صدای آژیر ماشین پلیس و صدای بر خورد ضامن آهنی قفل دستبند در اثر بسته شدنش محو ومحو تر میشد.
یکی از سرباز ها با دستبندی که به شلوارش داشت دستای جیمین رو قفل کرده بود و با نشوندنش توی ماشین پلیس به سمت بازداشتگاه منتقلش کرد.
در سلولی رو باز کرد و مرد شکسته رو به داخل هل داد.جیمین تغییر کرده بود، شکسته بود، بقیه اینو با نگاهش میفهمیدند.نگاهی خالی که غم در پشتش لونه کرده بود.حس میکرد خوابش میاد ،
از نیم ساعت پیش که حس ارامش رو از وجود تهیونگ گرفته بود .
اما بیدار بود و خیره به سقف، دیوار ، بیرون پنجره ی کوچک کثیف زندان، بارونی که برگهایی پاییزی رو به گردش در آورده بود.
چراغا روشن شدن ،شب شده بود و جیمین زل زده بود به اتاق تاریک و سکوت عذاب آورش .
خنده دار بود از حالا دلتنگ بود. نیاز بود فکر کنه؟فکر کنه به اونی که قلبش براش به هیجان میوفتاد! کجا بود الان ؟!
قهقهه ای زد و دستشو روی چشمش کشید، چقدر تنها به نظر میرسید. سرگردون و تنها...
دوست داشت گریه کنه برای پدری که هیچوقت جای پدر واقعی رو براش پر نکرد آهسته اومد و آهسته رفت . اما رفتنش کوهی از عذاب وجدان و درد رو به پسر تحمیل کرد.
با گذشتن این فکرا از سرش خندید و بارید مثل ابری که بیرون از پنجره، بیرحمانه به برگ درختها سیلی میزد. خسته بود ولی با فکر به دو پسر بزرگتر لبهاش به لبخند لرزونی باز شد.
دست از کنکاش اتاق تنگ نم گرفته برداشت و لیوان آبی رو که کنارش بود یه ضرب نوشید به سمت تخت دو طبقه ای که روبروش قرار داشت حرکت کرد و در نهایت با انتخاب کردن تخت بالایی روش قرار گرفت حداقل فهمیده بود توی انفرادی نیست.
میدونست تا فردا صبح قرار نیس کسی پیداش بشه پس بعد از چرخوندن سرش به سمت دیوار،با حس ناپدید شدن یهوییش به دنیای خواب رفت.
.
._میخوام بری عمارت پارک!
+دیوونگیه!
پسر بزرگتر اخماشو تو هم کشید و موهاش رو از آشفتگی حالش بهم ریخت و به عقب هل داد
_خفه شو تهیونگ! تو باید بری اونجا و پرونده ای که پارک پنهونش کرده رو بیاری!
+چه ربطی به من، تو یا جیمین داره؟ پارک مرده!
_میفهمی چی میگم؟ فقط برو و بیارش
-نمیرم جئون جونگکوک! تا ارتباطش رو با خودمون نفهمم نمیرم!
جونگکوک با عصبانت یقه ی پسر کوچکتر رو توی مشت هاش گرفت و محکم تکونش داد
_احمق! میری و اون پرونده رو از توی اون گاوصندوق کوفتی میاری.
تموم نِرو های بدنش شروع به لرزش کردند و با رگهای بیرون زده از عصبانیش عمارت رو ترک و در بزرگ چوبی با صدای مهیبی روی قفلش چفت شد.
.
.
با روشن کردن ردیاب لیزری که به ازای باخت سوریش در برابر یونگی بهش داده بود کل فضای اصلی سالن عمارت توسط نور لیزر روشن شد.زنده موندنش بین اون همه لیزر تقریبا محال بود اما تهیونگ میدونست با قطع دسترسی دوربین های امنیتی میتونه اون لیزر های مورب که به چرخش مولکولی هوا هم حساس بودند رو از کار بندازه اما مسئله ی اصلی این بود که عمارت پارک رو نمیشناخت!
الگوریتم لیزر ها به نسبت ساده بود و لباسش هم کاملا مناسب بود ست چرم چسبونی که توی ماشینش همیشه داشت رو پوشیده بود تا کمترین برخورد رو با اون مکان داشته باشه.
طبق چیزی که توی دوره هایی که گذرونده و آموزش دیده بود، حرکت لیزر هارو پیش بینی کرد: به ازای هر سه تا خط لیزری مورب دو خط افقی و چهار خط عمودی بود پس طبق الگوریتم ۳۲۴ بود. با این تحلیل کارش تا حد زیادی راحت شد چون میدونست دقیقا باید چیکار کنه فقط باید سریع میبود پس کفشاشو در آورد و بیرون عمارت توی حیاط انداخت.
