با قدم های سست سوار موتور عزیزش شد . برخلاف همیشه کلاه کاسکتش رو روی سرش گذاشت تا کسی چشمای قرمز شده اش رو نبینه . به هرحال اون پارک جیمین بود . غرور داشت و به هیچ وجه نمیخواست غرورش پایمال بشه با اینکه گاردشو در برابر جئون تا حدی پایین آورده بود اما هنوز رد پای غرور توی رفتارش دیده میشد.
رمز عمارتو زد و وارد شد. موتورش رو برخلاف همیشه با سرعتی پایین و بدون زدن حرکت معروفش، گوشه ی پارکینگ پارک کرد واز پله های داخلی ساختمان پا به داخل عمارت گذاشت. بیحوصله لباساشو از تنش در آورد و روی تختش انداخت به سمت حمام رفت. به آیینه ی حمام نگاه کرد وبا نوک انگشتاش رد انگشتای پدرش رو لمس کرد. از شدت سوزش هیسی کشید . سعی کرد به خودش مسلط باشه و دوش کوتاهی گرفت . همون لحظه ای که میخواست از حمام خارج بشه صدای شکمش بلند شد یادش نمیومد آخرین چیزی که خورده کی و یا حتی چی بوده.
با تماس کوتاهی ، اجومای عمارت انواع خوراکی رو براش حاضر کرد و حالا روی تختش ولو شده بود و بدون اینکه متوجه بشه به دنیای بی خبری کشیده شد.
.
.
آروم چشماشو باز کرد . نمیدونست کی خوابیده و الان چه زمانیه. دوتا بشکن زد،همیشه از تکنولوژی متشکر بود چون واقعا نمیدونست گوشیشو کجا گذاشته، ساعت هوشمند اتاقش عدد 8رو بهش نشون داد باورش نمیشد انقدر خوابیده باشه .به سرعت از جاش بلند شدو با جهشی از تخت پایین اومد.پوستر کورس سوم مسابقات لیگ جدید رو دیده بود و بازم قرار بود به مسابقه بره ، کیه که پارک جیمینو متوقف کنه؟ بعد از پوشیدن پیرهن مشکیی که سمت چپ سینش، گل سینه ای با طرح اسکلت داشت و ست کردنش توی ذهنش با بوت های پیرسینگ دارش به سمت آینه رفت تا از خوب بودن تیپش مطمئن بشه . دستی به موهاش کشید . نیاز به رنگ داشت ته مونده ای از یاسی براش مونده بود. شاید اگه یه دوست داشت الان اون براش رنگ میکرد چون خودش نمیتونست با ظرافت رنگ کنه .
بخاطر پدرش،و محدودیت های زندگیش هیچوقت به خودش اجازه نداد رابطه ی طولانی مدتی رو شروع کنه یا بخواد با کسی بیش از حد صمیمی بشه و اون رو دوست خودش بدونه برای همین الان تنها بود، ولی با آشنا شدن با جونگکوک و تهیونگ دیگه این نظر رو نداشت.
با شنیدن صدای نوتیفیکشن گوشیش سرشو به سمتی که صدا اومد چرخوند و گوشیشو پیدا کرد . یه پیام از طرف کاپیتان تیم :
_پارک مسابقه ساعت ۱۰شروع میشه زودتر خودتو برسون تا آماده بشی.
بعد از خوندن پیام کاپیتان به سمت آشپزخونه سرازیر شد . تایم کاری خدمتکارا تموم شده بود و برای این واقعا خوشحال بود چون میتونست تو چند دقیقه شکمشو با یه بسته نودل سیر کنه، درحالی که اگه اونا بودند احتمالا باید دو ساعتی رو صبر میکرد تا غذا پخته بشه ، خصوصا که اجوما خیلی روی غذای سالم خوردن حساس بود.
بعد از پوشیدن بوت هاش و برداشتن سوییچ شورلت کورت عزیزش به سمت پارکینگ رفت و سوارش شد برخلاف همیشه اینبار حوصله ی چک کردن ماشینش رو نداشت پس فقط سوار شد و به سمت آرایشگاهی که میشناخت حرکت کرد. بعد از انتخاب کردن بلوند باز ، منتظر شد تا آرایشگر کارهای مربوطه رو انجام بده . نگاهی به اطرافش انداخت با اینکه قبلاً هم اومده بود اما با دقت نگاه نکرده بود، آرایشگاه لوکسی بود . بوی تند رنگ مو زیر بینیش پیچید . دیوارهای آیینه کاری شده نشون دهنده ی سلیقه ی بی نظیر صاحب اونجا بود. بعد از گذشت یک ساعت ، داشت به موهای بلوند شده اش نگاه میکرد که با یاداوری مسابقه بعد از پرداخت هزینه به سرعت آرایشگاه رو ترک کرد.
.
.
سوت زنان پله های عمارتو دو تا یکی پایین اومد امشب مسابقه بود و تهیونگ بیش از اندازه براش مشتاق...
خب قطعا تهیونگی که توی شرکت قرار داشت و در مورد کارش جدی بود هزار درجه با تهیونگ الان که خوشحال برای رفتن به مسابقه بود، تفاوت داشت با رسیدن به سالنی که دور تا دورشو تابلو ها و مجسمه های گران قیمت پر کرده بودند نگاهشو به جونگکوک داد که در حال نوشیدن قهوه با تلفن صحبت میکنه
تهیونگ چند ساعتی بود که از شرکت برگشته بود و تا الان خوب استراحت کرده بود اما جونگکوک برای کار های بیشتری که به عنوان رئیس اون شرکت به دوش داشت همیشه چند ساعت بیشتر از تهیونگ مشغول بود و الان که ساعت ۹ و نیم رو نشان میداد تهیونگ احتمال میداد که جونگکوک نیم ساعتی باشه که اومده خونه!
تهیونگ شونه ای بالا انداخت و بدون توجه به عموش ک اصلا تا به حال عمو خطابش نکرده بود به سمت در ورودی اون سالن مدرن در عین حال کلاسیک حرکت کرد. تضاد جالبی بود.
.
.
بعد قطع کردن تماسش نگاهی به تهیونگ که با بیخیالی با اون تیپ اسپرت سمت در میرفت نگاه انداخت
_کجا تهیونگ؟!
تهیونگ در حالی که داشت در رو میبست با صدای جونگکوک سریع سرشو از در رد کرد و باصدایی که هیجان توش موج میزد، جواب داد:
YOU ARE READING
𝐋𝐢𝐟𝐞 𝐨𝐟𝐟
Fanfictionو احساس میگوید: آنها عاشق بودند.تنها گناهشان عاشقی و تنها بهشتشان زندگی بود. زندگی ای که خیلی وقت بود به فراموشی سپرده بودنش. شاید در گوشه ای از دنیا زندگی خاموش نامیده شود.. _____________________________ _فراموشم نکن با نگاهی ناخوانا به پسرش چشم دو...