part 31

76 18 6
                                    

کروات مشکی رنگش رو بین انگشت‌هاش گرفت و کمی شلش کرد.
دست گل‌های میخک سفید رنگ میان دست‌های عرقه‌ کرده‌اش خش‌خش صدا می‌داد.

قدم‌هاش رو آهسته حرکت داد و از راه‌رویی با دیوارها سفید که دو طرفش تاج گل‌های گرون قیمتی چیده شده بود و روی هر کدام ربان سفید رنگی که حاکی از اسم فرستنده بود وجود داشت، عبور کرد.
راه‌روی کوتاه، از هر زمان دیگه‌ای طولانی تر و خسته کننده تر بنظر می‌رسید، درست مثل زمانی که ییشینگ همراه مادرش یکی از همین اتاق ها رو برای مراسم سوگواری پدرش کرایه کرده بود.

بوی عطر گل‌ها و عودی که درحال سوختن بود در فضا درهم آمیخته شده بود. وقتی به جلوی ورودی اتاق رسید، غیر صدای صحبت کردن مردم که از بدو ورود تا الان همراهش بود، آوا های دیگه‌ای هم به گوشش رسید.
برخورد قاشق‌ها و چاپستیک‌های فلزی به ظرف‌هایی از جنس شیشه و همینطور صدای گریه‌های ریز اما سوزناک.

صدای نفس‌های برید و فین‌فین کردن‌های جیسو رو پشت سرش شنید‌. آهسته چرخید و دستش رو پشت کمر خواهرش قرار داد.
هنوز چهار ساعت هم از اولین برف سال نگذشته بود اما جیسو مجبور شد بکهیون رو خونه تنها بزاره و به مراسم سوگواری هیون بیاد.

ییشینگ آهسته خواهرش رو به سمت جلو هل داد. هر دو کفش‌هاشون رو از پا دراوردن و روی کف چوبی اما گرم اتاق قدم گذاشتن.
همونطور که انتظار می‌رفت افراد خیلی زیادی برای سوگواری حضور پیدا کرده بودن. اونها بعد از احترام گذاشتن به یادبود هیون از چند پله‌ی کوچیک که سمت راست قرار داشت پایین رفتن، دور میز‌های مربعی شکل چوبی بر روی زمین نشستن و مشغول خوردن شدن.

کیم‌دال همراه با همسرش که هر دو بازو بند سفیدی به دست‌شون بسته بودن ،گوشه‌ی دیوار با چهره‌های اندوهگین ایستاده بودن.
همسر کیم بی صدا اشک می‌ریخت، پارچه‌ی سفید رنگ توی مشتش رو زیر چشم‌هاش می‌کشید و دست دال هر از چندگاهی شونه‌اش رو نوازش می‌کرد.
حزن و اندوه مثل موج‌های شدید دریا به ساحل قلب‌هاشون می‌کوبید و هیچ راهی جز صبوری کردن نداشتن.

ییشینگ هرچقدر چشم‌چشم کرد تا یری رو پیدا کنه، موفق نشد . پشت سر خواهرش حرکت کرد و روبه‌روی قاب عکس هیون ایستاد.
لبخند درخشنده‌ای که روی لب‌های هیون نشسته بود بین هزارن گل سفید و آبی قرار داشت.
دود طوسی رنگی که از عود‌ها تاب می‌خورد و به سمت بالا پرواز می‌کرد گاهی بین راه گلبرگ های سفید رنگ رو نوازش می‌کرد.

جیسو به سمت گل‌ها خم شد. هنگامی که اشک‌هاش یکی پس دیگری بر روی زمین می‌چکید شاخه‌ای گل برداشت و در جایگاه مخصوص قرار داد.
چند قدم عقب ایستاد ، دست‌هاش رو از جلو بهم قفل کرد و به عکس هیون خیره شد.

لب‌هاش رو بهم فشار داد و با خودش شروع به صحبت کرد چون حالا هیون به خوبی می‌شنید.
'دلم برات تنگ شد هیونا. میدونی گاهی به خودم میگم کاش هیچ وقت باهات دوست نمی‌شدم تا اینطوری با رفتنت بخشی از قلبم رو نمی‌بردی ، اما بعدش وقتی تک تک اون لحظه های شیرین جلوی چشمم میان به خودم میگم که ارزشش رو داشت جیسو. وقتی به عمق نبودنت فکر میکنم از تمام وجود دلم می‌خواد انکارش کنم، کاش میشد به راحتی انکار کردن زمان رو به عقب برگردوند. تو خیلی ساکت بودی هیون اما وجودت پر رنگ تر از خورشید توی زندگی‌مون نقش داشت جوری که ، حالا که نیستی میتونم سکوت غیرقابل تحمل رو بفهمم. '

Bitch BoyWhere stories live. Discover now