نزدیک های ۴ صبح بود که به خونهی خودش برگشت.
تختی که سال ها عاشقش بود و شیرین ترین خواب ها رو بهش هدیه داده بود حالا براش سرد و مثل سنگ سفت بنظر میرسید.
از کنار در ورودی شروع کرده بود به کندن لباس هاش و وقتی کنار تخت خواب رسید تنها یه باکستر سفید پاش بود.
خودش رو روی بالشت هاش پرت کرد و یکیشون رو بین بازو هاش فشار داد.
توی تاریکی به نقطهای نامعلوم خیره شد.
هیچ ایدهای نداشت که قرار چه بلایی سر آینده اش بیاره ، نه میتونست از جیسو دست بکشه نه میتونست کار یانگسو رو نیمه تمام بزاره.
جاهطلبی و خودخواهی بکهیون هنوز هم به قلبش حاکمیت میکرد و برای همینم بود که با چنگ و دندون سعی در نگه داشتن جیسو داشت.
اگه قراردادش با کیم دال به خوبی پیش میرفت بدون این که کسی بفهمه میتونست آینده اش رو برای همیشه تضمین کنه و جیسو رو هم داشته باشه.
"شاید اگه ازدواج کنیم و بعد حقیقت رو بفهمه دیگه نتونه بره!"
بکهیون روی کمر چرخید و نفسش رو صدا دار بیرون فرستاد.
"مگه دراما ست که نتونه بره، ییشینگ میزنه آسفالتم میکنه، هایششش."
کلافه بالشت رو روی سرش فشار داد و چشم هاش رو بست.عقربهی ساعت روی ۱۲ چرخید و بکهیون درحالی که روی تختش نشسته بود دستی روی موهای آشفته اش کشید تا مرتبشون کنه.
وقتی ویندوزش بالا اومد خودش رو کشون کشون به حموم رسوند و ثانیه ای بعد هم زمان با صدای دوش حموم زنگ گوشیش هم به صدا دراومد اما بکهیون چیزی نشنید.دستگاه تستر با صدایی حضور خودش رو اعلام کرد و به بکهیون فهموند که دو نون ترد و گرمش آماده است.
پسر یکی از تست ها رو به دندونهاش گرفت و درحالی که یک دستی با حولهی دور گردنش موهاش رو خشک میکرد از توی یخچال عسل برداشت.
تست گرم شده رو با کمی خامه و عسل ترکیب کرد و گاز گنده ای بهش زد.
امروز به لطف یری کلاسی با هیون نداشت پس میتونست توی خونهاش لش کنه و به غذایی که قرار سفارش بده فکر کنه.گوشی بکهیون برای بار سوم زنگ خورد و این بار گوش های پسر صدا رو شنید.
عسله روی لبش رو با زبونش لیسید و با دیدن اسم کیم دال، پدر یری سیخ نشست.
"دو تماس بی پاسخ ازش داشتم ؟"
بکهیون شوکه از خودش پرسید و تلفن رو وصل کرد.
"سلام آقای کیم متاسفم جواب ندادم راستش حموم بودم."
"مشکلی نیست بکهیون، زنگ زدم بهت بگم امروز میتونی یه سر بیای شرکت من؟"
بکهیون حولهی دور گردنش رو روی مبل پرت کرد و بلند شد.
"چطور چیزی شده؟"
"یادته که چند وقت پیش راجب شریک شدن این چیزا حرف زدیم."
"بله یادمه."
"من با سهام دار ها حرف زدم و اونا مخالفتی نداشتن، یانگسو هم اینجاست ما میخوام یه جلسه بزاریم و اگه راضی باشی قرار داد ببندیم."
بکهیون دستش رو روی فکش کشید و کمی اخم کرد.
"باشه حتما ، زود خودم رو میرسونم."بکهیون بعد از مکالمه اش با پدر یری تلفن رو به گوشه ای پرت کرد و جلوی کمد لباس هاش ایستاد.
به همین زودی داشت همه چیز پیش میرفت و بکهیون هیچ جوره روش کنترل نداشت.
قطعا اگه بکهیونه چند ماه پیش بود به حدی از این خبر خوش حال میشد که میتونست به عنوان شیرینی پول تمام دختر هایی که کرده و در رفته رو پس بده .
اما ورود بکهیون به خونه کیم مساوی بود با عوض شدن کل زندگیش. روبه رو شدنش با هیون ، دل بستنش به جیسو و اتفاقات اخیر همه چیز ذهنش رو آشوب کرده بود و سرنوشت مجبورش میکرد تا باهاش قدم برداره ، مثل کودکی یک ساله که دست هاش رو بزور گرفته باشن و به سمتی ببرن که دوست نداره.
YOU ARE READING
Bitch Boy
Fanfictionبکهیون یه پسر ۲۷ ساله است که زمانی شروع کرد به تنهایی زندگی کردن؛مشکلی نداشت و ازش لذت میبرد، آدمهای موردعلاقهاش یا به قول معروف هم عقیدهاش رو دور خودش جمع کرده بود. با مدرک تقلبی پزشکی زندگیش رو میچرخوند، نیازی به یادگیری پزشکی نداشت چون فقط م...