part 11

46 14 1
                                    

عصبی دستی توی موهاش کشید و لگدی به سنگ رو به روش کوبید.
-جناب دو آروم باشید.
-کجاست ؟ چرا پیداش نمی‌کنیم ؟
-یکم صبر کنید پیداش میکنیم.
نفس عمیقی کشید که تلفنش زنگ خورد و درش آورد و با دیدن شماره یونگی عصبی وصلش کرد.
-چی میخوایی ؟
-دوستت توی بیمارستانه ، بدون اینکه کسیو مشکوک کنی به خودت برو بیمارستان.
-الان داری بهم میگیییی ؟
-الان باید ازم تشکر کنی که جونشو نجات دادم.
کیونگسو بدون هیچ حرفی تلفنشو قطع کرد و سمت ماشینی که افرادش آورده بودن رفت و سوارش شد و جونگین هم دست کمی از دم کیونگسو بودن نداشت دنبالش راه افتاد.
-منم میام.
میخواست حرکت کنه که شخصی که تا حالا ندیده بودش جلوی ماشین رو گرفت عصبی پیاده شد.
-کی هستی ؟
-نمیتونید اینقدر واضح برید.
-چرا ؟
-اینطوری به جنازه بادیگاردتون توی بیمارستان می‌رسید!
جونگین از ماشین پیاده شد.
-احتمالا افراد مین زیر نظرتون دارن.
-پس چطوری برم ؟
-بیایید دنبالم.
دنبال شخصی که حالا فهمیده بودن یکی از افراد یونگیه راه افتادن و از جنگل خارج شدن.
-این شماره به همون بیمارستان می‌بره.
اشاره به ون مشکی با شیشه های دودی کرد.
-سوار شید!
کیونگسو به محافظ نگاهی انداخت.
-حال هوسوک خوبه ؟
-جناب مین مراقب ایشون هستن!
-منظورت از جناب مین ، یونگیه؟
اما بادیگارد بدون جواب دادن به سوال کیونگسو برگشت و رفت.
-بیایید بریم.
با صدای جونگین به سمتش برگشت و باهم به سمت ون رفتن و سوار شدن. 
_______________________________________
بکهیون به تعداد برگه هایی که خط خطی کرده بود نگاهی کرد و لپاشو باد کرد.
بعد از اون ماجرا بار وقتی چانیول حسابی بابت اون موضوع دستش انداخته بود ، بالاخره یکم احساس نزدیکی بهش میکرد و رابطه بینشون بهتر شده بود.
حتی با لوهان و چانیول غذا بیرون رفته بود ، ولی الان دو روز بود که چانیول برای ی سفر کاری به آمریکا رفته و هیچ خبری ازش نبود.
-اه اصلا چرا نگران اون دراز بدقواره ؟ امیدوارم خوراک کوسه ها بشه
بکهیون به خوبی میدونست چانیول با هواپیما رفته و توی تصوراتش کوسه توی آسمون ها بودن ؟ البته که آرزوی غیر ممکن کرد که چانیول آسیبی نبینه.
صدای نوتیف پیامش از فکر خارجش کرد و با برداشتن موبایلش به نوتیفی چه از طرف خیلی مهربونه اومده بود نگاه کرد و بادش خالی شد.
لوهان بود ، پیامشو باز کرد و با دیدن ایده جدیدش نفس کلافه ای کشید.
-چرا در نبود اون عوضی ما باید بازم کار کنیم ؟
-داری اعتراف می‌کنی دلت براش تنگ شده ؟
-من ؟ هرگز!
-به نظر اینطوری نمیاد!
-نخیرم من فقط میگم چرا باید در نبودش کار کنیم ؟
-دلیلش این نیست که تمرکز نداری ؟
-لو توروخدا ساعتو دیدی ؟ ساعت ده صبح میخوایی طرح بزنیم در صورتی که اون دراز تو آمریکا معلوم نیست داره کدوم خریو به فاک میده.
-بکهیونی که حسودی کرده خیلی بامزه است.
-خفه شو
صفحه گوشیشو خاموش کرد و با حرص پرتش کرد روی میزش رو به روش و ادای دوستشو در آورد.
-بکهیونی که حسودی کرده خیلی بامزه است ، حسودی به ی ورم ، کی گفته نگران اون درازم ؟ اصلا بره به درک.
حرفاشو اینقدر با حرص و جدی میزد که هرکسی میدید فکر میکرد بکهیون با کسی داره صحبت می‌کنه یا لاعقل با ارواح در ارتباطه.
خودشو روی تختش انداخت ، به خاطر نبود چانیول دو طراحم مجبور بودن خارج از شرکت کار کنن و تصمیم گرفتن توی خونه هاشون بمونن.
_______________________________________
چشمای خواب آلودش رو باز کرد و به اطرافش نگاهی انداخت ، محیط براش ناآشنا بود و با یادآوری اینکه به خواست یونگی از حالا باید توی اتاقش بمونه ، نگاهی به اطراف انداخت و با ندیدن یونگی روی کاناپه نشست ، که متوجه پتویی که روش بود شد ، به وضوح یادش بود موقعی که خوابیده چیزی روی خودش ننداخته.
-کار یونگیه ؟ محاله!
-چرا محاله که کار من باشه ؟
با شنیدن صدای یونگی به سمت منبع صدا برگشت و با دیدن یونگی که با بستن ی حوله به دور کمرش از حموم میاد بیرون ، آب دهنش رو قورت داد و چشماشو بست.
