18

921 117 10
                                    

Jin

Jin

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

جین با دیدن پست تهیونگ خنده ریزی کرد و روبه نامجون گفت _بسه دیگه چقدر کتاب میخونینامجون کتابشو بست و نگاهی به جین انداخت _جدیدا چرا انقدر بداخلاق شدی_نمیدونم استرس دارم میترسم برنامه های عروسیمون درست پیش نره_عزیزم تو نگران هیچی نباش خودم همه چی ر...

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

جین با دیدن پست تهیونگ خنده ریزی کرد و روبه نامجون گفت _بسه دیگه چقدر کتاب میخونی
نامجون کتابشو بست و نگاهی به جین انداخت _جدیدا چرا انقدر بداخلاق شدی
_نمیدونم استرس دارم میترسم برنامه های عروسیمون درست پیش نره
_عزیزم تو نگران هیچی نباش خودم همه چی رو اماده میکنم
جین لبخندی زد و نفس عمیقی کشید امیدوار بود همه چی درست پیش بره _نامجون به نظرت بهشون بگیم
_برای من فرقی نداره ولی اگه اجازه بدی میخوام به تهیونگ بگم چون هرچی نباشه اون عموش میشه
_پس به جونگکوکم میگم چون در هر حال منم نگم تهیونگ بهش لو میده
نامجون سری تکون داد و تایید کرد باورش نمیشد تو یه ماه انقدر اتفاقات عجیب براش بیوفته و زندگیش رو از این رو به اون رو کنه از طرفی پدر شدنش از طرف دیگه تهیونگ کوچولوش که وارد رابطه شده بود .
_میگم به نظرت اسم دخترمونو چی بزاریم؟
نامجون چشماش گرد شد و با فکر دخترش دلش ضعف رفت _از کجا معلوم دختر شه؟
_نمیدونم فقط حسم میگه
...
_________________________________________
Taehyung

از ساختمون کمپانی خارج شد . مدام لبخند میزد باورش نمیشد هیونگش داره بچه دار میشه حالا یه نفر بود که عمو صداش کنه ، حس خوبی داشت ته دلش به این فکر میکر میکرد که ممکن بود اینده خودش و الفاشم اینطور بشه حتی با تصورش هم حس خوبی میگرفت ولی مطمئن بود به این راحتیا امکان پذیر نبود .
نگاهی به اطراف انداخت تا جونگکوکو پیدا کنه مطمئن بود اون دنبالش میاد ولی جای جونگکوک اون وو رو جلوش دید _ اون وو ؟ تو اینجا چیکار میکنی؟

اون وو نگاهی به سرتاپای تهیونگ انداخت که با استایل لش به شدت کیوت شده بود _ راستش میخواستم باهات صحبت کنم البته اینجا نه بریم میرسونمت

_باشه فقط یه لحظه صبر کن
تهیونگ گوشیشو روشن کرد و پیامی به جونگکوک فرستاد تا دنبالش نیاد ولی انقدر فکرش درگیر بود متوجه ارسال نشدن پیام نشد
تهیونگ و اون وو سوار ماشین شدن که اون وو نگاهی به تهیونگ انداخت و با مکثی خم شد تا کمربندشو براش ببنده .
_یاااا برو کنار خودم میبندمش

