گلس سانشاینشو پایین آورد و روی میز گذاشت .
به گوشه ی تاریک سالن خیره شد .
زیاد از این جشنا تو عمارتش میگرفت .
نگاهشو از اون گوشه گرفت و روی مهموناش که با سرخوشی باهم حرف میزدند انداخت . در حالی که بدون گردش سرش همه رو رویت می کرد، بین جمعیت نگاهش به فرد آشنایی افتاد. پارک چان ووک . موسس شرکت های LG و بزرگترین وارد کننده ی انواع قطعات ساخت تلویزیون . هنوز اونقدر کشور پیشرفته ای نبودن که به چین وابسته نباشن پس یه سری محموله هر ماه تحت عنوان محموله ی سری به کشور وارد میشد و کار کسی به جز پارک نبود .
_هی جئون اینجایی !بادیگاردات اذیتم کردن پسر !؟
+اوه آقای پارک خوش آمدید عذر خواهی میکنم اونا دست خودشون نیست افراد نا آشنا رو تا حد مرگ میزنن واقعا متعجبم که چرا صورتتون سالمه
_عین پدرتی
+تعجبی نداره
با نگاهش اشاره ای به سانشاین روی میز کرد
_و عین همون الکل مصرف نمیکنی
+درسته ولی شما هنوز عادت سگ مستیتونو دارید مگه نه جناب پارک؟
_بهتر نیست یکم نرم تر باشی جئون؟ حالا دیگه شریکیم و توی یه شرکت قراره هر روز ریخت همو ببینیم
جونگ کوک بی حس به یه سمت دیگه نگاه کرد و تصمیم گرفت این بحث مسخره رو تموم کنه و بحث دیگه ای رو شروع کنه اون اصلا راضی به شراکت نبود فقط یه تصمیم آنی گرفته بود و الان پشیمون شده بود . پارک آدم شراکت نبود اون همه چیزو واسه خودش میخواست خیلی حریص بود و هرچی بدست میآورد آتیش طمعش بیشتر و بیشتر می شد . جونگ کوک اونقدر ثروت داشت که کل اون شرکت کذایی رو بخره ولی نیاز به سرگرمی داشت بعد سی سال دلش یکم هوسِ تنوع کرده بود.
با چرخیدن سرش و خواستار گفتن حرفی شدن چان ووک غیب شده بود . شونه ای بالا انداخت و به سمت گوشه ی دیگه ای از سالن روونه شد . مهمون های دیگه هم منتظر بودن ازشون استقبال بشه و کوک برای نشون دادن حسن نیتش و خوب نشون دادن شخصیتش ناچار به صحبت کردن با تک تکشون بود. حتی شده یه جمله ی بی سر و ته.
.
.
.
+لعنت بهت پارک این فستیوال فقط ماهی یک بار برگزار میشه .
تنها امید جیمین فردا شب بود . فردا شب ،آخر فستیوال بودو باید خودی نشون میداد. همینجوری ک غر میزد سوار لکسوسش شد.
به سمت آدرسی که پدرش براش فرستاده بود حرکت کرد.
درک نمیکرد چرا حضورش مهمه اینم مثل بقیه شراکت ها بود و بعد یه مدت بهم می خورد نگاهی به لباساش انداخت . یه کت چرم مشکی با شلوار جذبی که باهاش ست میشد و زیرشم یه تیشرت ساده .خب قطعا برای مهمونی مجللی که پدرش ازش حرف میزد مناسب نبود ولی مگه جیمین اهمیت میداد؟! تنها چیزایی که اهمیت و توجه جیمین رو داشتند ماشینای عزیزش و صد البته خودش بود.
جدا از اون وقت تنگ بود
سریع ترمز زد و از عشق قرمز رنگش پیاده شد لباساشو مرتب کرد و به سمت ورودی عمارت راه افتاد
سعی داشت فحش های خوابیده توی چشماشو پاک کنه اما اون اشعه ی فرا بنفش به هیچ وجه قابل انکار نبود.
