جوری در زیبای بکهیون غرق شده بود که گذر زمان رو حس نمیکرد.
چشم هاش انگار در حال ظبط کردن یکی از زیبا ترین دیدنی های جهان بود.
گونهی نرم و داغ بکهیون بیحس شدنه دستش رو ناپدید میکرد و اجازه میداد تا جیسو از نرمی اون لپ لذت ببره.بکهیون کمی لب هاش رو توی خواب تکون داد و مژههای کوتاهش از هم فاصله گرفتن، خواب دوتا دستش رو روی پلک های پسر گذاشت بود و اجازه باز شدن رو بهش نمیداد.
با چشم های نیم باز و پر از خوابش به جیسو نگاه کرد.
"بیدار شدی؟"
بکهیون جوابی نداد، چشم هاش رو دوباره بست و سرش رو از روی دست جیسو برداشت.
باد سرد کف دست جیسو رو نوازش کرد و گرمای لذت بخش بکهیون رو ازش دزدید.
بکهیون در حالی که سرش رو روی پای جیسو میزاشت با صدای نامفهومی گفت:"فقط چند دقیقه بزار بخوابم."
جیسو سنگین سر بکهیون رو روی رون پاش احساس کرد و قلبش از هیجان ایستاد.
سر جاش خشکش زد و از بالا به نیم رخ بکهیون خیره شد.
بکهیون سرش رو کمی جابهجا کرد و دوباره خواب اون رو به آغوش کشید.با این که شلوار لی پاش بود اما انگار بکهیون سرش رو روی پای برهنهی جیسو گذاشته و از حرارت هر لحظه ممکن پاش ذوب بشه.
چتری های نقرهای رنگ بکهیون روی صورت و بینیش افتاده بودن و نفس های منظمش نشون میداد که کاملا غرق خوابه.
جیسو دستش رو روی قلبش کشید.'اشکالی نداره اگه به موهاش دست بزنم؟' از خودش پرسید و لب هاش رو با زبونش تر کرد.
'اون بی اجازه منو بوسید این که چیزی نیست.'
با بوسهی بی اجازه بکهیون خودش رو قانع کرد و انگشت های باریکش رو بین موهای نرم و لطف بکهیون فرو کرد.حسی عجیب از نوک انگشت هاش تا نوک پاهاش رو فرا گرفت و باعث شد دستش رو بیشتر توی موهای نامرتب بکهیون فرو کنه.
محو نگاه کردن به چهرهی بی نقص بکهیون بود که در اتاق باز شد.
یانگسو و بعد به دنبالش یوری وارد اتاق شدن.
برای لحظهای هر سه نفر به صحنهی روبه روشون خیره شدن.
یانگسو و یوری به جیسو و بکهیونی که روی پاش خوابیده بود و جیسو به اون دونفر که مثل گاو سرشون رو انداخته بودن پایین و وارد اتاق شده بودن.
از خجالت زیاد یک لحظه تصمیم گرفت بکهیون رو از روی پاش به پایین پرت کنه و بلند بشه اما این کار رو نکرد.
یوری با اخم به صحنه روبهروش خیره شد و دستش رو مشت کرد.
"بکهیون باید حرف بزنیم."
یانگسو با اخم گفت اما جوابی دریافت نکرد پس بلند تر گفت:"بکهیون با تو ام! باید حرف بزنیم."
ذهن خستهی بکهیون تمام فحش هایی که بلد بود رو صف بست.
پسر بدون این که چشم هاش رو باز کنه رو دستش چرخید و پشتش رو به رئسش کرد.
"خستهام."
حالا سر بکهیون سمت شکم جیسو قرار داشت و نفس های داغش روی پوست شکم جیسو فرود میاومد و مو به تنش سیخ میکرد.
جیسو اون لحظه از پوشیدن نیم تنه پشیمون شد و تو دلش به خودش لعنت فرستاد.
"بیون بکهیون."
یانگسو تغریبا داد زد و جیسو با خجالت و ترس سمت بکهیون خم شد.
"بلند شو شرایطمون درست نیست."
بکهیون گوشه لباهاش رو بهم فشار داد و به سختی نشست.
دستی توی موهاش کشید و اونا رو بیشتر بهم ریخت.
با نگاهی خسته به یانگسو خیره شد و گفت:"واقعا خسته ام و درد دارم."
چشم های عصبی یانگسو رنگ نگرانی به خودش گرفت و سر تا پای بکهیون رو از نظر گذروند.
"میشه براش یه قرص مسکن بیاری."
جیسو رو به یوری گفت و منتظر به چشم های عصبی دختر نگاه کرد.
یوری انقدر از چیزی که دیده بود عصبی بود که اصلا اهمیتی به درد بکهیون نداد و فقط با چشم هاش به چهرهی معصوم جیسو خیره شده بود.
بکهیون سرش رو سمت یوری چرخوند و گفت:"نشنیدی؟"
دختر با عصبانیت از اتاق خارج شد و توی ذهنش در رو محکم بهم کوبید.
بکهیون به زور از کاناپه دل کند و بلند شد.
روبهروی جیسو ایستاد، یکی از دست های جیسو رو گرفت و کاری کرد تا دختر بلند بشه.
درحالی که شستش رو پشت دست جیسو میکشید گفت:"بهتر بری خونه، بعدا باهم حرف میزنیم."
جیسو حالا حالا وقت داشت تا کنارش بمونه اما انگار باید میرفت.
YOU ARE READING
Bitch Boy
Fanfictionبکهیون یه پسر ۲۷ ساله است که زمانی شروع کرد به تنهایی زندگی کردن؛مشکلی نداشت و ازش لذت میبرد، آدمهای موردعلاقهاش یا به قول معروف هم عقیدهاش رو دور خودش جمع کرده بود. با مدرک تقلبی پزشکی زندگیش رو میچرخوند، نیازی به یادگیری پزشکی نداشت چون فقط م...