون رفت و با چند شیشه سوجو برگشت.
و اونارو روی میز وسط اتاق گذاشت روی کاناپه رو به روی هوسوک نشست ، در یکی از بطری هارو باز کرد و شات خودشو و هوسوک رو پر کرد.
-مست که کردی تا حالا ؟ یا اینم اولین بارته؟؟
-کردم...
-پس بخور
هوسوک دستشو دراز کرد و شات خودشو از روی میز برداشت و سر کشید.
ده دقیقه میشد که نوشیدنی میخوردن و هردو کاملا مست بودن و ساکت بهم نگاه میکردند.
هردو داشتن از سکوت اتاق لذت میبردند که با صدای ناله ای که بلند شد هوسوک با تعجب به یونگی نگاه کرد و یونگی عصبی و مست داد زد.
-اه نمیتونی سکس لعنتیت رو از کتابخانه به اتاق خودت ببری که صدای فاکیش اتاق منو برندارههه ؟
کش دار ادا کردن کلمات کاملا نشون میداد مسته.
-ا..اون کیه ؟
-یکی که التماس زیر خواب شدن مین بزرگ رو داشته و حالا گوه خور میشه.
-چ..چرا ؟
-چون اون لعنتی توی سکس سیری ناپذیره ، اه به زودی صف بچه های نامشروعش تا آخر سئول میرسه.
هوسوک پاهاشو بغل کرد ، لاعقل میدونست اون شخص به خواست خودش زیرخواب شده ، ولی حالا با صدایی که داشت روی هورمون هاش تاثیر میزاشت چی کار میکرد ؟
به خاطر مستی گرمش شده بود و حالا با صدای ناله هایی که میومد بیشتر داشت گرمش میشد و با تشکر از بار اولش تقریبا میدونست داره چه اتفاقی میوفته ولی هیچ ایده ای برای بقیه اش نداشت که باید چی کار کنه.
با درموندگی به برآمدگی شلوارکش که شاهکار دیک سخت شده بود نگاه کرد و لبشو گاز گرفت و صدای یونگی باعث شد با ترس کمی بالا بپره به پتو چنگ بزنه.
-صدا اذیتت میکنه ؟
با دیدن هوسوک ابرو هاش بالا پرید.
-هی تو چرا اینقدر قرمز شدی ؟
بلند شد و تلوتلو خوران سمت هوسوک رفت که هوسوک فوری با پتو خودشو پوشوند و خودشو عقب کشید.
نگاه کوتاهی به هوسوک انداخت و نگاه کوتاهی به در اتاقش که دقیقا پشت اون در پدرش داشت سکس میکرد.
-نگو که از شنیدن صدا تحریک شدی....
با سکوت هوسوک دستی به صورتش کشید.
-بزار ببینم
دستشو سمت پتو برد که هوسوک بیشتر به پتو چنگ زد و محکم تر نگهش داشت.
-ن..نه
-بیا این دفعه جنبه مثبتشو بهت نشون بدم باشه ؟ مثل دفعه قبل کاری نمیکنم که باعث ناراحتیت بشه....
نمیدونست چرا داره اینقدر تلاش میکنه تا قبل شروع دردش ارومش کنه چیه در صورتی که میتونست ولش کنه تا وقتی دردش شروع شد خودش به التماس بیوفته.
هوسوک داشت سعی میکرد درمانش کنه پس میتونست ی طوری براش جبران کنه.
-بهم اعتماد کن هوم ؟
هوسوک با تردید سرشو به آرومی تکون داد.
پتو رو کنار زد و پشت سر هوسوک روی کاناپه نشست و هوسوک رو عقب کشید و بین پاهای خودش نشوند جوری که بوت هوسوک چسبیده به دیک یونگی بود و هوسوک رو کامل به خودش تکیه داد.
هوسوک دستاشو مشت کرد و با استرس پوست لبشو میکند.
