30

848 110 23
                                    

Taehyung
با نگرانی جلوی اتاق راه میرفت و اشکاش سرازیر بودن نمیدونست باید چیکار کنه . با دیدن جیمین و یونگی که با عجله سمتش میومدن گریه اش شدت گرفتو خودشو تو بغل جیمین انداخت نکنه بلایی سر جونگکوکش میومد نه اون نباید تنهاش میزاشت
یونگی : عملش تموم نشده ؟
_نه گفتن به سرش ضربه خورده
یونگی نفس حرصی کشیدو گفت : فقط اون عوضی که این کارو کرده پیدا کنم خودم میکشمش
جیمین تهیونگو کنارش نشوندو سعی کرد با نوازش هاش ارومش کنه شرایط سختی بود امیدوار بود جونگکوک حالش خوب بشه تهیونگ بدون اون دیوونه میشد
دو ساعت از مدت عمل گذشت ولی هم چنان خبری نبود تهیونگ از شدت گریه ضعف کرده بود ولی از جاش تکون نخورده بود اون تا بای چشمای خودش الفاشو نمیدیدو از سالم بودنش مطمئن نمیشد نمیتونست به خودش فکر کنه و اروم بگیره .
اون وو که پشت دیوار پنهان شده بود سمت تهیونگ اومدو زانو زد با گریه گفت : متاسفم من من نمیخواستم اینطور بشه
یونگی بهشون نزدیک شدو گفت : عین ادم توضیح بده چه غلطی کردی چرا این بلارو سر داداشم اوردی
اون وو که از شدت عذاب وجدان نفسش سنگین شدن بود شروع به تعریف کرد :
[فلش بک ---> چند ساعت قبل
Jungkook

جونگکوک لبخندی زدو دسته گل رزی که برای تهیونگ گرفته بودو بو کرد با خوشحالی سمت ماشینش رفت ولی چشماش به اون وو خورد که سمتش میومد .
با اخم _ اون وو ؟ چی میخوای؟
اون وو : جونگکوک من متاسفم بخاطر این مدت بخاطر اینکه سعی کردم تهیونگو ازت بگیرم
_بعد از این همه اتفاق تازه یادت افتاده نکنه بازم نقشه جدیدته با اون دختره احمق
جونگکوک نفس عمیقی کشید _ گوش کن تهیونگ مال منه هیچ وقت ولش نمیکنم منم مال اونم پس اینو به اون دختره احمقم بگو که منوتهیونگ برای همیشه باهمیم پس دست از سرمون بردارین
اون وو نگاه غمگینی بهش انداخت اون عاشق تهیونگ بودو قلبش با این حرفا درد میگرفت ولی اون بهترین دوستشو از دست داده بود اون جونگکوکو دوست داشت محض رضای خدا اونا از بچگی باهم بزرگ شده بودن
اون وو : متاسفم دیگه اذیتتون نمیکنم سوهیونم از اینجا رفت بالاخره تسلیم شد
_خوبه
اون وو اشک گوشه چشمشو پاک کردو از جونگکوک دور شد با قدم های سریع خودشو به وسط خیابون رسوندو ایستاد
جونگکوک متعجب _ چیکار میکنی احمق؟
اون وو : میخوام بمیرم دیگه نمیتونم تحمل کنم خودتم خوب میدونی من بعد از سوهیون بزور سرپا شدم ولی الان داغون ترم من عاشق تهیونگم ولی اون منو نمیخواد من دوست دارم رفیق ولی حتی به دوستیمونم گند زدم هیچی برام نمونده
جونگکوک با شنیدن بوق کامیونی که نزدیک اون وو میشد با عجله سمتش رفتو خودشو جلوش انداخت ...]

تهیونگ اهی کشیدو با بغل کردن زانوهاش به در اتاق عمل نگاه کرد .
یونگی : فعلا برو فکر نکنم بتونم خودمو کنترل کنم الان هیچ کس نمخواد تورو ببینه
اون وو سری تکون دادو با قدم های لرزون از بیمارستان خارج شد .
با صدای باز شدن درو خارج شدن دکتر تهیونگ با عجله سمتش رفت _ حالش خوبه ؟
دکتر : باید خداروشکر کنید اگه ضربه ای که به سرش خورده پنج سانت اینورتو بود دووم نمیاورد
یونگی نفس راحتی کشید و گفت : ممنون که برادرمو نجات دادین
دکتر دستی به شونه ی الفای جوون کشیدو از اونجا خارج شد ...
_________________________________________
Jungkook

ƴou ąre mƴ SunshineOnde histórias criam vida. Descubra agora