با شمارش رو مخ وکیلشون وارد دادگاه شدند.قاضی بالاتر از همه جا خوش کرده بود و تهیونگ روی صندلی اول نشسته بود.با راهنمایی نامجون توی جایگاه متهمین قرار گرفتند و جلسه شروع شد.
_همونطور که میدونید طبق قانون باید قصاص بشید.اما شاکیی وجود نداره در واقع شاکی خصوصیی ندارید بنابراین با قید وثیقه میتونید آزادی موقت داشته باشید مگر اینکه مورد مشکوک دیگری پیدا بشه!
با اشاره ی نامجون ، تهیونگ از جا بلند شد و اسنادی که پیدا کرده بود به علاوه ی کپی و رونوشت هر کدوم به قاضی داد.
قاضی عینکش روکمی از چشماش فاصله داد و شروع به خوندن کرد.بعد از اتمام خوندنش و گفتن اینکه مدارک بررسی خواهد شد، با کوبوندن اون جسم چوبی و اکو شدن صداش توی سالن نسبتا خالی دادگاه ختم جلسه رو اعلام کرد.
.
+چیشد که سر از اینجا در آوردی؟
ساعتی میشد که از جلسه ی چند دقیقه ای دادگاه به سلول هاشون انتقال یافته بودند و جیمین سعی داشت خودشونو با حرف زدن با کوجونگ سر گرم کنه.
کوجونگ درحالی که گردنشو میخاروند نگاهشو به چهره ی کنجکاو جیمین داد و گفت
_داستانش طولانیه و فکر نمیکنم حوصلشو...
-ندارم!
_اوکی نمیگم...
+بگو!
_من...
-کی میری؟
جونگکوک درحالی که انگشتاشو دور رون پسر قفل کرده بود و هر چند لحظه یکبار فشاری نچندان شدید بهش وارد میکرد گفت.
+بزار بگه جونگکوکی!
جیمین با چشمای حبابیش به جونگکوک زل زد و ازش در خواست کرد
_چی؟
+بزار بگه!
_بعدش؟
+جونگکوکی!
ابرویی بالا انداخت و فشار دستشو بیشتر کرد روشو چرخوند و منتظر به پسری که پهن زمین شده ، نشسته بود نگاه کرد
-شاید من آدم بده ی داستان بودم ولی فقط چون یه قربانی بودم که دنبال آزادیش بود؟!
Flash back 🔙
هفت تیر بربن رنگش رو بین انگشتاش چرخوند و به سمت پسر پرتاب کرد.دست قوی پسر قبل از نزدیک شدن اون هفت تیر سنگین به سرش توی هوا گرفتش
_بالاخره یادش گرفتی پسر!
مرد نقابدار گفت و پسر مقابلش با غرور نگاهشو میخکوب روبرو یعنی چشمان وحشی و ترسناک مرد نقابدار کرد.
_ماموریت دارید!
صدای اعتراض آمیز فردی که زیر لب چیزی میگفت به گوش نقابدار رسید
_ انجامش میدید. با موفقیت!تمامی تجهیزات آماده است و به اندازه ی کافی هم آموزش دیدید
.
.
_هی پسر به نظرت کی این بازی تموم میشه؟
+وقتی اون مردک بمیره؟
_نمیدونم من پرسیدم ازت...
+ما خودمون شروعش کردیم، کو!
_من ولی یه نقشه دارم.
+چی؟
پیراهن کای رو کشید و زیر گوشش نقششو پچ زد.
.
.
اسلحه رو زیر پیراهنش جا ساز کرد و پشت بی سیمش به جونگ این اعلام آمادگی کرد و صدای خش گرفته و آغشته به نفس های تند کای که توی اداره ی پلیس درحال همکاری با پلیس بود،توی گوشش پیچید
_تحویل بده و بعدش نقشه ی اصلی!
پسر کوچکتر بسته ای که حاوی مقدار زیادی خون بود رو به مرد سیاهپوشی که توی تاریکی اون شب نامرئی به نظر میومد داد و اسکناس های دسته شده رو از زیر جلیقه ی ضد گلولش بیرون کشید و جلوی مرد حیوان صفت انداخت.مرد که خم شده بود و حواسش پی اسکناس ها و جمع کردنشون بود متوجه تغییر جای کوجونگ نشد تنها با حرکت کفش هاش فهمید اونجارو ترک کرده اما نمیدونست دقیقا پشت سرش قرار گرفته!