دستاشو جلو برد و از روی شلوارک دیکشو نوازش کرد و چند فشار ریز بهش وارد کرد که هوسوک با گاز گرفتن لبش صدای خودشو خفه میکرد.
دستشو داخل شلوارکش فرستاد و دیکشو داخل دستش گرفت.
میتونست بگه دیک هوسوک ی ذره ام که شده از مال خودش بزرگتره و این باعث شد فشار محکمی به دیک هوسوک که داخل مشتش بود وارد کنه.
-اههخخ
نفس عمیقی کشید و دستشو روی دیک هوسوک بالا پایین کرد و نفس های سنگین هوسوک نشون میداد از این کار داره لذت میبره.
-اینطوری که صدای لعنتیو خفه کردی باعث میشه ترغیب شم همینجا ولت کنم!
هوسوک خجالت زده لبشو از حصار دندون هاش آزاد کرد و با هر حرکت دست یونگی روی دیکش اه میکشید.
دست دیگه یونگی زیر تیشرتش خزید و نپیلیه بیچاره اش رو بین انگشتاش گرفت و فشارش داد.
هوسوک ناله ریزی کرد باسنشو ناخواسته روی دیک نیمه سخت شده یونگی حرکت داد.
یونگی زیر لب لعنتی گفت که مچ دستش توسط هوسوک اسیر شد و هوسوک تکیه اش رو از یونگی گرفت و دستشو روی دیک یونگی گذاشت و مست خندید.
غریزه هوسوک کاملا روی عقل و بدنش تسلط داشتن.
یونگی به لبای هوسوک خیره شد و بالاخره سرشو جلو برد و لبشو به لبای هوسوک رسوند.
هوسوک با چشمای گرد به یونگی نگاه کرد و دستاشو روی شونه هاش گذاشت و ناخواسته به صورت ناشیانه باهاش همراه شد.
یونگی کاملا بوسه رو دست گرفته بود و اجازه هیچ کاری به هوسوک آماتور نمیداد.
هوسوک با زدن مشت های ارومی به شونه یونگی بهش نشون داد نفس کم آورده و یونگی بالاخره از لباش دل کند و دستاشو دور هوسوک حلقه کرد و بلندش کرد روی تخت انداختش و روش خیمه زد و سرشو داخل گردنش برد و گازی از گردنش گرفت.
هوسوک ناله ریزی کرد و با حلقه کردن دستاش روی گردن یونگی اونو بیشتر به سمت خودش کشید.
یونگی کامل روی یونگی بود و دیکشو روی هوسوک فشار داد و ناله ریزی از بین لبای هردوشون خارج شد.
لباس هوسوک رو از تنش خارج کرد و نپلیش رو بین انگشتاش فشار داد که هوسوک خودشو به تخت کوبید.
-پس روش حساسی...
با زبونشو با نوک نپلیه هوسوک بازی میکرد و از ناله های هوسوک لذت میبرد و گاز ریزی از نوکش گرفت که اخش بلند شد.
هوسوک دستاشو روی دکمه های یونگی گذاشت و بازشون کرد و با دستاش عضلات سینه و شکم یونگی رو لمس میکرد و زبونشو روی لبش میکشید.
وقتی یونگی رو بی حرکت دید پوزیشن رو برعکس کرد و حالا خودش روی یونگی بود و با حس نیاز زیاد کمربند یونگی رو باز کرد و شلوار و باکسرش رو همزمان از پاهاش خارج کرد و خم شد لیسی به دیکش زد.
یونگی ارنجشو روی چشماش گذاشت و با فرو رفتن دیکش داخل حفره خیس و گرم ناله کرد ، هوسوک سرشو روی دیکش حرکت میداد و زبونشو میکشید روش ، یونگی وقتی احساس کرد میخواد بیاد هوسوک رو متوقف کرد و دوباره پوزیشن رو برعکس کرد و خودش روی هوسوک قرار گرفت.