با دیدن نمای عمارت سوتی زد مثل اینکه صاحبش سلیقه ی خوبی داشت. از ورودی عمارت داخل شد و به سالن بزرگ و مدرن پا گذاشت. تم سفید و مشکی اون عمارت بدجور جلب توجه میکرد
چیدمان سالن جوری بود که همه چیز رو داخل خودش جا داده بود و همچنان پر به نظر نمی رسید و ساده بود. مجسمه های ریزو درشت گوشه های سالن قرار داشتن و به زیبایی اون عمارت اضافه میکردن . نرده های استیلی که هر کدوم یک مسیری رو دنبال میکرد نشون دهنده ی عظمت عجیب عمارت بود .همه چیز خفن تر از انتظارش بود . توقع داشت مثل خیلی از مهمونی های دیگه یه مشت پیرمرد هورنی جمع بشن دور هم ولی این فرای تصورش بود چشم چرخوند با دیدن پدرش با وقار به سمتش حرکت کرد .اخم کردن پدرش با دیدن لباساش چیزی نبود که بشه نادیده گرفت ولی جیمین لبخند بزرگی زد و ابرویی بالا انداخت
-سلام پدر جان ببخشید دیر شد یه مشکلی پیش اومده بود
چشمای ریز شده ی پارک خیلی حرف ها برای گفتن داشت آروم یه جیمین نزدیک شد و دستشو لبه ی کتش کشید و لب زد
-جئون شریک جدید کمپانیه رفتیم پیشش درست برخورد کن سعی کن نظرشو جلب کنی . معامله دوسر برده پس حواستو جمع کن که حواسم بهت هست
و با چشماش خط و نشون کشید
جیمین لبخند فیکشو حفظ کرد و متقابلا لب زد
-حتما آقای پارک
پارک دستشو پشت کمر جیمین گذاشت و به سمتی که جونگکوک ایستاده بود و داشت صحبت میکرد سوقش داد جیمین داشت یه پیرمرد خرپول منحرف رو تصور میکرد و سعی در چیدن کلمات در هم ریخته ی ذهنش داشت ولی
زودتر از آنچه که توقع داشت به شریک جدید پدرش رسیدند
جیمین نگاهی به مرد قد بلندی ک به نرده ها تکیه داده بود و به سمتش در حال حرکت بودن انداخت
خب قطعا این جئون نبود اون یه پیر خرفت رو تصور کرده بود .پس این کی بود؟! اولین چیز چشمای نافذ مشکی رنگش بود و بدن ورزیده و رو فرمش. الان که تقریبا رو به روی هم بودند مطمئن شد خودشه. جئونی ک یک هفته اس پدرش داره در موردش حرف میزنه
اون مرد حتی زیبا تر از کل زرق و برق عمارت که در اوج سادگی چشمو کور میکرد بود
جونگکوک نگاهی به پسری که کنار پارک ایستاده بود انداخت .شنیده بود فقط یه پسر داره پس حتما همون بود
لباساش اولین چیزی بود ک تو ذوق میزد
اولین برداشت :اون اصلا اهل قانون مداری نیست پس داره تظاهر میکنه،درست مثل تهیونگ .موهاشو ک به رنگ یاسی در اورده بودو ریخته بود توی صورتش قیافه ی جالبی ازش میساخت و خب قطعا چیزی ک خیلی جلب توجه میکرد لبای قرمز و اون رون های توپر بودن و استایل ظریفش. در یک کلام اون پسر شیرین بود.
+جئون دست از سر دید زدن پسر من بردار!
چان ووک با لحنی هشدار گونه اما در ته دلش راضی گفت
_دلم میخواد نگاش کنم به هرحال باید ببینم صاحب آینده نصف شرکت کیه و ایا شایستگیشو داره هومم؟
به چشمای جیمین زل زد
جیمین لبخندی زد
+اشتباه فکر کردید من قرار نیست شغل پدر رو ادامه بدم آقای جئون.
_و چی باعث شده فکر کنی پدرت این اجازه رو بهت میده؟!
+و چی باعث شده شما فکر کنید قراره این اجازه رو به من نده؟!
سرشو به جیمین نزدیک کرد و در گوشش با آرامش لب زد
_پشتکارت واسه دوری از کاری که دوست نداری انجامش بدی قابل تحسینه بچه
پارک از نزدیکی جونگکوک به پسرش پوزخندی زد انگار تونسته بود نظر جونگکوک رو جلب کنه
جیمین که جونگکوک رو توی یه قدمی خودش دید لبشو لیسید و نگاه جونگکوک رو به سمت لبش کشوند
_واقعا مشتاقم بدونم چه کاری میخوای انجام بدی که پدرت مخالفتی نداره در موردش !؟ تا اونجایی که من میدونم پارک فقط واسه منفعت طلبی کار میکنه
+و این به شما مربوطه؟
_کنجکاوی رو نمیشه کنترل کرد جیمین شی
+بهتره دورو بر من کنجکاوی نکنی!
