part 8

100 20 88
                                    


به چشم بهم زدنی دو ماه از اولین دیدارش با هیون گذشت.
همه چیز خوب پیش رفته بود، درست همونطور که بکهیون می‌خواست.

تونسته بود حدود پنج باری با پدر یری دیدار داشته باشه و یک شب هم به پیشنهاد آقای کیم باهم به رستوران رفتن. تو این دیدارها خیلی نقش‌ها بازی کرد که از وجود حقیقیش کیلومتر‌ها فاصله داشت. بکهیون تا تونست جای خودش رو توی دل آقای کیم باز کرده بود.

اخرین ملاقاتی که با پدر یری داشت ،درست باب میلش، راجب کار و آینده‌ای که مد نظر خودش بود صحبت کردن.
ا

ما جیسو توی کارش هیچ پیشرفتی نکرده بود و هیون حتی قادر به نوشتن یا حتی تلفظ یک حرف هم نبود. بارها آقای کیم در نظر داشت تا عوضش کنه ، ولی هر بار با مخالفت شدید هیون مواجه می‌شد.

برعکس جیسو، بکهیون کارش رو خوب پیش برده بود، عضلات هیون نرم‌تر و نسبت به گذشته قوی‌تر شده بود.
دست‌هاش رو راحت‌تر حرکت می‌داد و توانایی این رو بدست اورده بود تا کمی روی تخت جابه‌جا بشه.

این که جیسو تو کارش موفق نشده بود حس آرامش و خرسندی رو به پسر هدیه می‌داد، یک جورایی انگار اون نیمچه دلشوره‌ای هم که ته دلش جا خوش کرده بود، از بین رفته بود و دیگه دغدغه جلوگیری از جیسو رو نداشت. به جاش همه وقتش رو گذاشته بود سر کل‌کل کردن و اذیت کردن دخترک و جوری این کار بهش می‌چسبند و لذت می‌برد که با ده شب کلاب مجانی هم عوضش نمی‌کرد.

جیسو فرصتی گیر اورد و تونست طرح‌های خالکوبی رو که انتخاب کرده بود به پسرک نشون بده و بکهیون هم با گفتن "خیلی چرت‌و‌پرت و زشت هست." چشم غره دخترک رو به جون خرید.

تو این دو ماه جیسو می‌تونست اسم رابطه‌اش با بکهیون رو دوستی بزاره، البته دوستی همراه با حرص خوردن و فشار بالا ، اما جیسو ازش راضی بود؛ همیشه زود با آدم‌ها کنار میومد و قبولشون می‌کرد. شاید تنها فردی که هیچ وقت نتونست بپذیره مردی بود که در جایگاه پدرش قرار داشت.

حالا پاییز به نیمه رسیده بود؛ درخت‌ها با رنگ‌های زرد و نارنجی تزئین شده بودن و برگ‌های کوچیک به استقبال از آدم‌ها روی زمین می‌افتادن تا با صدای خورد شدنشون خنده به لب بچه‌ها و حس آرامش به قلب بزرگ‌تر‌‌ها هدیه بدن.

چندین سال پیش توی همچین روزی پسر دوم خانواده بیون به دنیا اومده بود و اون خانواده سه نفر بزرگ‌تر شده بود.
پدر بکهیون به دلیل نامعلومی اون لحظه در بیمارستان حضور نداشت و وقتی پرستار هیون رو پتو پیچ از اتاق عمل بیرون اورد، بکهیون ۶ ساله‌ای رو دید که با هیجان روی صندلی ایستاده بود تا هم قد پرستار بشه و برادر کوچولوش رو ببینه.

اولین کسی که هیون رو دیده بود، دست نوازش روی لپ‌های نرم و چشم‌های بسته‌اش کشیده بود، بکهیون بود.
حالا بعد چند سال دوری امسال دوباره تو این روز قرار بود کنارش باشه.

Bitch BoyWhere stories live. Discover now