کمی مستی از سرش پریده بود سرشو بلند کرد به چهره خمار هوسوک خیره شد که با بی تابی زیرش پیچ و تاپ میخورد، کاملا مست بود و قطعا چیزی بعدا یادش نمیومد و این یعنی کاملا داشت از روی غریزه اش باهاش همکاری میکرد نه خواسته خودش و شرایطشون طوری نبود که الان متوقفش کنن.
یاد حرف های هوسوک افتاد.
"فلش بک"
-آدما وسیله یا برده نیستن که بتونی هرکاری میخوایی باهاشون بکنی ، همینقدر خاطرات تو باعث آسیب دیدن و درد کشیدنت شدن ، خاطرات بقیه ام براشون دردناکه و تو داری به حس های بدشون اضافه میکنی. همه کسایی که آوردیشون اینجا و باهاشون رابطه اجباری داشتی هیچوقت نمیتونن به روال گذشته زندگیشون برگردن.
-خوب که چی ؟
-برات اهمیت نداره ؟ افراد زیادی هستند که دلشون میخواد اولین بارشون رو با کسی انجامش بدن که از اعماق قلبشون دوسش دارن ولی تو با گرفتن این اولین بار به اجبار این فرصت رو ازشون میگیری.
-...
-کسایی که آوردی موقع فرار یا کشته شدن یا به شدت زخمی شدن و قطعا میدونی هیچکدومشون الان زندگی عادی ندارن... اون کار ها از ته قلبت نیستن فقط فکر میکنی میتونی با متنفر کردن مردم از خودت یکم حس بدت کم کنی اما داری بهش اضافه میکنی ، تو به خاطر زندگی ای که اون افراد الان دارن احساس گناه میکنی اما اینو پشت چهره سردت پنهان میکنی.
-برای خودت نتیجه گیری نکن!
-از کسایی که دوستشون داری محافظت کن و نزار سرنوشتی که تو داشتی رو داشته باشی.
-سرنوشت الان من مشکلش چیه ؟
-یونگی لازم نیست وانمود کنی حالت خوبه و داری از شرایط لذت میبری ، زخمی که مرگ مادرت و پارک جیمین روی قلبت گذاشتن و رفتار نادرست پدرت این بلا رو سرت آورده.
"پایان فلش بک"
درد پایین تنه اش باعث شد از فکر خارج بشی و آخ ریزی از بین لباش خارج بشه.
-اولین بار ؟
نفس کلافه ای کشید و دیکشو روی دیک هوسوک گذاشت و شروع به حرکت دادن دیکش روی دیک هوسوک کرد و ناله هردوشون در اومده بود.
سرعتشو بیشتر کرد و ناله های هردوشون اتاق رو پر کرده بود ، هردوشون همزمان با ناله بلندی خالی شدن.
یونگی کمرشو راست کرد به پریکام خودش و هوسوک که مخلوط شده بود و بدنشون رو نقاشی کرده بود خیره شد.
-اولین بوسه ات رو هم ازت گرفتم ولی به هرحال چیزی یادت نمیاد.
دستمالی برداشت و بدن هوسوک و خودشو رو تمیز کرد و لباس های هوسوک رو تنش کرد و درست وقتی میخواست از کنارش رد بشه تا به حموم بره ، مچ دستش اسیر دست هوسوک شد و روی تخت کشیدش و توی بغلش خزید.
یونگی متحیر به هوسوک خیره شد.
-ه..هی...
محکم بغلش کرده بود و نمیتونست تکون بخوره و کمی بعد نفس های عمیقش نشون میداد به خوابش برده ، پس بالاخره یونگی ام تسلیم شد و چشماشو بست.
هوسوک قطعا وقتی بیدار بشه از دیدن وضعیتشون شوکه میشه.
