با رفتن هیون ویلای به اون بزرگی توی سکوت دفن شد. دیگه نه مادر یری توی خونه بود تا ببینشون نه نگهبانی جلوی در گوش به زنگ ایستاده بود.
جیسو ، بکهیون رو همراه خودش بیرون اورد. این که چه جوری از اون اتاق خارج شدن یا چطور از پلهها پایین اومدن چیزی بود که جیسو اصلا دلش نمیخواست بهش فکر کنه.
بکهیون رو سمت وسپا برد، اما پسر به یک باره بازوش رو از بین دستهای جیسو بیرون کشید.
راهش رو کج کرد و از کنار وسپا گذشت.
با پاهای لرزونش روی زمین سفت قدم گذاشت و چشمای خیسش زیر کلاهی که جیسو سرش گذاشته بود پنهان شده بود.جیسو اول نگاهی به وسپا سپس به بکهیون انداخت.
بیخیال موتورش شد و پشت سر بکهیون شروع کرد به راه رفتن.
اگه بکهیون قصد داشت پیاده راه بره پس جیسو هم همین کار رو میکرد.دخترک در این لحظه با گوشت و پوستش مادرش رو درک میکرد.
زمانی که پدرش برای همیشه رفت، جیسو هیچ وقت ندید مادرش جلوش اشک بریزه. گاهی فکر میکرد اون اصلا ناراحت نیست اما این تصورش شبا با شنیدن صدای گریههای یواشکی مادرش ناپدید میشد.
مادرش مثل یه دیوار آهنین پشت خودش و برادرش ایستاد و اجازه نداد لحظهای بچههاش توی سیاهچال غم سقوط کنن.
خم به ابرو نیورد و با تمام دردش احساس آرامش رو به قلبشون هدیه داد. چیزی که باعث شد جیسو و ییشینگ خیلی زود سر پا بشن.و حالا جیسو روی اون نقطه ایستاده بود . تمام وجودش توی شوک و غم از دست دادن هیون فرو رفته بود اما بخاطر بکهیون نمیخواست خم به ابرو بیار، نمیخواست پسرک احساس بیکسی کنه ، هرچند تا الان هم همین احساس رو میکرد.
بغضش رو با درد پایین فرستاد. کف دستش رو روی چشماش کشید و اشکهاش رو پاک کرد.
به آسمان خیره شد و چند باری پلک زد تا خودش رو جمع و جور کنه.با چند قدم فاصله پشت سر بکهیون راه میرفت. شونههای بکهیون نمیلرزید، از وقتی پاش رو از اتاق هیون بیرون گذاشته بود دیگه گریه نکرد، اما جیسو حسش میکرد، پاهای سست و نفسی که هرازچندگاهی میگرفت رو حس میکرد.
وقتی بعد از هر چند دقیقه راه رفتن وسط پیادهرو میایستاد و روی زانوهاش خم میشد جیسو با تمام وجود احساس درد میکرد. پا تند میکرد تا کنارش بايسته، اما بازم بکهیون از کنارش رد میشد و جلو میزد.
یادشه وقتی توی قبرستان بکهیون توی بغلش گریه کرد جیسو یه آرزو کرده بود، آروزی که انگار قرار نبود هیچ وقت به حقیقت تبدیل بشه.
دیدن گریههای بکهیون از زمانی که حقیقت رو هم فهمیده بود، براش سخت تر بود.وقتی چشمهاش رضایت دادن تا یک لحظه از بکهیون دل بکنن ، دوباره نگاهش سمت آسمان برگشت.
حالا خورشید با خط افق یکی شده بود جوری بنظر میرسید که اگه جیسو دست دراز میکرد میتونست اون رو توی مشتش بگیر.
YOU ARE READING
Bitch Boy
Fanfictionبکهیون یه پسر ۲۷ ساله است که زمانی شروع کرد به تنهایی زندگی کردن؛مشکلی نداشت و ازش لذت میبرد، آدمهای موردعلاقهاش یا به قول معروف هم عقیدهاش رو دور خودش جمع کرده بود. با مدرک تقلبی پزشکی زندگیش رو میچرخوند، نیازی به یادگیری پزشکی نداشت چون فقط م...