روی نوک انگشتای پاهاش ایستاد و از روی یکی از لیزر ها پرید.ظریف اما سریع ! لیزر بعدی مورب پایینی بود که تا سر زانوش میرسید از روی اونهم پرید و بعدی رو سینه خیز رد کرد.
قطرات ریز عرق رو از روی پیشونیش به آرومی پاک کرد، چون نمیخواست به خاطر چند تا قطره عرق آلارم لیزر های امنیتی در بیاد و گیر بیوفته یا حتی ممکن بود چند تا اسلحه از دیوارا بزنه بیرون هیچ اعتمادی به کارهای پارک نبود! با رد شدن از سالن اصلی درحالی که نفس نفس میزد اتاق کار پارک رو پیدا کرد.
_لعنت.... چرا قفله؟
تو ذهنش گفت چون ممکن بود پلیس شنود کار گذاشته باشه. پس سعی کرد با کمترین سرو صدا شاه کلیدی که جونگکوک بهش داده بود رو با امتحان کردن کلید هاش قفل عجیب گرگ شکل در اتاق را باز کنه.
بالاخره در با صدای ضعیفی باز شد.نور کمی که از پشت سرش توی اتاق میرقصید سایه ای بلند ازش روی زمین کشید.
ادرنالین خونش بالا رفته بود و باعث میشد یکم لرز به جونش بشینه و پاهاش سست بشن.به هر جون کندنی بود خودشو به پشت میز پارک رسوند.
از توی کیف کمریش دستکش های چرم مشکیشو در آورد و به سختی دستش کرد نباید خیلی ریسک میکرد و آخرین چیزی که میخواست باقی موندن اثر انگشتش بود. طبق گفته ی جونگکوک پرونده توی گاو صندوق بود و گاو صندوق کجا بود؟!
چراغ قوه اشو روشن کرد و دور تا دور اتاق گرفت چیز خاصی به چشمش نمیومد پس باید دنبال یه چیز رمزی میگشت با سر انگشتاش کد مورسی که میدونست رد خور نداره رو روی میز پارک اجرا کرد.خالی بود!
دیوار ضلع شرقی...غربی...جنوبی و در نهایت روی دیوار ضلع شمالی اتاق که با کتابخونه ی بزرگی پوشونده شده بود امتحان کرد اونجا بود!دستشو اطراف قفسه ی بزرگ کتابخونه کشید و با برخورد دستش با برجستگی کوچکی فشار لمسش رو بیشتر کرد و قفل پشتی کتابخونه با صدای چیکی از هم باز شد و گاو صندوق بزرگی نمایان شد.
_بالاخره!
لبخندی روی لباش نشست و شروع کرد به باز کردن سیستم الکترونیکی روی گاو صندوق.بعد از بیست دقیقه تونست اون سیستم آی تی رو آنالیز و از هم باز کنه و گاو صندوق باز شد.
با باز شدن گاو صندوق نور چراغ قوه اشو داخلش انداخت اما چیزی اونجا نبود!...
این همه سختی کشید برای هیچی؟عصبی شده بود یعنی جونگکوک سر کارش گذاشته بود یا یکی قبل از اون برش داشته بود؟
در هر صورت باید برمیگشت اما رد گرد داخل گاو صندوق مشخص بود که به تازگی پاک شده چون جای مستطیلی پرونده به وضوح مشخص بود!
سیستم رو سر جاش زد و سمت بالکن رفت بعد از بررسی ارتفاع و مطمئن شدن از اینکه چیزیش نمیشه پرید و کفشاشو پیدا کرد و به سرعت از اون عمارت کزایی خارج شد.
سوار ماشینش شد و با گوشیش به
جونگکوک زنگ زد و روی اسپیکر گذاشت.با سرعت میروند به طوریکه دود خارج شده از اگزوزش کاملا سفید بود و توی تاریکی شب مشخص.
یه بار...دوبار....سه بار.... جواب نمیداد دندوناشو رو هم قفل کرد و پاشو بیشتر روی گاز فشار داد و به سمت عمارت روند.
.
.
بدون خشک کردن موهاش حوله ای دور کمرش پیچید ، با صدای خنده ای تو گوش هاش به سمت تختش برگشت و به پسری که روش غلط میخورد خیره شد، با ناپدید شدن تصویر به سمت اینه ی اتاقش حرکت کرد آخرین بار پسر سعی داشت از دستش فرار کنه تا موهاش خیس بمونن ، لبخند تلخی زد و بعد از عقب زدن موهاش به فکر فرو رفت
.Flash back.
جونگکوک با عصبانیت وارد شرکت شد با دیدن اوضاع بهم ریخته ی اطرافش دادی کشید و از همه خواست توی لابی جمع بشن.