_______________________________________
آروم پلک هاشو باز کرد و با دیدن فضای اتاقش گیج روی تخت نشست ، تا جایی که یادش بود داخل بیمارستان به اصرار جونگین خوابیده بود.
از روی تخت پایین رفت با دیدن لباس های خوابش اخم کرد.
فقط ی نفر به خودش چنین اجازه ای میداد و قطعا روی بدنش الان باید دنبال لکه های بنفش میگشت.
نفسشو کلافه فوت کرد و وارد حموم شد و بند لباس خوابشو باز کرد و از بدنش خارجش کرد و جلوی آینه ایستاد و کل بالا تنه اش رو چک کرد و با ندیدن هیچ مارکی با تعجب ابرو هاشو بالا انداخت.
-شاید کار یکی از خدمه بوده
شلوارشم در آورد و خواست به طرف وان بره که با دیدن برق چیزی روی بوتش ایستاد و دستشو روش کشید و با چرب بودنش اخم کرد و روی انگشتشو به آرومی روی ورودیش کشید و چشماشو از دردش بست.
مینهیون زخم ورودیش که به خاطر رابطه دیروزشون تو شرکت بوده رو چرب کرده بود.
-اگه این کار مینهیونه چرا هیچ مارکی نیست ؟ اون احمق هروقت چنین کار هایی برام انجام میداد ی جای بدنمو مارک میکرد.
سرشو تکون داد.
-حتما عقلش سرجاش اومده.
با ذهنی که درگیر شده سمت وان رفت و پر آبش کرد و داخلش نشست.
ده دقیقه بعد با حوله از اتاقک حموم خارج شد و سمت کمد لباس هاش رفت و باکسرش رو برداشت.
-اول بزارید چربش کنم.
با شنیدن صدای مینهیون کمی ترسید و بالا پرید.
-توی اتاق من چه گوهی میخوری ؟؟
-واقعا این میزان از ادب لازمه رییس ی شرکت نیست.
نفس عمیقی کشید و برگشت سمت مینهیون و با دیدن صورت زخمیش تنفسشو ناراحت بیرون داد.
سمت کیونگسو رفت و دستشو گرفت و سمت تخت کشیدش.
-چی کار میکنی ؟
-گفتم که باید چربش کنم.
-لازم نیست.
-حتما لازمه که اینجام!
دستشو آزاد کرد و خودش سمت تخت رفت و روی شکمش روی تخت دراز کشید.
-وقتی انجامش میدی خودتو کنترل کن که الان شبیه احمق ها به نظر نیایی.
-از اینکه خشن انجامش دادم پشیمون نیستم.
-برای همین عذاب وجدان داری ؟
مینهیون بی توجه ، حوله کیونگسو رو بالا زد و مقداری از پماد رو برداشت و با دست آزادش لپ های بوت کیونگسو رو از هم فاصله داد و به آرومی انگشتش رو روی ورودی کیونگسو کشید.
کیونگسو از سردیش و سوزشش هیسی کشید و سرشو داخل بالشت فشار داد.
-خودت بیشتر نیاز به مراقبت داری تا من.
-زخم های من تقصیر شما نیست ولی زخم شما تقصیر منه!
-محض رضای فاک اگه برات مهم بود بعدش بات پلاک نمیکردی توم.
-گفتم که پشیمون نیستم فقط میخوام زودتر خوب بشه.
-که باز انجامش بدی ؟
-قطعا
-خیلی پررویی
انگشتشو با خباثت وارد کیونگسو کرد و کیونگسو سرشو بیشتر به بالشت فشار داد.
-اخ...هنوز خوب نشده ها!
-میدونم.
-پس انگشت فاکیتو از داخلم بکش بیرون!
خم شد کنار گوش کیونگسو و لب زد.
-هیچ کاری رو مجانی انجام نمیدم یادت رفته ؟
-خودت خواستی انجامش بدی من ازت نخواستم!
