فضای معذب کننده و بشدت مزخرفی بود. انقدر از روی اجبار و نقش بازی کردن الکی لبخند زده بود که ماهیچههای صورتش کش اومده بودن؛ بکهیون حس میکرد اگه یکم دیگه این نمایش ادامه پیدا کنه پوست صورتش کنده میشه و روی زمین میوفته.
سعی میکرد یک لحظه هم با هیون چشم تو چشم نشه.
اما نگاههای سنگین پسر رو به راحتی روی خودش احساس میکرد.
بالاخره بعد از کلی حرف زدن راجب هیون و شنیدن سفارشهای سفت و سخت آقای کیم ، روزها و ساعتهای ملاقات رو مشخص کردن و در نهایت قرار بر این شد که چند دقیقهای این دو نفر رو باهم تنها بزارن، تا کمی گپ بزنن و پزشک جدیدِ هیون معاینهاش رو شروع کنه.پشت سر ویلچر وارد اتاق خواب پسرک شد و یری تا جلوی در اتاق بکهیون رو همراهی کرد.
دستههای ویلچر رو توی مشتش گرفته بود و بیاراده اون دستههای پلاستیکی رو فشار میداد.
وقتی کاملا وارد اتاق شدن، یری با هيجان دستش رو برای برادر کوچیکترش تکون داد و در اتاق رو به آرومی بست.حالا دیگه جز صدای نفسهای نامنظم هیون که حاکی از اضطراب توی سینهاش بود چیز دیگهای توی اتاق شنیده نمیشد.
بکهیون هنوز هم پشت ویلچر قرار داشت و انگار حالا حالاها قصد نداشت اون دستههای مشکی رنگ رو رها کنه.اتاق نسبت به پسری که توانایی راه رفتن نداشت زیادی بزرگ بود. بکهیون مطمئن بود که هیون یک ذره هم از فضای اون اتاق استفاده نکرده یعنی نمیتونست استفاده کنه.
بالکن بزرگی روبهروی تخت قرار داشت که با پردههای آبی رنگی تزئین شده بود. کنار کمد بزرگ و شیک توی اتاق مقداری وسایل فیزیوتراپی وجود داشت، اما چیزی که بیشتر از همه چشم بکهیون رو گرفته بود قاب عکسهای خانوادگی روی دیوار بودن.
عکس هیون کنار خانوادش اونم در حالی که لبخند بزرگی روی لبهاش نشسته بود؛ لبخندی که ناخودآگاه ابروهای بکهیون رو بهم پیوند میداد.عصبی خندید، دستههای ویلچر رو رها کرد و به سمت عکسها قدم برداشت.
دستهاش رو بالا اورد و شروع کرد به دست زدن.
"واو واقعا تشویق داری!"
چشمهای عصبیش هنوزم روی اون عکسها میچرخید، جوری بهشون خیره شده بود که انگار دوست داشت همشون رو آتیش بزنه.دستهای هیون بیهدف به اطراف صورتش حرکت میکردن و پسرک یک ذره هم کنترل روشون نداشت. گاهی سعی میکرد با ناخنهاش دستههای ویلچر رو چنگ بزنه اما نمیتونست. اون هر وقت عصبی و ترسیده بود این شکلی میشد.
بکهیون چشمهای پر از نفرتش رو از اون قاب عکسها گرفت و هیون رو هدف بعدیش قرار داد.
"دستات پیش فعال تر شدن. بلد نیستی نگهشون داری؟ میخوای برات با طناب به صندلی ببندمشون ؟"
اشک کمکم توی چشمهای هیون جمع شد. دوست داشت بیرون بره ، دلش میخواست خواهرش رو صدا بزنه تا بیاد و نجاتش بده. بلند فریاد بزنه که اون پزشک رو نمیخواد، داد بزنه و تمام حرفهای سالها تلنبار شده توی دلش رو به زبون بیاره ، اما هیچ کاری نمیتونست بکنه، اون حتی توان کنترل دستهای لعنتیش رو هم نداشت.
YOU ARE READING
Bitch Boy
Fanfictionبکهیون یه پسر ۲۷ ساله است که زمانی شروع کرد به تنهایی زندگی کردن؛مشکلی نداشت و ازش لذت میبرد، آدمهای موردعلاقهاش یا به قول معروف هم عقیدهاش رو دور خودش جمع کرده بود. با مدرک تقلبی پزشکی زندگیش رو میچرخوند، نیازی به یادگیری پزشکی نداشت چون فقط م...