Ch3: Mr Who?

9.2K 1.6K 2.2K
                                    

هاییی امیدوارم حالتون خوب باشه❤️
منو که می شناسید، معمولا نصفه شب نوشتنم تموم می شه🫠💔
با اینحال از تاخیر عذر می خوام و اینکه سعی می کنم فایل ها رو تا فردا توی کانال آپلود کنم.
با عشق❤️

::::::::::

تهیونگ سرشو توی وان فرو کرد و زیر آب فریاد زد.
ریه هاش می سوختند، چشماش می سوختند و ذهنش کم کم داشت خالی می شد.
قبل اینکه خودشو خفه کنه سرشو بیرون کشید و بی جون روی سنگ های سرد کف سرویس بهداشتی افتاد.

نفسش به سختی بالا می اومد و کل چیزی که توی ذهنش بود اون نامه بود‌.
اون نامه تخمی.
"می دونم تو کسی بودی که پدر و مادرتو کشتی"

چطور؟
چطور ممکن بود کسی بفهمه؟

یک سال می گذشت.
یک سال از اون روز می گذشت.
تهیونگ مطمئن بود این قضیه تا ابد یه راز می مونه.
ولی حالا؟

قفسه سینه اش می سوخت.
اگه این یارو مدرکی داشت... اگه به یه نحوی می تونست حرفشو ثابت کنه...
تهیونگ همه چیز رو از دست می داد.
سو یون، نام یون... شغلش... اسمش.‌..

- ۱...۲...۳...۴...

آروم آروم شروع به شمردن کرد تا خودشو آروم کنه.
نه‌. امکان نداشت مدرکی داشته باشه.
در هر صورت، از جمله اش معلوم بود یارو چیز دقیقی هم نمی دونه.
این دقیقا اتفاقی نبود که افتاد.

چونه تهیونگ لرزید.
فکر می کرد می تونه این قضیه رو پشت سر بزاره.
اون روز شوم چیزی نبود که بهش افتخار کنه... ولی تا به امروز هنوز هم پشیمون نشده بود.
اون کاری رو کرد که هرکسی می کنه.

پدر و مادر تهیونگ... آدم های عادی نبودند.
برای هفده سال تهیونگ تک فرزند بود. پس می شد گفت پدر و مادرشو از هرکسی بهتر می شناخت.
و روییشون رو دیده بود که نام یون و سو یون توی خواب هم نمی تونستند تصور کنند.

اولین بار وقتی اتفاق افتاد که پنج سالش بود.
پدرش قوانین خاص خودشو داشت و تا وقتی اون قوانین اجرا می شدند، مرد خوبی بود. غایب، ولی خوب.

رفتن توی اتاق کار پدرش برای همه ممنوع بود.
تهیونگ توی سن کنجکاوی بود، پس البته که وقتی پدرش سر کار بود برای اولین بار وارد اتاق کارش شد.
پدرش یه پروفسور توی دانشگاه سئول بود، پس البته که انبوه کتاب ها جای تعجب نداشت.

یه میز چوبی بزرگ، چند تا صندلی چرم، یه کامپیوتر. یه اتاق کار تیپیکال.
تهیونگ میز رو دور زد و وقتی جلوی مانیتور کامپیوتر قرار گرفت خشکش شد.
تهیونگ بچه بود. نمی دونست داره به چی نگاه می کنه.

یه دختر کوچولو. برهنه. توی یه اتاق تاریک و سرد.
تهیونگ قدمی عقب رفت و دستش به جاسیگاری شیشه ای که روی طاقچه بود خورد.
صدای خرد شدنش ضربان قلب تهیونگ رو به هزار رسوند.

𝗠𝗿 𝗦𝘁𝗮𝗹𝗸𝗲𝗿 | 𝐊𝐎𝐎𝐊𝐕Where stories live. Discover now