part 15

291 31 0
                                    

پلکاشو از هم فاصله داد و پتو رو از روی تنش پس زد خیلی زودتر از اونی که انتظارشو داشت از خواب بیدار شده بود.بعد از انجام روتین اول صبحش و عوض کردن لباساش،لنگ لنگان از پله ها پایین رفت. برخلاف تصورش دو پسر بزرگتر بیدار بودند وداشتند صبحانه می‌خوردند. حوله ای که روی گردن جونگکوک بود نشون دهنده ی این بود که تازه از حموم اومده و اما تهیونگ مشخص بود زودتر از همه بیدار شده چون کت و شلوار مشکی رنگش به تنش بود و موهاشو خیلی مرتب به سمت بالا زده بود.
جونگکوک با دیدن جیمینی که لنگ میزنه از جا بلند شد و جیمینو روی بغلش گرفت و به سمت میز برد.تهیونگ چشم غره ای به عموش رفت که جونگکوک با بی‌خیالی شونه ای بالا انداخت.
تهیونگ رول تخم مرغی که برش داده بود رو جلوی جیمین گذاشت که همزمان باهاش دست جونگکوک که کاسه ی سوپ دستش بود بهش برخورد کرد.
عموش دوست داشت رقابت کنه؟
بعد از صرف غذا از پشت میز پاشدند قبل از اینکه جیمین برای آماده شدن به سمت اتاقش بره جونگکوک صداش زد.
_به پدرت گفتم بیاد اینجا امروز زودتر از همیشه برمیگردیم پس کارتو زود تموم کن که همه باهم برگردیم.
جیمین سری برای تأیید تکون داد و سمت اتاقش رفت.بعد از پوشیدن کت و شلوارش جلوی آینه ایستاد لبهاش هنوز پف داشت و متورم و قرمز بود و این میتونست توجه خیلیا رو توی شرکت بهش جلب کنه پس یه بالم لب صورتی مات برداشت و روی لباش کشید از اینکه تونسته بود کمی از رنگ لباش رو محو کنه لبخندی زد و از اتاقش خارج شد.
.
.
تهیونگ سوار موتورش شد و زودتر از دو پسر دیگه به سمت شرکت با سرعت روند . صبح زود به مارک گفته بود یه ماشین جدید براش دست و پا کنه تا بی وسیله نمونه.
جیمین و جونگکوک هردو سوار جنسیس جونگکوک شدند و به سمت شرکت راه افتادند. امروز قرار بود روز پرکاری برای هر سه ی اونا باشه. هرسه؟ چون اگه پا رو پا انداختن و نشستن نمادین رو فاکتور بگیریم پارک عملا کاری نمی‌کرد و کلا حسابش نمی‌کنیم.
.
.
تهیونگ پرونده های مربوط به جیمین رو جمع کرد تا به بهونشون بتونه کمی از حالش بفهمه و از خوب بودنش اطمینان حاصل کنه.وارد آسانسور شد و دکمشو زد.در آسانسور که باز شد جیمین رو دید درحالی که روی منشیش خم شده و داره چیزی رو بهش توی سیستم نشون میده. در لحظه ی اول رگه های پیشونیش از  عصبانیتش بالا اومدند اما با جلوتر رفتنش متوجه شد جیمین برخوردی با تن دختر روی صندلی نداره و نفس عمیقی کشید
_جیمین
صداش زد و سر جیمین به سمتش چرخید و سوالی نگاهش کرد. تهیونگ پرونده هایی که توی دستش بود رو توی هوا تکون داد.جیمین که متوجه شد چی میخواد بگه کمرشو صاف کرد و رو به دختر کرد
+حواست باشه همه چیز رو توی فیلد  درست خودش وارد کنی خانم چوی.
دختر سری تکون دادو به ادامه ی کارش پرداخت.
جیمین درحالی که سعی داشت لنگ زدنش رو پنهون کنه به سمت اتاقش رفت و با اشاره ای به تهیونگ بهش فهموند که وارد دفترش بشه.