اون وو تمام زمان هایی که تهیونگ به جونگکوک اجازه نزدیکی میداد و حتی اون شب با وجود مستیش انقدر تو بغلش احساس امنیت میکرد اعصابش بهم ریخت و با انگشتاش چونه تهیونگو سمت خودش گرفت با خیره شدن به لباش _دیوونم نکن من نمیخوام اذیتت کنم پسم نزن
تهیونگ که متعجب شده بود سعی کرد در ماشینو باز کنه قبل از اینکه دیر شه ولی اون وو با زدن دکمه کناری درو قفل کرد و کل بالا تنه اش رو سمت تهیونگ کشید و بین بازوهاش گیرش انداخت _انقدر پسم نزن تهیونگ من میخوامت احمق
تهیونگ که تقلا میکرد خودشو نجات بده با صدای لرزونی گفت _نمیخوام من خودم الفا دارم عاشقشم ولم کن
با صدای بلند داد زد _ولم کن کمک هیچ کی نیست
_من فقط میخوام ببوسمت چرا انقدر بزرگش میکنی
اون وو دوتا دست تهیونگ رو محکم گرفت و سمت صورتش خم شد تا ببوسدش تصمیم گرفته بود هیچ ملایمتی به خرج نده دقیقا از اون شب که سوهیون خبر رل زدن جونگکوک و تهیونگو بهش داده بود دیوونه شده بود . دقیقا یه اینچ با اون لبای بهشتی فاصله داشت که ضربه محکمی به شیشه ماشین کوبیده شد و خوردش کرد . اون وو که نگران تهیونگ شده بود با بدنش اونو پوشش داد تا شیشه ها بهش اسیبی نرسونن ...
_________________________________________
Jungkook
(فلش بک => ده دقیقه قبل
جونگکوک با عصبانیت پشت چراغ قرمز منتظر بود مطمئن بود تهیونگ الان از کمپانی خارج شده و منتظرشه ولی هر چقدر بهش زنگ میزد پسر جوابشو نمیداد . یجورایی احساس میکرد تهیونگ الان حال خوبی نداره درسته اونا هنوز همو مارک نکرده بودن ولی با اینحال اون میتونست حسش کنه چون تهیونگ هیچ وقت تماساشو بی جواب نمیزاشت .
با سبز شدن چراغ پاشو رو پدال گاز فشار داد و سمت کمپانی رفت .)
جونگکوک دستشو از بین شیشه شکسته ماشین داخل برد و قفل در سمت تهیونگو باز کرد . با عجله سمتش دوید درو باز کرد .
تهیونگ در حالی که چشماش پر از اشک شده بودن بزور اون وو رو که از درد ناله میکرد کنار زد و از ماشین پیاده شد ولی بخاطر فشار روانی و استرسی که کشیده بود نتونست خودشو کنترل کنه و افتاد ولی خوشبختانه جونگکوک سریع از کمرش گرفت .
_ببینمت خوبی ؟
تهیونگ که با دیدن جونگکوک احساس راحتی کرده بود خودشو تو بغلش انداخت و با صدای محکم گریه کرد .بین گریه هاش به سختی گفت _کوکی اون میخواست بزور ببوسدم
جونگکوک تهیونگو محکم بغل کرده بود و نوازشش میکرد دستاشو مشت کرد چشماش تیره شد _میکشمش دیگه نمیزارم اذیتت کنه
_بهش گفتم خودم الفا دارم ولی بازم ولم نمیکرد
جونگکوک تهیونگو از خودش جدا کرد و با بوسه ریزی که روی لباش گذاشت _دیگه تموم شد من کنارتم بهش فکر نکن هوم؟
تهیونگ لبخند نرمی زد _ کوکی میشه یمدت خونه تو بمونم
_معلومه که میشه
جونگکوک سمت تهیونگ خم شد و تو گوشش زمزمه کرد _اون خونه مدتی میشه که منتظره شنیدن صدای ناله هاته
تهیونگ که سرخ شده بود مشت محکمی به بازوی کوک زد _خفه شو منحرف
جونگکوک خنده جذابی کرد و سوییچ ماشینشو به تهیونگ داد تا سوارش بشه خودشم سمت اون وو رفت که با اخم بهش زل زده بود
_برو بیمارستان
اون وو : الان باور کنم نگرانمی ؟
_برام مهم نیست میخوام زخمات که خوب شد خودم درست و حسابی از خجالتت دربیام بگیرم جرات نکن دیگه نزدیکش شی چون اینبار میکشمت
جونگکوک نگاه بدی بهش انداخت و سمت ماشینش رفت مطمئنا امشب اتفاقات جذابی در انتظارش بود ...
_________________________________________
من همه سعیمو میکنم خوب شه ولی اگه پیشنهادی راجب ادامه داستان داشتین بگین من اگه بشه سعی میکنم ازش استفاده کنم💕

ƴou ąre mƴ SunshineWhere stories live. Discover now