-میدونم ولی جلومو نگرفتی گرفتی ؟
-نباید فکر میکردم آدم شدی ، حفره لعنتیم که برای به فاک دادنش له له میزنی فعلا زخمه پس از اون بکش بیرون!
انگشتش رو بیرون کشید که کیونگسو روی تخت نشست و بهش خیره شد.
مینهیون جلو رفت تا لب هاشو روی لبای کیونگسو بزاره ولی کیونگسو با کج کردن صورتش مانع شد.
-هرچیزی جز بوسه و انگشت کردنم و سکس!
-پس اگه ازت بخوام جونگین رو...
قبل اینکه جمله اش تموم بشه لب های کیونگسو روی لب های نشست.
مینهیون دست مشت شده از خشمش رو تکیه گاه بدنش کرد و با دست دیگه اش صورت کیونگسو رو قاب گرفت و تو بوسه همراهش شد.
کیونگسو آروم ازش جدا شد.
-بیا جونگین رو فراموش کنیم باشه ؟
مینهیون پوزخندی زد.
-برای من کار سختی نیست ولی برای تو امکان پذیر به نظر نمیاد.
و از روی تخت پایین رفت و اتاق رو ترک کرد.
کیونگسو نفسشو کلافه بیرون داد.
-از اولش نباید حسی بهم پیدا میکردی مینهیون.
از روی تخت پایین رفت و به سمت کمدش قدم برداشت و لباس دکمه دار سفیدی با شلوار جین مشکی پوشید.
بعد از خشک کردن موهاش و حالت دادنشون و بستن ساعتش دور مچش و برداشتن کاپشن چرمش از روی صندلی ، اتاقش رو ترک کرد.
و با رسیدن به پایین و ندیدن مینهیون اخم کرد.
-اقای چویی کجا رفتن ؟
یکی از خدمه به کیونگسو نگاه کرد.
-وقتی از اتاق شما برگشتن عمارت را ترک کردن قربان.
-که اینطور
نفسشو کلافه فوت کرد و پشت میز نشست.
بعد از خوردن چند لقمه بلند شد و از عمارت بیرون رفت و داخل پارکینگ شد و با ندیدن مینهیون ، سمت موتورش رفت و بعد پوشیدن کاپشنش و گذاشتن کلاه کاسکت به سمت خونه بکهیون حرکت کرد ، مدتی بود که ازش خبری نداشت.
_______________________________________
بکهیون بیخبر از همه چیز داشت تصورات خودش نسبت به رابطه جونگین و کیونگسو رو نقاشی میکشید ، بیشتر از هرکسی معتقد بود این دو نفر خیلی بهم میان و برای هم مناسبن.
با فکر بعدی که داشت پوزیشن بعدی رو نقاشی کرد و لبخند خبیثی زد.
-اهمیتی نداره که کیونگسو معتقده تاپه بدون شک تاپ این رابطه جونگین خواهد بود.
با نیشخند به نقاشی هاش خیره شد که توی شکل های مختلف کشیدن بودشون.
با صدای زنگ زد به سمت در قدم برداشت به خیال اینکه لوهانه بدون پرسیدن بازش کرد و برگشت و تو این تایم متوجه پیام دوستش که حاوی این بود که توی ترافیک گیر کرده نشد و دوباره پشت میزش نشست و مشغول نقاشی شد.
کمی بعد متوجه کسی بالا سرش شد.
-بشین لو
کیونگسو با ابرو های بالا پریده به نقاشی ها نگاه کرد و گیج پرسید.
-اینا من و جونگینیم ؟
بکهیون با شنیدن صدای کیونگسو ترسیده بالا پرید و نقاشی هاشو جمع کرد و زیر میز گذاشت.
-ه..هی تو کی اومدی ؟ برای چی اومدی ؟
-پرسیدم اونا من و جونگینیم ؟
-ن..نه ا..اصلا...
-دروغ بسه بکهیون ببینمشون!
