نزدیکه ۲۰ تا برگه که مربوط میشد به پرونده پزشکی رو توی یک دستش گرفته بود و با اون یکی دستش سبد لباسهای چرک رو محکم نگه داشته بود.
از اتاق خارج شد و سر راه کنار کاناپه ایستاد.درحالی که خط به خط کاغذ رو با دقت میخوند با انگشتهای پاش کش موی جیسو رو از روی زمین برداشت و روی میز پرت کرد. سپس به سمت آشپزخونه رفت و دونه دونه لباسهای چرک رو داخل ماشین لباسشویی انداخت.
نیم نگاهی به مایع لباسشویی کرد تا با دقت بیشتری اون رو داخل ماشین بریزه و بعد بلند بلند شروع به خوندن کرد."لینایون ۲۵ ساله. علت مرگ: کبد چرب. بیمارستان چونا."
در حین خوندن درجه ماشین لباسشویی رو چرخوند و به سمت یخچال حرکت کرد.
"سه نفر توی یه بیمارستان مردن و دو نفر چند وقت بعد از ویزیت از یه مطب خصوصی مردن."
این جمله رو درحالی با خودش تکرار میکرد که توی یخچال در جستجوی قارچ برای پختن شام بود.زنگ خونه به صدا دراومد. قارچها رو توی یخچال رها کرد و به سمت در قدم برداشت.
بعد از باز کردن در با یری مواجه شد اونم در حالی که کوله پشتی جیسو توی دستش قرار داشت.
"سلام خانم کیم!"
"سلام، متاسفم که مزاحم شد."یری با سرش اشارهای به کیف توی دستش کرد و ادامه داد:"اینو جیسو جا گذاشت، دیدم همهی وسایل مهمش داخل کیفه، گفتم بیارمش."
ییشینگ معدبانه کیف رو از دست یری گرفت و گفت:"نیازی نبود اما بازم ممنونم. جیسو گاهی وقتها خیلی سر به هوا میشه."
یری خندید و با طمانینه موهاش رو از روی صورتش کنار زد."بیاید داخل."
"نه ممنون نمیخوام مزاحم بشم."
"مزاحمتی نیست." ییشینگ از جلوی در کنار رفت و اجازه داد تا یری وارد خونه بشه.
از اونجایی که دخترک حسابی کنجکاو بود تا زندگی جیسو رو ببین درخواست ییشینگ رو رد نکرد و با کمال میل به داخل قدم گذاشت.
خونهی جیسو به انگشت کوچیکه جایی که خودش زندگی میکرد نمیرسید، اما با این حال حس و حال خیلی خوبی داشت و یری توی اون خونه احساس راحتی میکرد انگار که بارها اینجا اومده.
وسایل خونه با تم بنفش کم رنگ و سفید چیده شده بود. یری اصلا شکی نداشت رنگ بنفش انتخاب جیسو بوده، اون حتی توی مدرسه هم ارادت خیلی خاصی به رنگ بنفش داشت.چشمهای یری مثل دستگاه اسکن گوشه گوشهی خونه رو وارسی کرد تا این که صدای ییشینگ به گوشش رسید.
"جیسو رفته خونهی مادرم فکر میکنم یکم دیگه برگرده."
ییشینگ برگهها رو روی اپن قرار داد و دو لیوان شیشهای از داخل کابینت برداشت.
"زیاد نمیمونم باید بگردم خونه، برادرم منتظره."
"راستی حالش خوبه؟ جیسو خوب کارش رو انجام میده؟"
"نتیجه کار رو که الان نمیشه گفت اما برادرم از این که جیسو معلمش شده خیلی خوشحاله. بعد از رفتن جیسو حسابی سرحال و پر انرژی بود."ییشینگ با تعریفهای یری چهرهای خرسند و با افتخار به خودش گرفت.
سینی که داخلش ظرفی پر از شیرینی و دو لیوان نوشیدنی بود رو برداشت و رو روبه روی یری نشست.
"خوشحالم این رو میشنوم. امیدوارم به زودی نتیجه خوب هم بگیریم."
YOU ARE READING
Bitch Boy
Fanfictionبکهیون یه پسر ۲۷ ساله است که زمانی شروع کرد به تنهایی زندگی کردن؛مشکلی نداشت و ازش لذت میبرد، آدمهای موردعلاقهاش یا به قول معروف هم عقیدهاش رو دور خودش جمع کرده بود. با مدرک تقلبی پزشکی زندگیش رو میچرخوند، نیازی به یادگیری پزشکی نداشت چون فقط م...