part 34

70 18 40
                                    

خون یاقوتی رنگ دخترک به یادگار روی لباس و کف دست‌هاش نشسته بود.
پاشنه‌ی پاش رو بی‌قرار به زمین می‌کوبید .
درحالی که نشسته بود آرنج‌هاش رو به پاهاش تکیه داده و به کف دستش خیره شده بود.

نمی‌دونست چند ساعت از صبح گذشته اما با نشستن نور خورشید بر روی صورتش مطمئن شد خیلی از زمان قرارش با دائه جونگ، کسی که قرار بود از مرز ردش کنه، گذشته.
فرار کردنش در حال حاضر هیچ اهمیتی نداشت وقتی جنی بخاطرش روانه‌ی اتاق عمل شده بود.

کف دست‌هاش رو بهم مالید و خون خشک شده دستش رو لمس کرد. با به یاد اوردن حال بده دخترک دلش بهم پیچید و گوشه‌ی لبش رو گزید.

<فلش بک>
نفهمید چطوری با پای برهنه خودش رو به ماشین رسوند.
میان ترس و وحشتی که توی وجودش جولان می‌داد پسر غریبه‌ای خودش رو بهش رسوند و پیشنهاد داد تا مسئولیت رانندگی رو بعهده بگیر.
جونگین که تمام فکر و ذکرش شده بود دخترک بی‌جون توی آغوشش ، بی چون و چرا پذیرفت و روی صندلی عقب نشست.

جنی رو روی پاش دراز کرد و یکی از بازو‌هاش رو تکیه گاه سرش قرار داد.
لپ‌های درشت و همیشه قرمزش ، رنگ پریده بودن. لب‌هاش نیم باز و در تلاش برای ذره‌ای اکسیژن باز و بسته می‌شدن.

دیدن جنی اونم درحالی که بین دست‌هاش می‌لرزید و از درد عرق سرد روی پیشونیش نشسته بود باعث می‌شد قلبش با تمام قدرت به سینه‌‌اش بکوبه و معدش تیر بکشه.
دست آغشته به خون گرم رو آهسته بالا اورد و روی گردن جنی گذاشت.

نبضش ضعیف می‌زد. درد معده پسرک دو برابر شد و بهم پیچید. احساس می‌کرد هر لحظه ممکنه هرچی که خورده رو بالا بیاره.
بر خلاف خون‌های نشسته بر پوست دخترک، بدنش به شدت سرد بود و جونگین دعا می‌کرد این سرما برای زمستون استخوان سوز باشه نه چیزه دیگه.

هرچه ماشین با سرعت از کوچه پس کوچه‌های اون روستا عبور می‌کرد خون جنی مثل جوی کوچکی زیر پای پسر رو پر می‌کرد.

جونگین چشم‌هاش رو بست و لب‌های لرزونش شروع به حرکت کردن. زیر لب نجوا می‌کرد و هر دعایی که از داییش به خاطر داشت می‌خوند.

جنی به سختی و آهسته پلک‌هاش رو از هم باز کرد.
بین حرکات شدید ماشن بدنش محکم توسط دست‌های جونگین احاطه شده بود و مثل شئ با‌ارزش نگهداری می‌شد.
دیدن لب‌های جونگین که ملتمسانه دعا می‌خوندن و قطرات عرقی که بر پیشونیش نشسته بود حس عجیبی به دخترک منتقل می‌کرد.

درد امانش رو بریده بود و می‌تونست حرکت گرم و نرم خون رو روی پوست شکمش حس کنه که به آرومی می‌غلتید و پایین می‌رفت.
تمام قدرتش رو جم کرد. با انگشت‌هاش گوشه‌ی لباس پسرک رو گرفت و هرچه توان داشت برای کشیدنش خرج کرد.

جونگین درحالی که تمام حواسش رو معطوف به دخترک بین دست‌هاش کرده بود با حس آهسته کشیده شدن لباسش به سرعت چشم باز کرد و به جنی نگاه کرد.
"چیزی نیست، هیچی نیست الان میرسیم."
جنی به مخالفت سر تکون داد. دست لرزون و ضعیفش رو به سختی وارد جیبش کرد و گوشیش رو دراورد.

Bitch BoyWhere stories live. Discover now