بکهیون به ناچار برگه هارو از زیر میزش بیرون کشید و به کیونگسو داد.
کیونگسو روی نزدیک ترین صندلی نشست و پاهاشو روی هم انداخت و عکس هارو نگاه کرد.
با دیدن بعضی عکس ها و تصور خودشون توی اون لحظه هجوم خون به پایین تنه اش رو حس میکرد.
-بیون بکهیون کی بهت اجازه داده من رو با کارمند شرکتم شیپ کنی ؟؟
-خودم!
-اینا فقط تصورات توعن بکهیون
-ولی به واقعیت تبدیل میشن ، اصلا حالش خوبه ؟
با سوال بکهیون یاد جونگین افتاد و دلش به طرز عجیبی شروع به شور زدن کرد.
-بکهیون من باید برم جایی باشه ؟
سریع بلند شد و سمت خروجی رفت.
-ک..کجا ؟
نقاشی هارو روی جاکفشی بکهیون گذاشت و سریع از خونه بیرون زد و روی موتورش نشست و شماره جونگین رو گرفت.
اما اینقدر بوق خورد تا قطع شد ، موتورش رو روشن کرد سمت خونه جونگین حرکت کرد و دوباره شماره اش رو گرفت اما دوباره کسی جواب نداد و صدای اپراطور پخش شد.
گوشی داخل جیب کاپشنش گذاشت و سرعتش رو بیشتر کرد.
با رسیدن به کوچه خونه جونگین داخلش پیچید و از تاریک بودن کوچه جاخورد و موتور رو پارک کرد و ازش پیاده شد و سمت خونه جونگین رفت که متوجه چیزی نزدیک باغچه شد و با سرعت سمتش رفت و با دیدن اینکه انسانه سریع تر سمتش رفت و کنارش روی زانو هاش نشست با فلش گوشیش نور انداخت و با دیدن چهره جونگین جا خورد.
-ج..جونگین ؟؟ کیم جونگینننن!
صورتش زخمی و پر از خون بود و بیهوش بود ، بدنش رو چک کرد و با حس خیسی روی شکمش با تردید فلش رو سمتش گرفت و مسیح رو قسم میداد چیزی که فکر میکنه نباشه ، اما انگار مسیح علاقه ای به کیونگسو نداشت و لباس جونگین خونی بود و با بالا زدنش دیدن رد چاقو روی شکمش بغض کرد و شماره آمبولانس رو گرفت.
-ی نفر اینجا چاقو خورده لطفاً سریع بیایینننن...لطفاًاااا
گوشی رو داخل جیبش برگردوند و صورت جونگین رو قاب گرفت و سرش رو بلند کرد.
-تو نباید بمیری....ت..تو حق نداری بمیری و تنهام بزاریییی میفهمییی ؟؟؟ صدامو مشنوی اصلاااا ؟؟؟
اشک هاش گونه اش رو خیس کرده بودن و روی صورت جونگین چکه میکردن ، بالاخره صدای آمبولانس داخل محوطه پیچید و چند دقیقه بعد آمبولانس کنارشون بود و جونگین روی تخت میزاشتن و داخل ماشین بردن ، کیونگسو هم سوار ماشین شد و در طول مسیر دست جونگین داخل دستاش بود و بی صدا اشک میریخت و التماس میکرد جونگین حالش خوب بشه....
به بیمارستان و جونگین رو سریع وارد بیمارستان کردن و چند پرستار و یک دکتر سمتش اومدن با چک کردن وضعش به اتاق عمل منتقلش کردن ، در طول مسیر تا اتاق عمل کنار جونگین بود و دستشو رها نکرده بود و دقیقا دم ورودی پرستار مانع ورودش شده بود وگرنه وارد اتاق عملم میشد.
با بدبختی به دیوار تکیه داد و روی زمین سر خورد و سرشو به دیوار تکیه داد و اجازه داد اشک هاش پایین بیان.