تهیونگ با دیدن لنگ زدن پسرش توی دلش خودشو لعنت کرد و با گفتن الان میام و گذاشتن پرونده ها روی میز جیمین از اتاق خارج شد. با قدم های سریعی به سمت کافه ای که تقریبا همه چیز توش پیدا میشد و کمی از شرکت فاصله داشت رفت.
_ ببخشید جناب ،یه کمپرس گرم لطف میکنید؟
بعد از گرفتنش سریعا با آسانسور به دفتر جیمین رفت. جیمین پشت میزش نشسته بود و درحال پرینت گرفتن از لیست خرید های جدیدشون از ژاپن بود.
با شنیدن صدای بسته شدن در سرشو بالا برد و تهیونگ رو درحالی که چیزی به دست داره دید
+اون چیه؟
_کتتو دربیار وبخواب رو مبل
جیمین متعجب از حرف تهیونگ روی مبل دراز کشید.
_بچرخ
جیمین به پشت چرخیدو تهیونگ  پیراهن  سفید جیمین رو بالا زد با دیدن کمر زیباش که رد هیکی های روش خودنمایی میکرد آب دهنشو با صدا قورت داد. با پمادی که صبح توی جیبش انداخته بود شروع به ماساژ دادن کمر پسرش کرد. بعد از اینکه کارش تموم شد کمپرس گرمی که خریده بود رو روی کمر پسر کوچکتر گذاشت و پیراهنش رو پایین کشید.
_بهتری؟
تهیونگ گفت درحالی که به سمت سینک گوشه ی دفتر می رفت که دستاشو از چربی پماد پاک کنه.
جیمین که چشماشو بسته بود ،هومی گفت.
_جیمین بلند شو پسر
تهیونگ با دیدن چشمای بسته ی پسر گفت و جیمین از جا بلند شد و نشست.
_جیمینا
+بله
حالا تهیونگ روی مبل جلوییش جا گرفته بود.
_تو چرا دیشب....
قبل از اینکه تهیونگ سوالشو کامل بپرسه ادامشو حدس زد و جواب داد
+من تا تحریک نشم مشکلی پیش نمیاد و خواستن زیادم و به اصطلاح اعتیادی که میگن فقط واسه وقتیه که تحریک شده باشم. من شش ماه سکس نداشتم و از این لحاظ هیچ مشکلی نداشتم.
تهیونگ متعجب از هوش سرشار پسر اهایی گفت و نگاهشو زوم کرد روش
_پدرت امشب میاد میخوای چیکار کنی؟ می‌دونی که هر تصمیمی بگیری پشتتم فرشته؟!
+خودمم درست نمی‌دونم
جیمین گفت و به فکر فرو رفت و حتی نفهمید کی تهیونگ بوسه ای روی سرش گذاشته و از دفترش رفته.
.
.
کم کم هوا رو به تاریکی می‌رفت که در دفترش بعد از تقه ای باز شد و قامت جونگکوک و تهیونگ نمایان شد.
_باید بریم جیمین
جیمین سامسونتش رو برداشت و همراه دو پسر دیگه راه افتاد.
وقتی به عمارت رسیدند بوی خوش غذا به مشامشون رسید. سریع لباساشونو عوض کردند و توی پذیرایی منتظر اومدن چان ووک موندن. با زنگ خوردن آیفون ، یونهی دررو باز کرد و پارک با ماشینش وارد حیاط عمارت شد.
با راهنمایی یونهی وارد سالن پذیرایی شد و روی مبل مشکیی جلوی جیمین جا گرفت. بعد از احوالپرسی سردی با تهیونگ و جونگکوک رو به جیمین کرد
_پسرم!
+بعد از شام صحبت میکنیم پدر.
میز شام بی نقصی توسط یونهی و دخترش چیده شد. هر چهار نفر پشت میز نشستند و شروع کردند.
تهیونگ از ظرف جاپچائه ای که روبروش بود با چاپستیکش برداشت و توی بشقاب جیمین که کنارش نشسته بود گذاشت.
جونگکوک نگاهشو به اون دو داد و از زیر میز ضربه ای به پای تهیونگ زد تا جلوی پدر جیمین که از چیزایی که بینشون گذشته بود بی‌خبر بود ، ضایع بازی در نیاره.
