part 4

347 54 5
                                    


با خستگی وارد عمارت شد امروز واقعا روز خسته کننده ای بود براش . آهی کشید و از پله های عمارت بالا رفت طبق معمول میخواست بخوابه تا انرژی از دست رفته اش به تنش برگرده. از کنار مجسمه ی فرشته مانند وسط سالن گذشت و پدرش رو دید درحالی که سیگار برقیش دستشه و داره چیزی می‌نویسه . خواست بی‌توجه فقط رد بشه و به اتاقش بره
_جیمین بیا اینجا با صدای در فهمیدم اومدی
با قدم هایی که مشخص بود به زور برداشته میشن به سمت پدرش رفت و  روی کاناپه ی روبروی پدرش جا گرفت
سکوت یخی بینشون با صدای چان ووک  شکسته شد
_روز اول کاریت چطور بود پسرم؟
جیمین توی دلش به حال خودش پوزخند زد پسرم؟! چند بار پارک پسرم خطاب کرده بودش، کلا اندازه انگشت های دستش هم نمیشد! آدم های منفعت طلب .ازشون متنفر بود.
+میشه طعنه نزنی پدر؟
_سوالو با سوال جواب نمیدن بچه ی گستاخ
+ولی این کاریه که خودتم انجامش میدی پدر
چان ووک به فکر فرو رفت و قبل از اینکه به خودش بیاد جیمین از جا بلند شده بود و به سمت اتاقش قدم برداشت. از پله ها بالا رفت و به در شیشه ای اتاقش رسید . البته اتاق دومش تو اون عمارت دراندشت.
قفل دررو باز کرد و وارد اتاق شد به سمت حمام آینه قدم برداشت . استوانه ای نسبتا بزرگ تماما از جنس آینه دوطرفه به طوری که فرد بیرون حمام دید کامل به داخل داره. بین بمب های حمامش  یکی رو رندوم انتخاب کرد و توی وان پر از آب انداخت بعد از آماده شدنش با دو حرکت داخل وان نشست . بعد از کمی ریلکس کردن بدنشو شست و برهنه به اتاق پا گذاشت . خوبی این اتاق این بود که شیشه های آینه ای داشت یعنی هروقت که دلش میخواست تنها با زدن یه دکمه توی لپ تابش ، فضای  داخلی اتاق رو کاملا از دید بقیه پنهان میکرد.
کمی که نشست با ماساژ دادن شقیقه هاش خواب رو مهمون چشماش کرد . بعد از گذشت دو ساعت از خواب بیدار شد . ساعت دیواری دیجیتال اتاق رو روشن کرد :
23:48
تقریبا به ساعت ممنوعه نزدیک بود !
تو ساعات ممنوعه که یه قانون مسخره از طرف پارک بود، هیچکس حتی خدمتکاران حق خروج از عمارت رو نداشتند . درست از نیمه شب تا طلوع آفتاب.
نگاهی به میزش انداخت .با دیدن ظرف سوپی گوشه ی میزش که به نظر میومد خدمتکارش اونو یه ساعتی میشه که اونجا گذاشته، به طرفش حرکت کرد. بارها ورود خدمتکاراشو به این اتاق ممنوع کرده بود اما هربار با تعویض شیفت این اشتباهشون تکرار می شد.
کمی از سوپ چشید و بعدچند قاشق ازش خورد باقیمانده ی سوپ رو همونجا رها کرد و به سمت کمد لباساش دوید .
ساعت کلیسا، ناقوس نیمه شب رو می‌نواخت
یه کت دودی رنگ به همراه نیم بوت های ستش انتخاب خوبی برای بیرون رفتن در نیمه شب بود .
بی سرو صدا بعد از چک کردن اینکه پارک خوابیده به سمت پارکینگ روونه شد قطعا ماشین سرو صدای زیادی ایجاد میکرد پس بین موتوراش ،سوزوکیش رو انتخاب کرد.
دستی به بدنه ی سیاه رنگش کشید. بدون روشن کردن موتور ، اون رو به بیرون از عمارت برد. و بعد از رسیدن به در عمارت استارت زد.این به خاطر این بود که پارک یا نگهباناش یا حتی اون خدمتکارای پاچه خوارش متوجه خروج اون از عمارت نشن و البته که جیمین عاشق هیجان دزدکی فرار کردن از عمارت  بود.
بی هدف توی خیابونای شهر چرخ میزد.
حوصلش سر رفته بود ،دلش کار خفن تری میخواست!
غرق افکارش در مورد راهکار های مختلفش برای رفع بی‌حوصلگیش بود که خودشو روبروی عمارت جئون پیدا کرد. حالا که اینجا بود چرا سری به شریک عزیز پدرش نزنه؟
موتورش رو چند متر دورتر از عمارت پارک کرد که پلاکش از دید دوربین های مدار بسته درامان بمونه.
به سمت طرفی که دیوار کوتاه‌تری نسبت به بقیه ی دیوار ها داشت رفت با کمی دقت کردن توی دیوار بین آجر ها روزنه هایی دید که کمی برجسته بودند و این برای بالا رفتن از دیوار به جیمین کمک زیادی می‌کرد.
به سختی خودشو کشید بالا و آروم پایین پرید که با صدای پارس سگی تقریبا خودشو خیس کرد. واقعا؟ اصلا چیزی به نام شانس توی زندگی جیمین وجود داشت؟! وقتی اولین قدم برداشت تا خودشو پشت درخت تنومندی که کنارش قرار داشت پنهان کنه پارس های سگ شدت گرفت قطعا متوجه وجود یه غریبه شده بود
جیمین نفس عمیقی کشید و به چراغای روشن اون عمارت چشم دوخت که با صدای باز شدن در، به سرعت حرکت کرد و خودشو پشت مجسمه ای که طرف چپ اون باغ بزرگ قرار داشت پرت کرد
.
.
.
تهیونگ که پاهاشو روی هم انداخته بود و در حال مطالعه ی قرارداد جدیدی بود که قرار بود به زودی بسته بشه با صدای لئو به حیاط نگاهی انداخت .این عادی بود سرشو برگردوند که با شدت گرفتن پارس های لئو از روی کاناپه ی L مانند وسط سالن بلند شد و به سمت در ورودی عمارت قدم برداشت با دیدن لئو که هنوزم پارس می کرد سمتش حرکت کرد و اطرافشو از نظر گذروند

𝐋𝐢𝐟𝐞 𝐨𝐟𝐟Where stories live. Discover now