_اونوقت چرا جناب ؟
+تضمین نمی کنم زنده بزارمت
صدای قهقهه ی جونگ کوک کل عمارتو به تعجب وا داشت
جیمین با قدم های آرومش به قسمت دیگه ای رفت که هیچ ایده ای درمورد اینکه کجاست یا چه چیزی انتظارشو میکشه نداشت. نگاهی به اطرافش انداخت از این مهمونی و میزبان مرموزش و آدمای مزخرف تجملاتیش متنفر بود با رسیدن به میزی که از انواع مختلفی غذا ها و نوشیدنی ها پر شده بود یه شات ودکا ریخت و کمی مزه کرد نگاهشو چرخوند تا بتونه موقعیت پدرشو ببینه اما چشماش قفل چشمای مشکی نافذی شدن ک داشت براندازش میکرد
جیمین پوزخندی زد شاتی که تا نیمه نوشیده شده بود رو روی میز گذاشت و مهمونی رو ترک کردن دیگه بقیش مهم نبود همین ک خودی نشون داده بود کافی بود.
.
.
با تقه ای که به شیشه ی ماشینش خورد سرشو برگردوند و شیشه ی دودی رو پایین کشید تا ببینه کی کارش داره ؟! خوشبختانه مربی رومخش نبود
پسری که بهش میخورد سه سالی از خودش بزرگتر باشه با فاصله ی خیلی کمی از در ماشین ایستاده بود
به محض دیدنش چشمای کشیده اش جلب توجه میکرد . اون چشما بیش از حد خاص بود .
_هی تو باید پارک جیمین باشی
+و شما کی هستی؟
پسر بزرگتر دستاشو به حالت وی نگه داشت
+شوخی میکنی؟
_نه کاملا جدیم
+بهت نمیخوره واسه من سیس برداری پسر پس راهت رو بکش برو چیزی تا شروع مسابقه نمونده
_نظرت چیه شرط ببندیم؟
+دقیقا به چه دلیل منطقیی یا غیر منطقیی؟
_سوالو با سوال جواب نمیدن!
+مدلمه
_خب پس در ازای پذیرفتن مدلت شرط بستن با منو قبول کن
+شرطتتو بگو وی
_اگه مسابقه رو ببرم ماشینتو یه مدت با ائودی مشکی من عوض میکنی
+و اگه من ببرم؟
_اونو تو باید بگی
+ اگه من ببرم باید دیکمو ساک بزنی
پسر بزرگتر کمی مردد شد و لبخند شل و ولی روی لباش نشست ولی درنهایت گفت
_قبوله
+پس بزن بریم
همه شرکت کنندگان روی خط آغاز ماشین هاشونو آماده حرکت قرار داده بودند بوی بنزینی که میسوخت دماغشو قلقلک میداد
دستی به لباساش کشید و خاک های فرضی رو پاک کرد
امیدوار بود به بردن
نه مثل دفعه های قبلی
اینبار فقط برای کم کردن روی اون پسره کله نقره ای. رقابت جالبی بود بین یاسی و نقره ای .با صدای بلند سوت داور مسابقه شروع شد و پاشو محکم روی پدال گاز فشار داد. کنترل فرمون به خاطر سرعت بالا داشت از دستش خارج می شد و گرد و غبار زیادی از جای چرخ های هر ماشین بلند می شد.
همه برای بردن سعی داشتن اما جیمین خیلی تو این کار خوب نبود با اینکه دو سالی میشد فشرده تمرین میکرد اما همیشه توی مدیریت زمان میلنگید
و همین یه نکته ی هرچند کوچیک منجر به باخت بزرگش شد
باختش به یه پسر کله نقره ایه وی نام.
حرصی شده به پسری ک لبخند گشادی به لب داشت نگاه کرد
+واقعا الان جدی هستی؟
-کاملا جدیم و تا مسابقه بعدی ماشینت دست من می مونه
جیمین هوف عصبی کشید نگاهی به ماشین وی انداخت خب اونم مدل بالا بود از روی ناچاری اخمی کرد و به سمتش حرکت کرد انگشتشو جلوی صورتش گرفت
+فقط یه خط! کافیه یه خط روش بیوفته تا کل خاندانتو بفاک بدم.