شام توی سکوت صرف شد و بعد از اون دوباره به پذیرایی رفتند اینبار برای صحبت هایی که
برای جیمین اهمیت بسیاری داشت.
_پارک دلیلی که اینجایی روشنه میتونی شروع کنی.
چان ووک نگاهی به گردن پسرش انداخت که رد لاوبایت روش با کنار رفتن لباسش مشخص شده بود.
-داری به بیراهه میری!
پارک رو به جیمین گفت که تهیونگ خیز برداشت.چان ووک با دیدن خیز برداشتن تهیونگ گفت
-میخوام تنها با پسرم حرف بزنم.
جیمین به حرف اومد
+ فک نکنم بهت مربوط بشه چون من این بیراهه رو عاشقم ...
جونگکوک و تهیونگ پذیرایی رو ترک کردند اما در همون نزدیکی بودند تا اگه اتفاقی افتاد سریع بتوانند کاری کنند
جیمین پا روی پا انداخت و به پارک خیره شد، حقیقتا اون نمیتونست به پدرش پشت کنه هر کار اشتباه و نادرستی هم که در حقش کرده بود و این یه حقیقت محض بود.
با صدای چان ووک از افکارش خارج شد
_بهتره بگردی خونه جیمین!
ای دهنشو قورت داد و پوزخندی زد
+چرا الان یادت افتاده یه پسر هم داری؟!
پارک نگاهی به عمارت مجلل و تابلو های گرون قیمت دور تا دورش انداخت ، در نهایت نگاهشو روی جیمین ثابت کرد
_به نظرت الان دیر شده برای ابراز پشیمونی؟
پسر تکخندی زد .چطور انقدر وقیح بود که بعد از پرت کردنش از خونه ، اینجوری رفتار کنه؟
+هیچوقت تا وقتی پشیمون نیستی ابرازش نکن پدر.
پارک که بحث رو تموم شده میدید نیم خیز شد و جمله آخرشو توی سر جیمین کوبوند
_درسته! وقتی ازت خواستم برگردی یه پیشنهاد نبود پسرم، یک دستور بود.
به سمت در خروج حرکت کرد و بدون اینکه اجازه ی حرف زدنی به جیمین بده تیر آخرشو پرتاب کرد
_فردا عمارت میبینمت!
جیمین چشم های خشمگین و ناراحتشو از پدری که به خودش قول داد اگه به خاطر رفتارش صادقانه عذر خواهی کنه، قطعا برمیگرده گرفت و با بی حالی سمت اتاق خوابش رفت . انگار چاره ای جز اطاعت نداشت.
.
.
.
تهیونگ و جونگکوک با صدای محکم در اتاق جیمین متوجه وخامت اوضاع شدند .
جونگکوک به سمت اتاق پسر حرکت کرد و تهیونگ هم با کنجکاوی دنبالش کرد
بعد از وارد شدن با پسری که ریز پتو توی خودش مچاله شده بود مواجه شدند
تهیونگ بدون توجه به پسر بزرگتر به سمتش حرکت کرد ، گوشه ی تخت جا گرفت و دستشو توی موهای بلوند رنگ پسر که ریشه های مشکی بینشون خودنمایی میکرد فرو برد
جونگکوک بعد از رسوندن خودش به پسرش دستشو از روی پتو به سمت کمر نحیفش حرکت داد و شروع کرد به ماساژ دادن ، سرشو سمت گوش جیمین برد و زمزمه های آرومشو رها کرد
_نمیخوای بگی چی شد جیمین ؟!
پسر لحن صدا زدن اسمش توسط جونگکوک و تهیونگ رو با پدرش مقایسه کرد!
حسی که از اونها می‌گرفت فرسنگ ها با پدرش متفاوت بود.
صورتشو از زیر پتو بیرون آورد و دقیقا مقابل چشم های مشکی جونگکوک شروع کرد به حرف زدن جوری ک تهیونگ هم شنونده باشه
+فردا باید برگردم عمارت پ...
با عجله پرید وسط حرفش و با نگاه سرزنش گر جونگکوک مواجه شد
_چرا مخالفت نکردی؟!
