منتظر جلوی دستگاه ایستاده بود تا قهوهی خودش و خواهرش آماده بشه.
دو لیوان شیشهای رو پر از قهوه کرد و شکلات موردعلاقهی جیسو رو برداشت.
روی صندلی نشست و لیوان دخترک رو روبهروش قرار داد.انگشت های باریک جیسو دور اون شیشهی گرم رو احاطه کرد و به موج های ریز قهوه که به بدنهی لیوان میخورد خیره شد.
"اوپا یه چیزی بپرسم؟"
"جانم؟"جیسو چشم از قهوه گرفت و به برادرش نگاه کرد.
"حالا چه بلایی سرش میاد؟"
ییشینگ به بهونهی فوت کردن قهوه گرمش، لیوان رو جلوی لب هاش گذاشت و کمی فکر کرد.
اون خوب میدونست چه بلایی قرار سر بکهیون بیاد. حبس ابد و گرفتن اموالش چیزی بود که قرار بود نصیب اون پسر بشه."چرا میخوای بدونی؟"
"به عنوان شخصی که یه زمانی بهش علاقه داشتم میخوام بدونم آخرش چی میشه."
ییشینگ نفسش رو آزاد کرد و کمی از قهوهی تلخ رو مزهمزه کرد."حبس ابد چون مرتکب قتل شده."
ناخنهای جیسو از فشار زیادی که انگشت هاش به لیوان وارد کرد سفید شد و تن دخترک لرزید.
'حبس ابد؟'
توی سرش مدام تکرار کرد انقدر که متوجه داغی بدنه لیوان نمیشد."جیسو میدونم نمیتونم درکت کنم چون تجربهاش رو نداشتم اما به عنوان کسی که دیوانه وار دوستت داره میتونم بفهممت. میدونم نباید ازت توقع داشته باشم الان حالت خوب بشه، شاید یک سال یا بیشتر طول بکشه تا تو به جیسوی قبلی تبدیل بشی."
ییشینگ دست جیسو رو از سطح داغ لیوان جدا کرد و محکم گرفتش.
"اما میدونم میتونی باهاش کنار بیای، تو اولین نفری نیستی که شکست عشقی خورده آخرین نفر هم نخواهی بود. مهم اینه زود فهمیدیم قبل از این که همه چیز بدتر بشه."ییشینگ منتظر به صورت جیسو خیره شد تا دخترک چیزی بگه اما اون هنوزم به اپن و لیوان شیشهای خیره بود.
"الان سه روزه نه چیز درست حسابیای میخوری نه میخوابی حتی حال و حوصلهی چهیونگ رو هم نداری دختر بیچاره مدام به من زنگ میزنه و حالت رو میپرسه. روز ها هم که همش تنهایی چون من سر کارم.
جیسو ازت میخوام یه چند روز بری پیش مامان."جیسو بالاخره سر بالا اورد و لب هاش رو برای مخالفت باز کرد.
"نه نداریم جیسو من که نخواستم واسه همیشه بری. فقط برای چند روز هوم؟ ازت خواهش میکنم. "
جیسو آروم دستش رو از دست برادرش بیرون کشید و جرعهای از قهوه رو نوشید."وسایلم رو جمع میکنم."
ییشینگ لبخندی از سر آسودگی زد و قهوهاش رو خورد. یه مادر تو بدترین شرایط هم میتونست حال بچهاش رو خوب کنه و ییشینگ قصد داشت برای حل این مشکل دست به دامن مادرش بشه.قبلا تلفنی همه چیز رو توضیح داده بود و ازشون خواست از سوال پیچ کردن جیسو خودداری کنن فقط باید اجازه بدن اون وارد یه زندگی معمولی بشه همون که قبلا داشت بدون وجود بکهیون.
تو سر و کلهی سوجین بزنه ،کنار جونگایل وسایل سفالی درست کنه و با مادرش غذا بخوره.
YOU ARE READING
Bitch Boy
Fanfictionبکهیون یه پسر ۲۷ ساله است که زمانی شروع کرد به تنهایی زندگی کردن؛مشکلی نداشت و ازش لذت میبرد، آدمهای موردعلاقهاش یا به قول معروف هم عقیدهاش رو دور خودش جمع کرده بود. با مدرک تقلبی پزشکی زندگیش رو میچرخوند، نیازی به یادگیری پزشکی نداشت چون فقط م...