در حقیقت جیمین اصن مهم نبود براش ک خطی روی ماشینش بیوفته یا نه،بیشتر باختش توی ذوق میزد و عصبانیش میکرد
منتظر نموند تا پسر چیزی بگه، به سمت آئودی مشکی رنگی که کمی دور تر از محوطه پارک شده بود ،حرکت کرد و سوارش شد. یک ربع وقت داشت برای رسیدن به عمارت و آماده شدن!
درحالی که به اون پسر مسخره فحش میداد سمت کمدش دوید چوکر گردنشو با عصبانیت کشید واستین کتی چرمیشو از تنش در آورد
همین الانشم به اندازه کافی دیر شده بود و می دونست بعدا قراره کلی پدرش غر غر کنه ولی اون واقعا رو مودش نبود باخت سنگینیو پس داده بود و الان حس یه بازنده ی واقعی رو داشت. درست مثل یه افعی که سمش به سوژه اش نرسیده.
سریع خودشو تو حموم چپوند تا بوی عرقی که به خاطر فعالیت زیادش بوجود اومده بود از بین بره
زیر دوش یکم با خودش فکر کرد
اون واقعا نباید اینجوری میباخت
ولی اون پسره ی دیکهد چجوری اول شده بود؟! واقعا جای تعجب داشت اونو حتی توی کلاسایی که شرکت میکرد هم ندیده بود
سعی کرد افکارشو آروم کنه ولی مگه میشد ؟!
پارک جیمینی که تا اسمش میومد بهش احترام میزاشتن الان از یه پسره ی موقشنگ شکست خورده بود!
مایه ی تاسفه .اون کسی بود ک توی چند مسابقه ی قبلی برنده شده بود و الان به یه پسر تازه کار باخته بود؟!
حرفایی که فکر میکرد بقیه بعد از رفتنش از فستیوال زدن توی مخش میچرخید و بیشتر و بیشتر اعصابشو بفاک میداد
ناگهان به خودش اومد و دید تقریبا نیم ساعتی میشه تو حمومه
میددونست آخرشم دیر میشه ولی فقط شام با پدرش بود پس زیادم مهم نبود دیر کردنش
سریع دم دستی ترین لباساشو پوشید و سوار اون ماشین فاکی شدو به سمت آدرسی که پدرش ارسال کرده بود رفت
حداقل نیم ساعت تا اونجا راه بود
بازم مثل همیشه دیر کرده بود . برای جیمین لباس عوض کردن همیشه مشکل بود.از ماشینش پیاده شد به رستوران مجلل رو به روش نگاه کرد
-پارک ولخرج شدی
خنده ای کرد و به اسم رستوران نگاهی انداخت
رستوران شکوفه ی سیاه؟
چه اسم مسخره ای
امروز همه چیز به نظرش مسخره می اومد سرشو کج کرد که چشمش به لکسوس قرمز رنگی خورد
با تعجب به پلاکش نگاهی انداخت ماشین خودش بود باورش نمیشد امروز همه چی دست به دست هم داده بودن تا اعصابشو خط خطی کنن خب قطعا قرار نبود دوباره با اون پسر مو نقره ای رو به رو بشه
شوخی بود دیگه؟
شایدم چشماش مشکل پیدا کرده بودن
آرزو میکرد چشماش مشکل پیدا کرده باشن؛ ولی اون ماشین خودش بود!
به سمت میزی که پدرش نشسته بود رفت اما با دیدن دو نفر دیگه رو به روی پدرش اخم کرد . به اندازه کافی امروز رو اعصابش بود و خب شبشم قرار بود رو اعصاب باشه اونم با یک ساعت تاخیر سر شامی که پدرش کلی تاکید به حضور به موقعش داشت
با دیدن پسر مو نقره ای ک پشتش بهش بود و کنار مرد دیگه ای رو به روی پدرش نشسته بود با بدبختی دستی به صورتش کشید
+اوکی عالی شد
YOU ARE READING
𝐋𝐢𝐟𝐞 𝐨𝐟𝐟
Hayran Kurguو احساس میگوید: آنها عاشق بودند.تنها گناهشان عاشقی و تنها بهشتشان زندگی بود. زندگی ای که خیلی وقت بود به فراموشی سپرده بودنش. شاید در گوشه ای از دنیا زندگی خاموش نامیده شود.. _____________________________ _فراموشم نکن با نگاهی ناخوانا به پسرش چشم دو...