✯𝑆𝑂𝐿𝐷 𝑬08⛓️

1.1K 159 62
                                    

چشم‌هاش رو باز کرد و متوجه شد که پشتش به تخت مالیده شده. تهیونگ از توی آشپزخونه بغلش کرده بود و در حین اینکه می‌بوسیدش اون رو به سمت اتاق خواب برده بود.

با وجود اینکه بوسه‌شون پر حرارت و عمیق بنظر می‌رسید اما باز هم چیزی نبود که سوکجین طلب کنه، برای همین دست‌هاش رو روی شونه‌های قوی تهیونگ گذاشت و فشار کوچیکی بهشون وارد کرد تا نشون بده قصد ادامه دادن نداره.

تهیونگ بی‌توجه به دست‌های امگا که بجای حلقه شدن دور گردنش داشتند اون رو از خواسته‌ی خودش و گرگش دور می‌کردند باز هم به بوسیدن ادامه داد و لب‌های براق و گوشتی سوکجین رو داخل دهنش مکید. تقلاهای پسر کوچکتر باعث شد فقط در حدی عقب بکشه که بتونه دید خوبی به چهره‌ش داشته باشه.

بدون حرف به چشم‌های عسلی پسر نگاه کرد و منتظر دلیلی شد که کارش رو توضیح بده.

سوکجین درحالی که رد اشک‌های خشک شده‌ روی گونه‌های فنجونی و گلبهیش معلوم بودند دوتا انگشتش رو روی لب‌های پر تهیونگ گذاشت و بهش نگاه کرد.

+ چون خیلی گریه کردم گلوم خشک شده و دارم از تشنگی می‌میرم. می‌شه اول یه نوشیدنی بیاری بخورم و بعد ادامه بدیم؟

وقتی به نگاه کردنش به تهیونگ ادامه داد، چند بار پشت سر هم پلک زد تا مظلوم‌تر بنظر برسه.

تهیونگ هیسی کشید و با قیافه‌ای ناراضی‌ عقب رفت.

_ خودت می‌تونی بری هر چی دلت می‌خواد برداری بخوری اما زود برگرد! وگرنه تشنگی تنها چیزی نیست که بخاطرش می‌میری.

پسر کوچکتر با لب‌های آویزون سری تکون داد و از تخت پایین اومد. بدون اینکه نگاهش رو بالا بگیره از اتاق تهیونگ خارج شد و به سمت آشپزخونه رفت اما به محض اینکه از دیدرس آلفا محو شد راهش رو کج کرد و مقصدش رو به سمت یکی از اتاق‌های خالی خونه تغییر داد.

راضی از اینکه اتاق یه تخت بزرگ و راحت و یه دستشویی داره، قفل در رو چرخوند و خودش رو لای پتو ساندویچ کرد.

در حدود سه روز خیلی اتفاق‌ها رو تجربه کرده بود. همیشه با تکیه بر تجربه‌های قبلی تو زندگیش و رویدادهای وحشتناکی که براش عادی شده بودند، فکر می‌کرد می‌تونه هر شرایطی رو هندل کنه.
اما الان..
احتمال می‌داد که این دفعه دیگه کاری از دستش بر نمیاد چون هیچوقت به اندازه‌ی الان معلق بودن رو تجربه نکرده بود.

صدای بلندی که معلوم شد تقه‌هاییه که به در می‌خوره و پشت بندش چرخوندن دستگیره، باعث شد بیشتر زیر پتو فرو بره و چشم‌هاش رو محکم ببنده. طرفدار تاریکی نبود اما الان ترجیح می‌داد توی سیاهی مطلق گم و گور بشه تا اینکه دست آلفا بیفته.

_ سوکجین، با خودت چی فکر کردی؟ که این یه بازی مسخره‌ست؟ فکر کردی من باهات شوخی دارم؟

SOLD || TAEJINWhere stories live. Discover now