کاپشن مشکی تنش، هنگام راه رفتن خشخش میکرد و از سرما نوک بینیش قرمز شده بود.
تا کریسمس چیزی نمونده بود، شاید اگه روزهای پر دردسری رو نمیگذراندن ییشینگ هم مثل بقیه میدونست چند روز دیگه تا سال نو باقی مونده ، اما انقدر ذهنش درگیر بود که اگه هم میخواست وقت نداشت به این چیزا فکر کنه.از راهروی نسبتا شلوغ بیمارستان عبور کرد. بیماری که روی تخت خوابیده بود، همراه با چهار پرستار به سرعت از کنارش عبور کردن و ییشینگ چند لحظه ایستاد تا به اون ها برخورد نکنه .
تخت به سمت راست که تابلوی بزرگی به دیوارش وصل شده بود و با خط قرمز روش نوشته شده بود، بخش ایسییو، پیچید سپس پشت درهای سفید بیمارستان که باز و بسته میشدن ناپدید شد.ییشینگ راهش رو خلاف اون جهت ادامه داد و خودش رو به بخش اورژانس بیمارستان رسوند.
از بین چندین تخت که به ردیف کنار هم قرار داشتن و روی هر کدام بیماری باحال نزار خوابیده بود، گذاشت.
تخت ها توسط پرده های آبی رنگی از هم جدا میشدن و کنار آنها یک صندلی هم برای همراه قرار داشت.اواسط مسیر، مادر یری رو دید که با پیرهن سیاهی روی یکی از همین صندلیهای فلزی نشسته بود .
زن مسن به محض دیدن ییشینگ از جا بلند شد.
پسر پردهی آبی رنگ رو کنار زد و جسم ضعیف و رنگ و رو رفتهی یری جلوی چشمهاش قرار گرفت.قلبش به درد اومد. بیاختیار اخم روی صورتش نشست و کمی سرش رو خم کرد تا به مادر دخترک احترام بزاره.
چشمای یری بسته بود و سوزن سرم پوست دستش رو بیرحمانه شکافته بود .مادر یری نگاه دردمندش رو بین دخترش و ییشینگ رد و بدل کرد. دستهاش رو بهم فشار داد و با صدای لرزونی گفت:"از وقتی هیون رفته این بار سوم که فشارش میوفته و از حال میره."
ییشینگ لبهای خشکش رو با نوک زبونش تر کرد. به خیال این که دختر خواب باشه با صدای آرومی پرسید:"خانم کیم چرا درخواست همکارهای من رو رد کردید؟ مطمئنم شما و شوهرتون هم به مرگ یهویی هیون شک دارید."انگشتهای خانم کیم بیشتر به پوست دستش فشار اوردن جوری که رنگ ناخن هاش به سفیدی میزد.
"اون بچه به اندازه کافی درد کشید ما دیگه نمیخوایم بعد از رفتنش هم آزار ببینه."
گلوی مادر غم دیده منقبض شد و نفسش بریده بریده از بین دندونهاش رها شد."متوجه ام اما من م..."
خانم کیم بین حرف پسر پرید و گفت:"میشه بالای سر یری این حرفها رو نزنیم؟ ممکنه دخترم بشنوه. اون حالش اصلا خوب نیست."
ییشینگ ناچارن لبهاش رو بست و سر تکون داد."میرم با پزشکش صحبت کنم."
زن که توی این چند روز تارهای سفیدی که حاکی از داغ دلش بودن بین موهای مشکیش پدیدار شده بود، به آرامی از جا برخواست . دستش رو محکم روی لباسش کشید و کمی بعد صدای کفشهاش دور تر و دور تر شد.
YOU ARE READING
Bitch Boy
Fanfictionبکهیون یه پسر ۲۷ ساله است که زمانی شروع کرد به تنهایی زندگی کردن؛مشکلی نداشت و ازش لذت میبرد، آدمهای موردعلاقهاش یا به قول معروف هم عقیدهاش رو دور خودش جمع کرده بود. با مدرک تقلبی پزشکی زندگیش رو میچرخوند، نیازی به یادگیری پزشکی نداشت چون فقط م...