دقیقا چهار ساعت بود که جونگین داخل اتاق عمل بود و همون حالت جلوی در اتاق عمل نشسته بود ، بکهیون بیش از صد بار بهش زنگ زده بود ولی جوابی بهش نداده بود.
بالاخره ی پرستار از اتاق خارج شد و کیونگسو فوری بلند شد و بدون توجه به تیر کشیدن بدن خشک شده است سمتش رفت.
-حالش چطوره ؟
-شما چه نسبتی با ایشون دارید ؟
-م..من رییسشم....
-میتونید به اقوامشون خبر بدید ؟؟
-میشه بگید حالش چطوره ؟؟؟
-متاسفم نمیتونم راجب حالشون چیزی به شما بگم...
پرستار میخواست رد بشه که کیونگسو مانعش شد.
-خواهش میکنم بهم بگید حالش چطوره....
پرستار چی داخل صورت کیونگسو دید که نظرش عوض شد ؟
-عمل موفقیت آمیز بود اما شرایطشون اصلا خوب نیست و خون زیادی از دست دادند و اندام داخلیشون آسیب دیدن و سرشون ضربه خورده ، به بخش مراقبت های ویژه منتقل میشن بهتره دعا کنید به هوش بیان اینطوری امید بیشتری هست...
ناباور به پرستار خیره شد و چند دقیقه بعد جونگین از اتاق عمل خارج شد و به ICU منتقل شد.
از پشت پنجره به جونگینی که توی ی عالمه بانداژ و دستگاه گم و گور شده بود خیره شد و از خشم دستاش مشت شد ، دستایی که خون خشک شده جونگین هنوز روشون بود...
تلفنش رو از داخل جیبش خارج کرد و با یونگی تماس گرفت.
بعد از چند تا بوق صدای خواب آلود یونگی توی گوشش پیچید.
-بله؟
-به چه حقی به خودت اجازه دادی به جونگین آسیب بزنییی ؟ طرف حساب تو من بودم نه جونگینن
با خشم کلماتشو ادا میکرد و نفس های کش دار عصبی میکشید.
-منظورت چیه ؟ جونگین چی شدهههه؟؟؟
-خودتو به اون راه نزن عوضی!!
بالاخره یونگی ام عصبی شد.
-حرف دهنتو بفهم و بنال ببینم جونگین چی شدههه؟
-میخواستی چی بشه دیگه؟؟ مگه افرادتو نفرستادی بهش چاقو بزننن؟؟
-چییی؟؟؟ الان کجایی ؟ جونگین کجاستتتت؟
از لحن نگران عصبی یونگی جاخورد و کمی شکش نسبت یونگی کم شد.
-بیمارستان!
-کدوم بیمارستاننن؟
-بیمارستان ...
-الان میام...
_______________________________________
یونگی بی توجه به هوسوکی که به خاطر داد هاش از خواب بیدار شده فوری سمت لباس هاش قدم برداشت و اونارو پوشید و از خونه بیرون زد و سوار ماشینش شد و سمت بیمارستان روند...
چند دقیقه بعد با کمک از اطلاعات فهمیده بود جونگین توی مراقبت های ویژه است و تو سالن بیمارستان میدودید تا به اتاق جونگین برسه و با دیدن کیونگسو که روی یکی از صندلی ها نشسته سمتش رفت و از شیشه به جونگین نگاه کرد و ناباور و عصبی سمت کیونگسو برگشت.
-شرایطش چطوریه ؟
-پرستار گفت خوب نیست ، گفت سرش ضربه خورده ، ضربات چاقو به اندام داخلیش آسیب زده و خون زیادی از دست داده.
سعی کرد بغض نکنه و شرایط جونگین رو درست بیان کنه.
-کار کیه ؟
-فکر میکردم کار تو و پدرت باشه!
-میبینی که کار من نیست!
