درست زمانی که هر دو توی ماشین چانیول نشستن از سمت دیگر کوچه، صدای ترمز لاستیکهای ماشین پلیس جلوی خونه، شنیده شد.
جیسو سرش رو چرخوند و از پشت شیشه به خونه نگاه کرد، خونهای که حالا ییشینگ به تنهایی توش حضور داشت.
چند دقیقهی قبل به زحمت سومین رو راهی کردن و بعد خودشون درحالی که یک نفس به انتهای کوچه میدویدن توی ماشین پنهان شدن.
جیسو نمیدونست چه عاقبتی در انتظار برادرش پشت در ایستاده. ولی خوب میدونست که ییشینگ الان در جایگاه یک پلیس، یک قاتل و هم دستش رو فراری داده.چشمهای نگرانش روی تک تک پلیسها که هیچکدوم دوست ییشینگ نبودن چرخید.
با حس گرمای دست بکهیون روی دستش نگاهش رو از شیشه گرفت و به پسرک سپرد.
بکهیون کمی دستش رو فشرد و ماشین آهسته از ییشینگ دورتر و دورتر شد."چیزیش نمیشه مگه نه؟"
جیسو با صدای لرزونی پرسید ولی قبل از این که بکهیون جوابش رو بده صدایی خشمگین ، اما آشنا به گوش رسید.
"معلوم که چیزیش نمیشه، نهایتا قرار اخراج بشه، اما تو چی؟ وای خدای من باورم نمیشه. این مدت انقدر حرص خوردم پوستم چروک شد."سر بکهیون و جیسو همزمان به سمت صندلی جلو چرخید. چانیول لبهاش رو بهم قفل کرده بود و فرمون محکم بین دستهاش قرار داشت.
چهیونگ با سرعت باور نکردنی به سمت عقب چرخید و درحالی که یکی از آرنجهاش رو روی شونهی چانیول قرار میداد اون یکی دستش رو به حالت تهدید بالا برد."آدم قحط بود برای عاشق شدن؟"
چانیول با فشار آرنج چهیونگ کمی به سمت راست خم شد و دماغش رو چین داد.
جیسو و بکهیون لحظهای از ترس بالا پریدن و نگاه شکاک جیسو سمت چانیول برگشت.چهیونگ چونهی رفیقش رو گرفت و سرش رو سمت خودش برگردوند.
"اونجوری نگاش نکن تهدیدش کردم اگه منو با خودش نیاره میکشمش."
"باور کن این کار رو میکنه."
چانیول از توی آینهی جلوی ماشین ملتمسانه به جیسو خیره شد و دخترک کلافه چشمهاش رو چرخوند.دست چهیونگ رو از روی چونهاش برداشت و غرغرکنان گفت:"اه آخه تو چرا انقدر سادهای اوپا؟ اصلا چطور پلیس شدی؟ چهیونگ همش طبل تو خالیه یه پخ بهش کنی ده بار سکته میکنه."
چهیونگ عصبانی مشتش رو روی زانوی بکهیون کوبید و نالهی پسر از زیر ماسک مشکیش بلند شد.
"یااا چرا منو میزنی؟"
جیسو با حرص ماسکش رو پایین کشید و دستش رو به حالت نوازش روی پای بکهیون گذاشت.
"یااا چهیونگ چرا بکهیون رو میزنی؟""بحث رو عوض نکن جانگ جیسو ، واقعا آدم قحط بود واسه عاشق شدن؟ انقدر این مدت استرس تو رو کشیدم تو کل زندگیم واسه خودم نکشیدم. همین رو کم داشتیم که تو هم دستش حساب بشی. اصلا دیدی تو اینترنت چی راجبت میگن؟ حالا هم که فراری شدی. وای خدایا بهم صبر بده."
مردمک چشمهای چهیونگ به سمت بالا رفت و با دو انگشت اشارهاش دو طرف شقیقهاش رو ماساژ داد.
YOU ARE READING
Bitch Boy
Fanfictionبکهیون یه پسر ۲۷ ساله است که زمانی شروع کرد به تنهایی زندگی کردن؛مشکلی نداشت و ازش لذت میبرد، آدمهای موردعلاقهاش یا به قول معروف هم عقیدهاش رو دور خودش جمع کرده بود. با مدرک تقلبی پزشکی زندگیش رو میچرخوند، نیازی به یادگیری پزشکی نداشت چون فقط م...