موزیک این پارت: Mitski- I Bet On Losing Dogs
دو یون چیز های خیلی کمی قبل از پدرش بخاطر می آورد که به خودی خود عجیب بود، چون حافظه خوبی داشت. تقریبا هیچی رو هیچ وقت فراموش نمی کرد.
و با این حال بچگیش همیشه کمی گنگ و تاریک بود.یه اتاق سرد و تاریک همیشه توی کابوس هاش پیدا می شد که شبیه یه خاطره بود. یه جیغ زنونه. خون. خیلی زیاد.
و بعد یه آتش سوزی. بوی مرگ و درد. همیشه خیلی واقعی به نظر می رسید.ولی هر وقت بیدار شد، آپاش اونجا بود که تسلیش بده.
دو یون توی مدرسه دوست های زیادی داشت، دوست هایی که زیاد راجب خودشون حرف می زدند. سال ها پیش فهمیده بود که پدرش یه خرده عجیبه. ولی خب، همه یه خرده عجیب بودند نه؟مهم این بود پدرش دوستش داشت. وقتی شب ها از کابوسش بیدار می شد، پدرش با موهای به هم ریخته و سر و وضعی ژولیده اونجا بود تا بهش یه لیوان آب بده و دستشو دور شونه هاش حلقه کنه.
همیشه بعدش براش داستان می گفت تا بخوابه.یه بار، وقتی خیلی خسته بود و به دلیل نامعلومی حاضر نشد دو یون رو بغل کنه، براش یه داستان راجب یه پسر تعریف کرد.
- روزی روزگاری، یه پسر کوچولو بود که توی کل دنیای بزرگ تک و تنها بود. به این خاطر نبود که هیچ کس رو نداشت، نه. به خاطر این بود که هیچ کس رو نداشت که درکش کنه. اون اینو به خوبی می دونست، پس همیشه تظاهر می کرد. تظاهر می کرد خوشحال می شه، غمگین می شه، تظاهر می کرد اهمیت می ده. کارش توی تظاهر عالی بود. ولی خیلی وقت ها ازش خسته می شد. فقط یکیو می خواست که بتونه درکش کنه. که چیزی که واقعا بود رو ببینه و با این حال بپذیرتش. ولی مادرش قبل از این که فرصت کنه بشناستش ازش گرفته شد. پدرش؟ حتی به خودش زحمت نداد تلاش کنه تا بشناستش. خانواده بعدیش؟ اون ها هیچ وقت حتی روحشون هم خبردار نشد که اون پسربچه شیرین یه روی دیگه هم داره. یه روی خیلی وحشتناک. و بعد مدتی، پسر بچه دست از تلاش برای پیدا کردن کسی که درکش کنه برداشت. تنها کسی که داشت خودش بود.
وقتی مکث کرد، دو یون با صدایی خوابالود پرسید:
- ولی این خیلی... ناراحت کننده نیست؟ تنها موندن ترسناکه آپا.
آپاش نگاهش کرد و لبخند عجیبی زد. بعضی وقت ها اینطور می شد. یه لبخند کج و کوله روش لبش می نشست، انگار که صورتش یه مشکلی داشت و نمی دونست دقیقا باید چطور به دهنش فرم بده. ولی به طرز عجیبی همین لبخند ها واقعی ترین لبخند هاش به نظر می رسیدند که خیلی دیر به دیر نمایان می شدند.
- تنها نموند دو یونا. وقتی بزرگ شد، تصمیم گرفت اونم از آدم هایی که ازش مادرشو گرفته بودن، یه چیزی بگیره. و اون چیز کم و بیش از تنهایی درش آورد. پس، پایان اونقدر بدی هم نبود.
بعد دستی به سرش کشید و انگار که توی افکارش گم شده باشه تنهاش گذاشت.
در نتیجه، پدرش گاهی اوقات عجیب رفتار می کرد. نگاه هاش، حرف هاش یه حالی می شدند. ولی دو یون هیچ وقت ازش نترسیده بود، حتی وقتی سرش داد می زد.
ولی امروز؟ امروز فرق داشت.

ESTÁS LEYENDO
𝗠𝗿 𝗦𝘁𝗮𝗹𝗸𝗲𝗿 | 𝐊𝐎𝐎𝐊𝐕
Fanfiction[Completed] کیم تهیونگ سه مشکل اصلی توی زندگیش داشت. اول این که دو تا قاتل سریالی داشت که باید گیر می انداخت. دوم، یه استاکر لعنتی داشت. سومین مشکل این بود که شک می کرد رئیس جئون جونگ کوک دلیل هر دو مشکل باشه. ------------ [- نظرت راجب یه قهوه چیه؟...