سکوت همه جا رو فرا گرفته بود. اندک میز هایی پر بود از دختر و پسر های جوون که کتاب میخوندن.
جونگین پشت میز بلندش ایستاده بود و برای فرار از فکر های توی سرش دست به دامن کتابی تخیلی شده بود.
صفحه رو ورق زد، چشم هاش روی کلمات در رفت و آمد بود اما ذهنش داشت به جای دیگهای پرواز میکرد، جایی که جونگین متنفر بود از یادآوری کردنش.<فلش بک>
از اتاق ریاست سالمندان بیرون اومد و به مادرش که روی صندلی نشسته بود خیره شد.
بطری آب توی دستش رو مچاله و برای اولین بار توی دلش آرزو کرد:"مامان لطفا اینو برای همیشه فراموش کن."
شستش رو روی مژهی خیسش کشید و آهسته جلو رفت.
روبهروی پای مادرش زانو زد و دو دستش رو محکم گرفت.
"مامان.."
گلوش رو صاف کرد. بهونهای برای تراشیدن نداشت.
باید میگفت یه مشت جنایت کار دنبالم کردن و ممکنه بمیری؟!
جیهون با صبر و حوصله به پسرش خیره شد و دستاش رو نوازش کرد.
"مامان متاسفم اون خونهای که توش بودیم مجبور شدم بفروشمش، یه مدت اینجا بمون تا من یه خونهی بزرگ تر و خوشگل تر بخرم برات، از اون خونه ها که داخل حیاطشون باغ و گل داره."
جیهون لبخند پهنی زد.
"پس برای همین اوردیم اینجا؟میخوایم بریم یه خونهی بهتره؟"
جونگین سر تکون داد و جیهون پرسید:"پس خودت کجا میخوابی عزیز دلم، اجازه میدن توهم اینجا پیشم بمونی؟"
جونگین نفس عمیقی کشید و کمی چشمهاش به اطراف چرخید تا اشک هاش رو مهار کنه.
"من میرم خونهی دوستم مامان، قول میدم زود زود بیام دنبالت."
جیهون سر تکون داد. تک فرزندش به آرومی بالا رفت و پیشونی مادرش رو بوسید.
عطر وجودش رو که سالها باهاش بزرگ شده بود رو وارد ریه هاش کرد و فاصله گرفت ،همون لحظه زن جوانی با لبخندی مودبانه از اتاق خارج شد.
"بفرماید خانم کیم، بیاید بریم تا اتاق خوشگلتون رو نشونتون بدم."
زن دست جیهون رو گرفت و با احترام کوتاهی به جونگین آهسته آهسته مادرش رو دور کرد.
جونگین تا لحظهی آخری که مادرش پشت دیوار ناپدید شد، اونجا ایستاد و هر وقت اون پیرزن با چشم های نگرانش به پشت سرش برگشت، لبخند بزرگی زد و براش دست تکون داد.<پایان فلش بک>
کتاب رو محکم بست و نفس عمیقی کشید.
نگاهی به ساعت مچی روی دستش انداخت.
"ساعت ۱۲ ظهره حتما کلاس بک تموم شده."
زیر لب گفت و تلفنش رو برداشت تا به بکهیون پیام بده.
هرکاری میکرد به هیچ وجه نمیتونست قبول کنه مادرش خانه سالمندان بمونه. همین که دیشب اونجا خوابیده بود انگار زمین و زمان براش مثل جهنم شده بود.
نه میتونست بخوابه نه میتونست روی کاری تمرکز کنه.
صفحه چت رو بالا اورد که صدای کفش های زنونهای توی کل سالن پیچید.
زن انقدر قدم هاش رو محکم برمیداشت که تمام سکوت لذت بخش کتابخونه رو بهم ریخته بود.جونگین سرش رو بالا اورد تا اخطار بده اما با دیدن یری اونم درحالی که اخم بزرگی روی صورتش بود به کل فراموش کرد.
لبخند نصفه و نیمهاش با صدای بلند یری از بین رفت و برای لحظهای شوکه بهش خیره شد.
"حقیقت داره؟"
صدای یری همهی نگاه ها رو به سمت خودش کشید و غرغر کردن مردم بلند شد.
"خانم یکم آروم تر اینجا کتابخونه است."
"حقیقت داره بکهیون یه قاتلههه."
یری این بار فریاد زد و مردم بجای غر زدن کنجکاوانه بهش خیره شدن.
جونگین میز رو دور زد و با سردرگمی گفت:
"یری اینجا نباید حرف زد بیا بریم بیرون."
یری دستش رو محکم از توی دست جونگین بیرون کشید.
"فقط جوابم رو بده کیم جونگینن. تو میدونستی نه؟ میدونستی اون اصلا پزشک نیست، مدرکش تقلبیه و از همه بدتر میدونستی اون کسی بوده که سومی رو جراحی کرده ارهه؟"
YOU ARE READING
Bitch Boy
Fanfictionبکهیون یه پسر ۲۷ ساله است که زمانی شروع کرد به تنهایی زندگی کردن؛مشکلی نداشت و ازش لذت میبرد، آدمهای موردعلاقهاش یا به قول معروف هم عقیدهاش رو دور خودش جمع کرده بود. با مدرک تقلبی پزشکی زندگیش رو میچرخوند، نیازی به یادگیری پزشکی نداشت چون فقط م...