سرما روی بدن بی دفاعش میخزید و مثل گرگی خشمگین پوست کبودش رو میخراشید.
باد همانند لشکری بیرحم دورش حلقه زده بود و پیروزمندانه بین موهای بلند و آشفتهاش تاب میخورد.جیسو به خودش لرزید. دندونهاش از سرما بهم سابیده میشدن و کف پاهاش میسوختن .
سر خم کرد و به پاهای برهنهاش میون انبوهی از برف سفید ، خیره شد.اینجا چکار میکرد؟ از خودش پرسید و سردرگم و آشفته به اطراف نگاه کرد.
با دستهاش تن ظریفش رو که تنها با لباسی نازک پوشیده شده بود، بغل کرد.به سختی کف پاش رو روی زمین کشید و حرکت کرد.
همه جا سفید و پر از برف بود. صدای زوزه باد توی گوشش میپیچید و چشماش جز دشت سفید و بیانتها چیزی رو نمیدید.ترسید بود و قلبش بیقرار به سینهاش میکوبید. سریعتر قدم برداشت. آشفته و هراسان دور خودش میچرخید. انگار یک مسیر دایر وار رو از سر گرفته بود و میدوید.
چشمهاش هیچ چیز جز سفیدی محض و طوفان بیرحم نمیدید. بغض به گلوش چنگ زد. لب باز کرد تا کسی رو صدا بزنه و کمک بخواد اما انگار صداش دزدیده شده بود.
دونههای برف روی مژهها و گونههای سرخش مینشست، اما دخترک از راه رفتن و فریادهای بیصداش دست بردار نبود.جایی از اون دشت سفید و بیانتها از حرکت ایستاد. انگار که بین راه امیدش رو گم کرده بود.
روی زانوهاش خم شد و هوای سرد رو وارد ریههاش کرد.
به زمین خیره شد و چیزی بجز سفیدی جلوی چشمهاش نقش بست.اخم کرد و لبهای کبودش رو بهم فشرد . قطرات قرمز رنگ خون یکی پس از دیگری جلوی پاش صف بسته بودن و هر چه دورتر میشدن، بزرگتر و بیشتر میشدن.
نگاه جیسو با وحشت رد خون رو دنبال کرد.
آهسته آهسته سر بالا اورد و از بین موهای ژولیدش به تصویر روبه روش خیره شد.چشمهاش از حیرت و حشت خیره مونده بود . لب باز کرد تا فریاد بکشه انگار فراموش کرده بود آواش ربوده شده. چشمهاش رو بست و محکمتر فریاد زد و باز هم صدای نداشت.
میان هیاهوی طوفان و زوزههای ترسناکش صدای ضرباتی محکم به گوش رسید. مثل کسی که وحشت زده به در میکوبید.سینهاش فشرده شد و درد توی سرش پیچید. پلکهاش با شدت از هم فاصله گرفتن. با وحشت به درون اتاق تاریک چشم گردوند و وقتی متوجه شد کابوس دیده نفس عمیقی کشد. جوری که انگار مدتها بود نفس نمیکشید.
گلوش خشک شده، بهم چسبیده بود . قلبش مثل گنجشکی که از دست شکارچی گریخته باشه، تند میتپید و قطرههای از عرق کنار شقیقهاش جا خوش کرده بود.
جیسو پتو رو کنار زد و به سمت راست چرخید تا به آغوش بکهیون پناه ببره، اما پسرک اونجا نبود.
کمی اخم کرد و کف دستش رو روی جای خالی بکهیون کشید. سرد بود.
YOU ARE READING
Bitch Boy
Fanfictionبکهیون یه پسر ۲۷ ساله است که زمانی شروع کرد به تنهایی زندگی کردن؛مشکلی نداشت و ازش لذت میبرد، آدمهای موردعلاقهاش یا به قول معروف هم عقیدهاش رو دور خودش جمع کرده بود. با مدرک تقلبی پزشکی زندگیش رو میچرخوند، نیازی به یادگیری پزشکی نداشت چون فقط م...