_دارم میبینم اسلحتو بزار روی کمرش
مرد با احساس کردن سردی چیزی از روی لباسش خواست برگرده که صدای بلند و گرفته ی پسر توی گوشش پیچید
+تکون نخور حرومزاده
دست پسر هر لحظه محکمتر دور ماشه ی نقره ای روولورش پیچیده میشد و رگ روی شقیقش چیزی تا منفجر شدن فاصله نداشت چهره ی سرخ شده اش با شنیدن صدای سروان کمی کمرنگ تر شد و فشار دستش کنترل تر شده
-شلیک نکن ما نزدیکیم!
اما این آرامش نسبی دلیل نمیشد نخواد ضربات محکمش رو روی مرد خالی نکنه با کف کفشش مرد رو هل داد و مرد آماتور تر از چیزی بود که فکرش رو میکرد چون با صورتش پخش زمین شد و ماسک مشکی رنگش هم گوشه ای پرت شد.از یقه اش گرفت و صورت خونین مرد رو به سمت خودش گردوند کفشش رو نوازش وار روی صورت زخمیش کشید و لحن مسخره ای به کلامش داد
_اخی سگ کوچولوی ضعیف!پدرت بهت یاد نداده اعتماد نکنی؟
انگار لب های مرد رو بهم دوخته بودند وگرنه در نیومدن هیچ صدایی اونم از زیر دستای دنیل واقعا تعجب آور بود اما این تعجب جایی زیاد میشد که پسر رییس باند سیچو انقدر حقیرانه جلوش روی زمین افتاده باشه.
_دوست داری بهم بدوزمشون؟
گفت و دستشو روی لبهای چفت شده ی پسر کشید و سرشو با دستش بالا پایین کرد
_ اوه پاپی کوچولو ببخشید که بهت قراره رحم کنم
شیشه های خونی که مثلا تحویل داده بود حالا همه شکسته شده بودند و دور مرد به همراه اسکناس های پخش شده و پاره شده ی روی زمین ریخته بودند.نور قرمز و آبی ماشین پلیس درحال نزدیک شدن بود و پسر کوچکتر قهقه اش رو هر لحظه بلند تر میکرد . حقارت پسر روبروش باعث میشد دلش از خنده به درد بیاد. اشکالی نداشت اگه تا رسیدن پلیسا یکم باهاش بازی میکرد؟سر روولورشو روی زخم خراشیده شده ی روی گونه ی پسر فشار داد و با دستش فکشو قفل کرد
_حتی از سگم چندش تری
تنها نور کمرنگی که اون کوچه رو روشن میکرد درحال سوسو زدن بود که ماشین سفید رنگ پلیس به اونجا رسید.دو سرباز و یک کارآگاه حرفه ای از ماشین پیاده شدند.دو نظامیی که با لباس های معمولی حضور پیدا کرده بودند هر دو مرد رو با بستن قفل دستبند نقره ای بهم و هل دادنشون داخل ماشین از محل وقوع حادثه دور کرد.کاراگاه مین با پوزخند عجیبی بین سیاهی شب و روشن و خاموش شدن های متوالی تیر برق کم جون به پسر کوچکتر نگاه کرد و دستش رو روی خون ریخته شده روی زمین کشید و روی شیشه ی نازک آزمایشگاهی که در اختیارش گذاشته بودند با حالت ضربه ای منتقل کردو تکه ی دوم رو روی اون فشرد.اینجوری همه چیز داشت به نفعش پیش میرفت. در همین افکار بود که سوزش محسوسی رو روی نوک انگشتش احساس کرد تکه شیشه ای که دستکش لاتکسش که به خون آغشته شده بود رو پاره کرده بود رو با پنسش بیرون کشید و از جا بلند شد دستکشش رو در اورد و کت بلندش رو مرتب کرد و کلاهش رو صاف کرد.با قدم های استوارش به سمت ماشینی که اعضای داخلش منتظرش بودن رفت و سوار شد.
End of flash back
YOU ARE READING
𝐋𝐢𝐟𝐞 𝐨𝐟𝐟
Fanfictionو احساس میگوید: آنها عاشق بودند.تنها گناهشان عاشقی و تنها بهشتشان زندگی بود. زندگی ای که خیلی وقت بود به فراموشی سپرده بودنش. شاید در گوشه ای از دنیا زندگی خاموش نامیده شود.. _____________________________ _فراموشم نکن با نگاهی ناخوانا به پسرش چشم دو...