با حالت ناخوانا به کارمند های مقابلش نگاهی گذرا انداخت و با صدای خش دارش باعث سکوت سرسام آور لابی شد
_پارک چان ووک مرده، از امروز به بعد سهام شرکت ممکنه افت داشته باشه پس تمام تلاشتون رو بکنید...
با شنیدن صدایی از پشت سرش چشم هاشو روی هم فشار داد
+عاحح منظورت از مردن پارک، کشته شدنش به دست پسرش بود؟!
به عقب برگشت و با دیدن یونگی پوزخندی زد . درست به موقع!
_زمان بندی خوبی داری مین
یونگی در حالی ک دستکش های چرمشو در میآورد لبخندی زد
+به هر حال به عنوان یه سهامدار باید بدونم چه اتفاقی برای پساندازم میوفته.
_درسته! ولی من اینجا نیستم ک در مورد این حرف بزنم.
یونگی نگاهشو بالا داد و خیره به اخم های درهم جونگکوک حرفی که نباید رو زد
+شرمآور که با یه قاتل رابطه...
هنوز حرفش تموم نشده بود که مشت محکمی توی فکش فرود آمد، چند قدمی به عقب پرت شد و به سختی صاف ایستاد قبلی اینکه حرف دیگه ای بزنه سیلی محکمی سمت چپ صورتش فرود اومد . پسر بزرگتر فاصله رو به حداقل رسوند و در حالی که خاک های فرضی کت چرم پسر رو پاک میکرد چیزی در گوشش زمزمه کرد
_اولی بخاطر توهین به جیمین، دومی هم برای اینکه بدونی توی چه جایگاهی هستی پسر!
نگاهی تمسخر آمیزی بهش انداخت و با حرف آخر که مخاطبش مدیر ها و کارمند های شرکت بودن، اونجا رو ترک کرد.
_انتظار میره اوضاع شرکت مثل قبل بشه با کمک شماها.
.End of flash back.
با حس خیسی تنش سرشو تکون داد تا از افکار درهم برهمش خارج بشه و به سمت کمد لباس هاش حرکت کرد شلوار پارچه ای و پیراهن مشکی جذب سرش پوشید ،بعد از زدن عطر تلخ و سرد همیشگیش به سمت سالن حرکت کرد.
جایی که تهیونگ با قیافه ای خشمگین منتظرش بود.
با آرامش ذاتیش از پله ها پایین اومد.دستی به موهای خیسش کشید و اونا رو به عقب هدایت کرد که تهیونگ به حرف اومد.
+نبود....
سرشو پایین انداخت و با دستاش سرشو گرفت
_تهیونگ ببین منو! چی نبود؟ جملاتتو کامل استفاده کن
+اون پرونده ی فاکی نبود! جئون جونگکوک یکی زودتر برش داشته البته شک دارم اصن وجود داشته باشه.
_داره...
جونگکوک زیر لب زمزمه کرد و از شعاع دید تهیونگ خارج شد.
.
.
باریکه ی نوری که از چراغ نئونی بازداشتگاه منعکس میشد از لای در به صورتش برخورد کرد . خسته، چشم هاشو بیشتر بهم فشار داد با صدای در آهنی رنگ و رو رفته گوش هاشو تیز کرد وقتی دید کسی باهاش کاری نداره، نفسی از سر آسودگی کشید و توی خودش جمع شد تا دوباره وارد دنیای خواب بشه.
فردی که وارد شده بود پسرک روی تخت رو دید و لبخندی به کیوت بودنش زد.
به سمتش حرکت کرد و از پله های کوتاه بدون هیچ سر و صدایی بالا رفت. کنارش دراز کشید و از پشت کاملا توی بغل گرفتش.
جیمین با حس کردن بوی آشنا و بغل گرمی که تنها میتونست دو تا صاحب داشته باشه ، آروم لای چشم هاشو باز کرد و بعد از یه روز خسته کننده تونست نفس راحتی بکشه و دوباره قبلش مثل چند روز اخیر یه ضربان جا بندازه...
با شنیدن صداش، اولین قطره اشکش از بین چشم هاش به لای موهاش سقوط کرد.
_چی باعث شده عروسک گریه کنه؟!
YOU ARE READING
𝐋𝐢𝐟𝐞 𝐨𝐟𝐟
Fanfictionو احساس میگوید: آنها عاشق بودند.تنها گناهشان عاشقی و تنها بهشتشان زندگی بود. زندگی ای که خیلی وقت بود به فراموشی سپرده بودنش. شاید در گوشه ای از دنیا زندگی خاموش نامیده شود.. _____________________________ _فراموشم نکن با نگاهی ناخوانا به پسرش چشم دو...