بعد از کشتن مینجو همونطور که جونگین گفت هیچکس به سراغش نیومد ، تنها دو هفتهی پیش پیامی روی گوشیش بالا اومد مبنی برا این که از کار اخراج شده و بهتر دنبال کاره دیگه ای بگرده، اونها حتی همون موقع پول جونگین رو تصویه کردن.
منطقی بنظر میرسید ، دیگه رئیسی نبود تا اونجا رو اداره کنه، پس جونگین هم باید میرفت.
این بهترین اتفاقی بود که میتونست برای جونگین بیوفته.وقتی یری حالش خوب شد دعوت جونگین به رستوران رو پذیرفت و اونا رسما از دو هفتهی پیش قرار گذاشتن رو شروع کردن و جونگین روی ابر ها بود.
با کمک یری توی کتابخونه کاری نیم وقت پیدا کرده بود تا بعدا شغلی بهتر پیدا کنه.طبق لیست پنج کتاب با ژانر تخیلی رو توی قفسهی مخصوص گذاشت و نفسی تازه کرد.
کتاب های جدید از راه رسیده بودن و امروز کسی توی کتابخونه نبود تا کارکنان بتونن قفسه ها رو پر کنن.
جونگین تو بخش رمان کار میکرد و این رو مدیون دوسته یری بود که در بخش ادبیات کتابخونه مشغول به کار بود.
"خسته نباشی."
جونگین به سمت جوی، دوسته یری چرخید و لبخند زد. نسکافهی که دختر قد بلند سمتش گرفته بود رو با احترام گرفت و تشکر کرد.
"این روز ها حسابی سر ما شلوغ میشه مخصوصا این بخش."
"تاحالا کتابهای رمانی نخوندم اما از وقتی اینجا اومدم برای این که بتونم به مردم کمک کنم مجبور شدم کلی کتاب بخونم."
جوی خندید و شونه به شونهی جونگین به سمت کافهی کتابخونه راه افتاد.
"آره وقتی بیای اینجا ناخودآگاه مجبوری همین کار رو بکنی ، چون اونا ازت سوال میپرسن."
جونگین نگاهی به چهار ستون خالی انداخت و آه از نهادش بلند شد.
"فکر میکردم تموم شدن."
صدای خندهی جوی بلند تر شد و برای دلداری دادن پشت کمر جونگین زد.
"نگران نباش تا شب تموم میشن، الان بچه ها رفتن بالا تا کمی استراحت کنن بیا توهم خستگی در کن."جونگین با لبخند به دنبال دخترک راه افتاد.
هرچی پله ها رو یکی یکی بالا میرفت فضای کافه بیشتر توی دیده پسر قرار میگرفت.
جوی راجب جدید ترین کتابی که خونده بود کنار گوش پسر حرف میزد و جونگین با هیجان و لبخند سر تکون میداد.
هردو چشمشون به یری که پشت میز دو نفرهای نشسته بود افتاد.
چشم های جونگین برق زد و قدم هاش رو تند تر سمت دوست دخترش برداشت.
"واو ببین کی با پارتی اومده اینجا!"
جوی با هیجان گفت و یری رو به آغوش کشید.
"گفتم یه سری به جونگین بزنم."
جوی نگاهی بینشون رد و بدل کرد و لبخند مهربونی بهشون زد.
"راحت باشید من باید برم پیش گروه خودم، حالا که تا اینجا اومدی میتونی بعدا بری پایین کمک دوست پسرت کتاب بچینی."
یری خندید و دست تسلیم بالا اورد.وقتی جوی دور شد و به دوست هاش پیوست، جونگین بی محابا یری رو به آغوش کشید و از فرط دلتنگی بدن ظریفش رو به خودش فشار داد.
"آخيش تراپی فقط همین."
یری ابرو در هم کشید و عقب اومد.
"ولی فکر کنم یه نفر دیگه قبلا تراپیت کرده."
جونگین با اشارهی سر یری به جوی نگاه کرد و مشتش رو جلوی لباش گذاشت تا صدای خندش توی کافه نپیچه.
"تو الان داری به دوست خودت حسودی میکنی؟"
"من ازش خواستم بهت کار بده اما کف دستم بو نکرده بودم که صمیمی میشید."
یری پشت چشمی برای جونگین نازک کرد و روی صندلی چوبیه کافه نشست.
جونگین صندلی روبهروی دختر رو برداشت و جفتش گذاشت سپس روش نشست و دست یری رو بین دست هاش گرفت.
"آخه تا وقتی فرشتهی زیبایی مثل تو دارم میتونم از کسه دیگه ای خوشم بیاد؟"
یری کمی نرم شد و سمت جونگین چرخید.
جونگین بوسهای روی گونهی دخترک کاشت و دستش رو دور گردنش حلقه کرد.
"اوه خدای من!"
"چی شده؟"
یری با تعجب پرسید و جونگین خیلی جدی روی لب هاش دست کشید.
"واییی!"
"میگم چی شده جونگین؟"
پسر انگشت هاش رو جلوی چشم یری گرفت و گفت:"لب هام اکلیلی شدن! میگم چرا انقدر مثل ستاره میدرخشی نگو همهی وجودت از اکلیله."
یری خندید و صورت جونگین رو به عقب هول داد.
"مسخره."
"همیشه بخند، تراپی بدون خنده که فایده نداره."
یری انگشت هاش رو توی دست جونگین قفل کرد و بهش خیره شد.
"نمیدونم اگه تو نبودی چطوری میتونستم با رفتن سومی کنار بیام و اون شب رو فراموش کنم."
جونگین دست یری رو کمی فشار داد.
"دیگه گذشته لطفا بهش فکر نکن."
"نمیشه آخه تو اون موقع اعتراف کردی."
پسر خندید و کمر به صندلی چسبوند.
"پس میتونی مثل یه داستان دیزنی تصورش کنی، شاهزاده ای که یهو از راه رسید و پرنسسش رو نجات داد و بعد هم قرار جلوش زانو بزنه و ازش خواستگاری کنه."
یری توی صورت جونگین خم شد و نگاش کرد:"الان داری لو میدی، پس چطور قرار بعدا سوپرایزم کنی؟"
جونگین هم متقابلا سمت دخترک خم شد و فاصله رو به حداقل رسوند.
بوی آدامس میوهای که یری خورده بود به بینی پسر رسید.
"وقتی که تو فکرش رو هم نمیکنی."
سپس بوسهای یهویی روی بینی یری کاشت و عقب نشینی کرد.
یری با لبخندی دلنشین عقب رفت و با چنگال کمی از کیک شکلاتی توی ظرف رو جدا کرد.
"نمیخوری؟"
"نه اگه بخورم قندم میزنه بالا."
"مگه قند داری؟"
یری با تعجب پرسید و جونگین جواب داد:"شیرینی تو کافیه بیشتر از این بخورم قند میگیرم."
یری خندید و موهاش رو بغل گوشش فرستاد:"خیلی لوسی جونگین اما دوستت دارم."
"منم عاشقت ام پرنسس."
جونگین با خنده گفت و جرعهای از نسکافهی سرد شدش رو نوشید.
YOU ARE READING
Bitch Boy
Fanfictionبکهیون یه پسر ۲۷ ساله است که زمانی شروع کرد به تنهایی زندگی کردن؛مشکلی نداشت و ازش لذت میبرد، آدمهای موردعلاقهاش یا به قول معروف هم عقیدهاش رو دور خودش جمع کرده بود. با مدرک تقلبی پزشکی زندگیش رو میچرخوند، نیازی به یادگیری پزشکی نداشت چون فقط م...