+بنظرم وقتشه برگردم .
جیمین حرف آخرو زد و بدون توجه به نگاه اعتراض آمیز هر دو با چشم های پاپی طورش از جونگکوک و تهیونگ در خواست کرد که کنارش به عنوان آخرین شب بخوابند.
بعد از جا گرفتن هر دو ،کنار پسر روی تخت کینگ سایز یاسی رنگ ،جیمین خودشو توی بغل جونگکوک جا داد و از تهیونگ خواست از پشت در آغوش بگیردش
با برخورد عضو تهیونگ به شیاره ی باسنش هیسی از روی لذت کشید و سرشو بیشتر روی سینه جونگکوک فشرد
+تهیونگ اون اسلحه ی لعنتیت رو از من دور کن تا اتفاق های بدی نیوفتاده!
تهیونگ نیشخندی زد و لگنشو از باسن برجسته و نرم پسر فاصله داد
_بخواب هورنی بوی!.
جیمین با صدای دو رگه ی جونگکوک نفسشو بیرون داد و چشم هاشو روی هم گذاشت ، طولی نکشید که هر سه با خستگی وارد عالم رویا و خیال شدند .
با حس کردن روشنی افتاب که به تازگی روی تخت رسیده بود خواست کمی توی جاش تکون بخوره که با فشاری که همزمان دو پسر دیگه بهش آوردن,احساس زندانی بودن بهش دست داد. بدنش خشک شده بود و باید کمی تکون میخورد.
+غولای عضله ای، یه لحظه منو ول کنید
با صدای بلند جیمین هرکس دیگه ایم بود بیدار می‌شد چه برسه به دو پسری که خواب سبکی داشتند.
تهیونگ ناراضی به پشت چرخید و جونگکوک غرغر کنان از جیمین جدا شد
جیمین ریز خندیدو کمی بدنش رو کش و قوس داد با حس تکراریه لمس عضو تهیونگ با باسنش خنده ی بلندی کرد
+ جونگکوکاااا پاشو من امنیت ندارم!
قیافه ی شیطونی به خودش گرفت و با جهشی از بین اون دو ،از قسمت پایینی تخت پایین اومد .
جونگکوک که توی جاش نشسته بود و ناظر شیطنت پسرش بود با حرکت ناگهانیی جیمینی که از تخت پایین رفته بود رو توی بغلش کشید
جیمین بدنشو شل کرد و سعی کرد به اتفاقاتی که قراره تو فاصله ی نچندان دوری بیوفته ،فکر نکنه و از بغل پسر بزرگتر لذت ببره
با حس حلقه شدن جفت دست دیگری که دور بدنش پیچیده شد فهمید تهیونگ هم بهشون ملحق شده
+نمیخام این لحظه تموم بشه
هردو پسر زیر لب هومی گفتند و بعد از چند لحظه از هم جدا شدند.لذت بخش  ترین و در عین حال غمگین ترین لحظه برای هر سه اونا بود ولی کسی چی میدونه؟شاید این صحنه بین ورقهای تاریخ تکرار بشه!
.
.

_ جیمین!بیا پایین
تهیونگ گفت و جیمینی که شیطنتش فعال شده بود نشست روی نرده ها و با هلی که به خودش داد از نرده های مارپیچ عمارت سر خورد و توی بغل تهیونگی که نگرانش کرده بود، افتاد.
_مگه نگفتم بیا پایین؟
+اومدم که
جیمین با تخسی جواب داد و تهیونگ وقتی دید پسرش میخواد اذیت کنه ادامه نداد و بحث رو عوض کرد
_بیا صبحونه
+نمی‌خوام
و تهیونگ توی مغزش فقط یه جمله تکرار میشد:
«اون با بیست سال سن، بچه اس!!»
جونگکوک که صدای بحث اون دو رو شنیده بود،درحالی که توی دهنش چیزی میجوید از آشپزخونه بیرون اومد.