-پس سوال منم اینه کار کیه؟ فکر نمیکنم با کسی دشمنی داشته باشه
-ولی من میتونم بگم کار کیه!
-کی ؟!
-بادیگارد عزیز تو!
-مینهیون ؟ نه کار اون نیست اون بدون دستور من کاری نمیکنه
یونگی پوزخندی زد.
-پس هنوز بهت نگفته البته وقتیم نداشته که بهت بگه!
-چی رو ؟؟
-فراموشش کن!
-گفتم چیووو؟
یونگی پوزخندی زد و رمز موبایلش رو باز کرد و صدایی که ضبط شده داشت رو پخش کرد.
"-بادیگارد دشمن من چرا باید اینجا باشه ؟
-میخوام ی معامله ای بکنیم!
-چه معامله ای ؟
-من بهت ی خبر مفید میدم و در عوض ی نفر نباید اصلا آسیب ببینه!
-اون خبر مفید چیه ؟
-بخوایی بزنی زیر معامله برات بد تموم میشه!
امشب ساعت نه کیم جونگین و جناب دو میان اینجا.
-و دو کیونگسو نباید آسیب ببینه ؟
-درسته!
-به هرحال کسی نمیتونه وارد عمارت بشه!
-کیم جونگین راه مخفی اینجارو بلده!
-چی باعث شده این خبرو بدی بهم ؟
-میخوام نقشه جونگین رو خراب کنی!
-اونا در هر صورت بهت شک میکنن.
-وانمود کن منو گرفتی و به زور ازم حرف کشیدی.
-اینو دوست دارم ولی یکم دردناکه.
-مشکلی نداره! "
کیونگسو ناباور به یونگی نگاه کرد و چند قدم عقب رفت.
-ا..این دروغه...ت...تو میخوایی اعتماد منو خراب کنی...
-هیچی از خراب کردن اعتماد تو نسبت به بادیگاردت نسیب من نمیشه...حالا میفهمم چرا این صدا رو بهت نداده میترسیده به خودش شک کنی
یونگی خنده هیستیریکی کرد.
-میبینی جناب دو ؟ بادیگارد عزیزت از روی حسادت میخواسته معشوقه ات رو بکشه ، عاقبت هرکسی که بهت نزدیک میشه هیچی جز بدبختی نیست!
-خفه شو...خفه شو...خفه شووووو
دنیا دور سر کیونگسو میچرخید گوشش سوت میکشید و همه چیو تار میدید و نمیتونست تعادلشو حفظ کنه فقط صدای نامفهوم یونگی که حالشو میپرسید رو میشنید ، بالاخره پاهاش تسلیم شدن و روی زمین افتاد و سیاهی مطلق!
یونگی فوری پرستار رو صدا زد ، زیاده روی کرده بود ، چند دقیقه بعد پرستار کیونگسو رو به اتاق منتقل کردن و گفتن بهش حمله عصبی دست داده و باید استراحت کنه.
عصبی روی صندلی نشست ، نمیدونست باید چی کار کنه شاید باید میزاشت جونگین هرکاری میخواد با اون ویس بکنه و خودش دخالتی نکنه...
سرشو به دیوار تکیه داد ، شماره منشیش رو گرفت و دستور داد مینهیون رو پیدا کنن.(متاسفانه نتونستم عکس هایی که به عنوان نقاشی های بکهیون در نظر داشتم اینجا آپلود کنم....پس بابتش عذرخواهی میکنم و اینکه از فحش دادن خودداری کنید:])
YOU ARE READING
save me from myself
Randomکیونگسویی که توی چهارده سالگی از ی حادثه جون سالم به در میبره و به آمریکا میره و اونجا زندگی میکنه و چهارده سال بعد برای مدیریت بهتر شرکت خانوادگش به کره برمیگرده و ی پروژه پر دردسر رو همراه شرکت فایری قبول میکنه...