-چیه ؟ دیدن بدن همجنس خودت خجالت زده ات می‌کنه ؟
هوسوک ساکت پشتشو به یونگی کرد.
-تازه تو که اصلی تریشو دیدی نه ؟
هوسوک با یاد آوری اون اتفاق اخم کرد ، اون اتفاق رسما اجباری بود و به خواست خودش نبود.
یونگی با دیدن سکوت هوسوک سمتش رفت و دستشو روی شونه اش گذاشت.
-چرا ساکت شدی ؟
هوسوک برگشت سمت یونگی و نگاهی بهش انداخت و یونگی پوزخندی زد.
-نگاهت دوباره سرد شده ، چرا ؟ حس قربانی بودن داری ؟
-احساس گناهی بابتش نداری ؟
-احساس گناه ؟ فراموش نکن تو اینجا برده منی و هر کاری دلم بخواد میتونم باهات بکنم.
-برده ؟ آدما وسیله یا برده نیستن که بتونی هرکاری میخوایی باهاشون بکنی ، همینقدر خاطرات تو باعث آسیب دیدن و درد کشیدنت شدن ، خاطرات بقیه ام براشون دردناکه و تو داری به حس های بدشون اضافه می‌کنی. همه کسایی که آوردیشون اینجا و باهاشون رابطه اجباری داشتی هیچوقت نمی‌تونن به روال گذشته زندگیشون برگردن.
-خوب که چی ؟
-برات اهمیت نداره ؟ افراد زیادی هستند که دلشون میخواد اولین بارشون رو با کسی انجامش بدن که از اعماق قلبشون دوسش دارن ولی تو با گرفتن این اولین بار به اجبار این فرصت رو ازشون میگیری.
-...
-کسایی که آوردی موقع فرار یا کشته شدن یا به شدت زخمی شدن و قطعا می‌دونی هیچکدومشون الان زندگی عادی ندارن... اون کار ها از ته قلبت نیستن فقط فکر می‌کنی میتونی با متنفر کردن مردم از خودت یکم حس بدت کم کنی اما داری بهش اضافه میکنی ، تو به خاطر زندگی ای که اون افراد الان دارن احساس گناه میکنی اما اینو پشت چهره سردت پنهان می‌کنی.
-برای خودت نتیجه گیری نکن!
-از کسایی که دوستشون داری محافظت کن و نزار سرنوشتی که تو داشتی رو داشته باشی.
-سرنوشت الان من مشکلش چیه ؟
-یونگی لازم نیست وانمود کنی حالت خوبه و داری از شرایط لذت میبری ، زخمی که مرگ مادرت و پارک جیمین روی قلبت گذاشتن و رفتار نادرست پدرت این بلا رو سرت آورده.
یونگی ساکت بود و این نشون میداد داره به حرف های هوسوک فکر می‌کنه و این یعنی حرف های هوسوک لاعقل تاثیر کمی روش داشتن.
-تو خواهری داری که نگرانته و برای تجربه نکردن اون حس های بدت برخلاف خواسته تو میخواست منو فراری بده ، به خاطر خواهرتم که شده ، بیا حالتو بهتر کنیم یونگی.
یونگی پوزخندی زد.
-چطوری میخوایی حالمو بهتر کنی ؟
-کار سختی نیست اما زمان کمی ام نمی‌خواد من و مین یانگ کمکت میکنیم هوم ؟
-نمیخوام انجامش بدم.
هوسوک دیگه چیزی نگفت میدونست یونگی بهش فکر می‌کنه و ممکنه تصمیمش رو به خاطر مین یانگ که شده عوض شده.
به شخص مقابلش که الان لباس پوشیده بود و داشت موهاشو خشک میکرد نگاه کرد لپاشو باد کرد.
واقعا دلش میخواست حموم کنه ، حالش از بدنش و لباس هایی که تنش بود داشت بهم میخورد ولی نمیتونست چنین درخواستی ام بکنه ، حتی اگه می‌رفت حموم لباسی نداشت و باید همین لباس های کثیف رو دوباره میپوشید.
_______________________________________
مینهیون به شدت آسیب دیده بود و دکتر می‌گفت اگه یکم دیر تر رسونده بودنش به بیمارستان قطعا میمرد ، الآنم بیهوش بود.
-باید استراحت کنید.
به جونگینی که شیرموز و کیکی رو سمتش گرفته بود خیره شد.
-چطوری میخوایی بخوابم ؟
-خیلی خسته به نظر میایین ، برید استراحت کنید من میمونم کنارش.
-نه خودم باید بمونم.
-جناب دو چشماتون از خستگی قرمز شدن و پاهاتون به سختی دارن وزن بدنتون رو تحمل میکنن پس برید و استراحت کنید!
حوصله سر و کله زدن با جونگین رو نداشت و واقعا داشت از خستگی بیهوش میشد.
-صحبت میکنم ی تخت بهتون بدن
-نیازی نیست روی صندلی سالن یکم می‌خوابم.
-نمیشه اینطوری بدن درد میگیرید!
بدون اینکه منتظر جوابی از جانب کیونگسو بمونه از اتاق رفت بیرون و کیونگسو با تعجب به جای خالیش نگاه کرد.
-این پسر واقعا غیر قابل پیش بینیه.

save me from myself Where stories live. Discover now