-چیشده؟
+هیچی
-بیا صبحونه بخور جوجه
جونگکوک گفت و دست جیمین رو گرفت
جیمین مطیعانه دنبال جونگکوک راه افتاد و تهیونگ رو با دهانی که از تعجب باز مونده بود، رها کرد.پسرش میخواست  حسودیشو تحریک کنه؟ نمیدونست برخلاف شخصیت ملاحظه گرش، چیز خوبی انتظارشو نمیکشید؟ البته با یادآوری بیماری جیمین شاید براش بهترین چیز بود!
.
.
وارد آشپزخونه شد و جونگکوک رو درحالی دید که داره پنکیک موز جلوی جیمین رو قاچ می‌کنه.
جیمین درحالی که هردو لپش پر شده بود به تهیونگ اشاره کرد تا بیاد و پیشش بشینه
تهیونگ روی صندلی جا گرفت و پسر کوچکتر روی پاهاش نشست و بشقاب پنکیکشو جلوی تهیونگ کشید و آروم شروع به خوردن تکه های کوچک شده ی پنکیک که آغشته به عسل شده بوندن، شد و نفهمید شیرینی این حرکتش برای تهیونگ از عسلی که دور لبش مالیده بود، بیشتر بود.

.
.
دستی به کت شلوار سرمه ای رنگش کشید،برخلاف همیشه امروز مشکی نپوشیده بود.نگاهشو تو آینه به خودش داد.فکر جدا شدن از دو پسری که اخیرا زیاد وابستشون شده بود، درد داشت.
با اینکه خودش  به پدرش گفته بود و موافقتشو اعلام کرده بود ولی حس خوبی نداشت.
بعد از بستن ساعتش دور مچش و برداشتن گوشیش و خوب نگاه کردن به اتاق و تختی که شب قبل رو روش گذرانده بودند ، از اتاق خارج شد.میدونست نگاهش از همین الآنم رنگ دلتنگی گرفته. اون خونه و اون دو پسر بخشی از وجودش شده بودند.
وارد عمارت پدریش شد.
اصلا حس دلتنگیی برای اینجا و حتی اتاقش نداشت و این حسش تنها متعلق به دو پسری که مدتی رو درکنارشون سپری کرد، بود.
چان ووک روی کاناپه لم داده بود و سیگار الکترونیکی به دست داشت. مثل همیشه بی توجه میخواست به اتاقش بره اما با صدای چان ووک مجبور به ایستادن شد.بدون اینکه سرشو سمت پدرش بچرخونه گفت
+چی میخوای از من؟
وان ووک نگاهی به قامت بلند شده ی پسرش کرد. انگار تو این مدت بزرگتر شده بود!
_موضوعی هست که باید درموردش صحبت کنیم
وقتی توجه جیمین رو جلب کرد لبخندی زد و به مبل روبروی خودش اشاره کرد.
جیمین با قدم های سستی که دلخواه نبودن مشئله را نشون میداد به جایی که پدرش گفته بود رفت و نشست.
_درمورد مادرت...
جیمین با شنیدن لقب مادر جری شد و صداش رو بالا برد
+ما بارها درموردش حرف زدیم!نمیخام چیزی در این مورد بشنوم
_اما...
+نه پدر!
خواست بلند بشه که چان ووک با اشاره زدن به بادیگاردش و اجرای امر توسط اون سیاه پوش جیمین متوقف شد.
_قبل از اینکه بخوام دهنتو ببندم گوش بده! مادرت،سوهی،طی ارسال ایمیلی به من  اطلاع داد که حال خوبی نداره و میخواد پسرشو ببینه.برای هفته آینده کاراتو جمع کن. باید بری نیوریورک!
جیمین که فکش از پررویی پدرش افتاده بود ، خواست دادی بزنه و مخالفت کنه که دست زمخت و بزرگ بادیگارد روی صورتش نشست
_خودم ویزات و بلیطتتو دست و پا میکنم لازم نیست نگران باشی پسرم
گفت و پوزخندی صدادار زد و از عمارت خارج شد
جیمین زورشو جمع کرد و از بین دستای بادیگارد منحرفی که از پشت بغل کرده بودش،بیرون اومد و سمت اتاقش دوید.

𝐋𝐢𝐟𝐞 𝐨𝐟𝐟Where stories live. Discover now