با دیدن خنده های پسرش که با ته خنده ی خودش ترکیب شد، حس عجیبی بهش دست داد و حتی متوجه نشد محو تماشای رنگ نگاهش شده بود.نگاهی پررنگ که رگه های عشق در آن موج میزد با دیدن برق چشمهای پسر که حالا روبروش روی میز بود،چین گوشه ی لبش،دلبری های ظریفش،عاشق شد! شاید واقعا وقتش رسیده بود که عشق را باور کند!
+اصلا گوش میدی چی میگم؟حواست پرت چیه؟
_تو حواس پرتی مورد علاقه منی
جونگکوک نگاهشو از پسر گرفت و به صندلی تکیه داد.حتی متوجه نشده بود چی گفته بود پس از حس ششمش کمک گرفت و دستاشو نوازش وار روی رون های لخت جیمین کشید نگاهشو از پاهای پسر تا صورتش کشید و با قاب کردن صورتش و کشیدن جیمین به سمت جلو جوری که روی تن خودش افتاد، رقص لباشونو روی هم شروع کرد.
صدای ویبره ی گوشی جیمین زیر کوه لباسای هردوشون به گوش های تیز جونگکوک رسید و از جیمین جدا شد
جیمین که حالا روی پاهای مردش نشسته بود بدون توجه به موبایلش خودشو روی پاهای جونگکوک که با شلوار کتونش پوشیده شده بود،کشید. اصطحکاکی که بین باسنش و شلوار جونگکوک ایجاد شده بود باعث شده بود باسنش به رنگ گل های روی میز بشه و پسر بزرگتر وقتی اینو فهمید که جیمین روی میز خم شده بود و نفس های کشیده و عمیق میکشید
_مطمئنی؟
جونگکوک میدونست پسرش الان متوجه نیست و فعالیت دیشبشون زیادی سنگین بوده پس بی توجه به تایید پسر با دستای قویش پسر رو به آغوش کشید و به سمت حمام اتاقش بردش با نوازش های گرمش روی کمر پسر کوچکتر باعث شد جیمین کمی آروم بگیره و بدنشو با حوصله شست.
.
.
درحالی که با سشوار موهای جیمین رو خشک میکرد بوسه ای روی ابریشم هاش زد و گفت
_امروز بمون خونه
جیمین سری تکون داد و از زیر دست جونگکوک که دور سرش حلقه شده بود برای خشک کردن موهاش در اومد
+موهامو خشک نکن دیگه
_مریض میشی!باید خشک کنی
+خودش میشه
جیمین با یه بچه ی لجباز هیچ فرقی نداشت و اگر الان هرکسی که نمیشناختش میدیدش با خودش میگفت رفتاراش کودکانه اند. اما اینم بخشی از شخصیت جیمین بود.
جونگکوک همچنان درحال تلاش بود تا موهای پسر کوچکتر رو خشک کنه که با سوزشی که روی ساعد دستش حس کرد عقب کشید و دستشو نگاه کرد
_تو... منو گاز گرفتی؟؟
+خب که چی؟
جونگکوک که از حرکت یهویی جیمین شوکه شده بود حرفی برای گفتن نداشت مطمئن بود جای اون گاز روزها میمونه و کبود میشه پس با دستاش شونه های جیمین رو گرفت و سرشو داخل گردنش برد و جایی رو مکید که پوشوندنش غیر ممکن بود.خط فک پسر!
_حالا بی حسابیم!
جیمین نگاهی به خودش توی آینه انداخت اون هیکیِ بدجنسانه ی جونگکوک به پوستش میومد اما نمیتونست اینجوری بیرون بره.شونه ای بالا انداخت و دوتایی به آشپزخونه رفتند.بعد از نشستنش جونگکوک به سمت دیگه از آشپزخونه رفت تا مواد غذایی رو برای صبحانه آماده کنه.
نگاه خبیثانه ای به جونگکوک انداخت ولی خیلی زود رنگ نگاهش با دیدن قوطی نوتلا و وافل هایی که جونگکوک جلوش گذاشت،عوض شد.
.
.
بعد از بدرقه کردن جونگکوک به سمت اتاق پسر بزرگتر رفت. بین راه اتاق تهیونگ رو دید و براش سوال شد کجاست؟اما با فشار دادن دسته ی در اتاق تهیونگ و باز نشدنش متوجه شد در اتاق قفله و شاید تهیونگ زودتر از همه بیدار شده و رفته.به سمت اتاق جونگکوک از پله ها بالا رفت و با رسیدن به اتاق خواب صدای ویبره ی گوشیش به گوشش رسید.به سمت لباس هایی که بهم ریخته و شلخته روی هم ریخته شده بودند رفت و گوشیش رو از جیب شلوارش بیرون آورد با روشن کردن صفحه اش با 16 میس کال از پدرش مواجه شد.باید میرفت خونه!قبل از اینکه پدرش بیاد و خودش پیداش کنه
تیشرت لانگ جونگکوک که تنش بود رو دیگه عوض نکرد اما شلوار خودش رو پاش کرد وبا ماسک مشکی رنگی که کوک براش روبروی آینده گذاشته بود نیمه ی صورتشو پوشوند و بعد از چرخوندن نگاهش دور اتاق از اونجا خارج شد
.
