"اون عوضی..."
مینسوک از تعجب دهنش مثل ماهی باز مونده بود و قادر به کامل کردن جملهاش نبود.
"باورم نمیشه، هیچ جوره نمیتونم باورش کنم."
سولگی پسر کوچولوی سئونگ رو توی آغوشش تکون داد تا با صدای از کنترل خارج شدهی مینسوک بیدار نشه.سئونگ در حالی که شیشه شیره آبی رنگ پسرش رو تکون میداد و از آشپزخانه بیرون میومد گفت:"شاید دروغ میگه، تههو نزدیک ۱۵ ساله اونجا کار میکنه و همه بهش اعتماد دارن."
سولگی شیر رو از رئیسش گرفت و سرشیشه شیر نرم رو بین لب های کودک گذاشت."سابقهی کاری که دلیل قانع کنندهای برای طمع نیست خیلی ها توی پیری هوس پول زیاد به دلشون میزنه."
"تههو پیر نیست فقط چند سال از من بزرگ تره."
"چه ربطی داره مینسوک؟!"
"باعث میشه حس پیری بهم دست بده."
سولگی چشمهاش رو چرخوند و آهسته پاهاش رو تکون داد.اونها هر سه نفرشون خونهی سئونگ جمع شده بودن تا راجب حرف های بکهیون مشورت کنن.
کار خیلی سختی بود. نه میتونستن به بکهیون اعتماد کنن و نه دیگه نگاهشون به تههو مثل قبل بود."نظر تو چیه ییشینگ؟"
سئونگ کنار پسر نشست و نگاهی به ساعت مچیش انداخت تا مطمئن بشه از برگشتن همسرش به خونه یک ساعته دیگه باقی مونده.
"واقعا نمیدونم. هیچ جوره نمیتونم به اون عوضی اعتماد کنم و از طرفی میدونم اون داره قربانی میشه تا اصل کاری ها رو نشن.""من میگم یه مدت تههو رو تعقیب کنیم شاید به چیزی رسیدیم."
مینسوک جواب داد:
"اگه به چیزی هم برسیم خیلی کوچیک تر از این چیزاست که بخوایم باهاش گروهی رو لو بدیم سولگی. نهایتش اینه قرار با یه رابط ملاقات بکنه."
"من یه فکری توی سرم هست اما ریسک خیلی بزرگیه."
همهی چشم های منتظر سمت سئونگ چرخیدن، حتی پسرک دوست داشتنیش هم دست از ملچ مولچ کردن برداشت و با چشم های نیم بازش به پدرش خیره شد، انگار که اون هم عمق حساس بودن ماجرا رو درک میکرد."تنها راهمون فقط اعتماد به بکهیونه، اون میتونه ما رو به جایی برسونه اما وقتی فرار کنه و خبرش پخش بشه اونا هم بیکار نمیشینن."
"پس میگی چکار کنیم؟"
"بکهیون رو فراری بده و من رئیس رو قانع میکنم بخاطر اینترنتی شدن ماجرای این پسر، خبر به بیرون درز پیدا نکنه تا ما پیداش کنیم. میتونم با بهونه، اگه مردم بفهمن فشار زیادی به ریاست زندان و اداره پلیس میارن، راضیش کنم."
"عالیه اینطوری خبر تا مدتی مخفی میمونه."
سولگی حرف مینسوک رو کامل کرد و گفت:"و تههو هم نمیفهمه.""مسئله اینه من نمیتونم به بکهیون اعتماد کنم، اگه آزادش کردیم و فرار کرد چی؟"
ییشینگ با نگرانی گفت و این دلهره رو هم توی چهرهی بقیه دید.
"چارهای جز این نداریم ییشینگ، مجبوریم از بین بد و بدتر یکی رو انتخاب کنیم مگه این که قید دستگیر کردن رئیس اصلی رو بزنیم."
"این مسخره است راضی شدن به مجازات بکهیون مثل قطع کردن یکی از پاهای هزار پاست. ما باید سر مار رو بزنیم."
ییشینگ به مینسوک خیره شد و حرفش رو توی ذهنش مرور کرد. باید سر ما رو میز یا به یکی از جزء های کوچیک راضی میشد؟
YOU ARE READING
Bitch Boy
Fanfictionبکهیون یه پسر ۲۷ ساله است که زمانی شروع کرد به تنهایی زندگی کردن؛مشکلی نداشت و ازش لذت میبرد، آدمهای موردعلاقهاش یا به قول معروف هم عقیدهاش رو دور خودش جمع کرده بود. با مدرک تقلبی پزشکی زندگیش رو میچرخوند، نیازی به یادگیری پزشکی نداشت چون فقط م...