.
مرسدس چان ووک رو یه جایی بیرون از عمارت زیر درختی پارک کرد و بقیه راه رو پیاده رفت. نمیخواست سرو صدا راه بندازه.مثل همیشه آقای جانگ، پیرمرد نگهبان خواب بود و جیمین آسوده خاطر وارد عمارت پدریش شد.
خواست به اتاقش بره که بین راه صدای بلند و رسای پدرش که داشت سر فردی داد میکشید و هراز گاهی هیستریک میخندید به گوشش رسید
چه خبر شده بود که اول صبح پدرش اینجوری داد میکشید؟قرار بود اتفاقی بیوفته یا افتاده؟
رشته کلام حرفهایی که توی ذهنش با خودش میزد رو پاره کرد و به در اتاق کار پدرش که نیمه باز مونده بود خیره شد.
قفل اون در تغییر کرده بود یا از اول عجیب بود؟
پاورچین پاورچین وارد اتاق ممنوعه شد.
طبق قانونای مسخره ی پارک ورود به این اتاق هم ممنوع بود برای همه ساکنان اون عمارت اما جیمین قانون شکنی رو دوست داشت و هربار انجامش میداد بیشتر و بیشتر دلش میخواست هیجان و در عین حال ترسی که شکستن قانون بهش میده رو تجربه کنه! اونجا چیزی نبود به جز یه میز معمولی و یه کتابخونه و یه ست مبل که جیمین حاضر بود قسم بخوره که زوارشون در رفته یه چیزی عجیب بود
به سمت کتابخونه قدم برداشت کلید برق کناریشو زد تا بهتر ببینه اما با زدن دکمه، حاشیه ی سمت چپ کتابخونه باز شد و گاو صندوق بزرگی با در نیمه باز مونده نمایان شد این یعنی پدرش به زودی بر میگشت و زمان کمی داشت. دستاش از شدت هیجان میلرزید.نمیدونست چی انتظارشو میکشه اما هرچی که بود به نظر با ارزش میومد که اینقدر پدرش روی پنهان کردنش حساس بود
با دیدن پسرش درحالی که نزدیک منبع راز بزرگشه شوکه شد و فریادی کشید
_به...به چه حقی وارد این اتاق...شـ..شدی؟هاح؟
جیمین که از ریاکشن و لکنت سطحی پارک تعجب کرده بود خواست دهان باز کنه و چیزی بگه یا حتی بلند بشه اما با مشتی که روی کمرش نشست سریعا ایستاد
+تو بگو...به چه حقی پسرتو میزنی؟
_تو...تو...پسر من نیستی!
جیمین با شنیدن این حرف بدون کنترل روی خودش چان ووک رو به سمت میز هول دادو سرشو برگردوند و خواست خارج بشه اما با یادآوری حرف آخر چان ووک برگشت تا بیشتر توضیح بخواد ازش اما با سر خونی و پیکر بی جونش مواجه شد. نزدیکتر رفت و با زدن نوک انگشتاش روی سینه ی چان ووک مطمئن شد که دیگه نفس نمیکشه.یهو به خودش اومد و دستی به خون پدرش کشید سرخی خون روی سر انگشتای سفید شده اش حسی جز ترس بهش القا نمیکرد.جیمین ترسیده بود!اون آدم کشته بود؟!هرکسی هم نه پدرش رو؟! دستشو توی موهاش کشید . دست خونیش رو با لباس گشادجونگکوک پاک کردو سراسیمه و آشفته بدون توجه به محیط اطرافش و حتی فردی که ناظر این درگیری بود، از اتاق خارج شد.
.
.
:به گزارش فوری که هم اکنون به دست ما رسیده است توجه کنید! امروز ساعت ۱۱:۴۶دقیقه سیاستمدار و مدیر شرکت های زنجیره ای LG، پارک چان ووک در خانه خودش به قتل رسید! قاتل ناشناس و کارآگاهان در حال جستجو برای پیدا کردن اثری از فرد مذکور هستند مضنون های این پرونده درحال شناسایی هستند، تمامی اعضای خانواده پارک درحال بازجویی و جسد برای تحقیقات به پزشکی قانونی منتقل شده است. هرگونه ورود و خروج به عمارت پارک ممنوع و مجازات در پی خواهد داشت...
با شنیدن صدای تلویزیون سرشو به سرعت چرخوند و دنبال گوشیش گشت باید با جیمین صحبت میکرد .تهیونگ نمیدونست باید دقیقا چیکار کنه اما تنها چیزی که حس میکرد درسته این بود که الان کنار جیمین باشه.
YOU ARE READING
𝐋𝐢𝐟𝐞 𝐨𝐟𝐟
Fanfictionو احساس میگوید: آنها عاشق بودند.تنها گناهشان عاشقی و تنها بهشتشان زندگی بود. زندگی ای که خیلی وقت بود به فراموشی سپرده بودنش. شاید در گوشه ای از دنیا زندگی خاموش نامیده شود.. _____________________________ _فراموشم نکن با نگاهی ناخوانا به پسرش چشم دو...