با نگاه خیره ای به نگهبان عمارت پارک ، ازش خارج شد.به سمت جایی که آئودی تهیونگ پیادش کرده بود رفت ولی ماشینی ندید.با شنیدن صدای زنگ خوردن گوشیش ، اون رو از توی جیبش در آورد و بدون نگاه کردن به مخاطب جواب داد.
+جونگکوکا بیا سه کوچه بالاتر از اونجایی که ماشین رو پارک کرده بودم ، جلوی فواره ی پارکی که اینجاس هستیم.
_اوکی
جونگکوکا؟تهیونگ بعد از سالها اینجوری صداش زده بود . آخرین بار کی بود؟به یاد نداشت! با قدم های پر ابهت و محکمش کوچه هارو طی کرد تا به آدرسی که تهیونگ گفته بود رسید . با دیدن دست کوچیک جیمین که از پنجره بیرون اومده بود و تکون میداد ، ماشین رو پیدا کرد و بدون هیچ حرفی سوار شد.
در طول مسیر به جز صدای تهیونگ و هر از گاهی خنده های جیمین ، چیزی سکوت رو نمیشکست.
با رسیدن به عمارت،تهیونگ ، جیمین و جونگکوک رو پیاده کرد و خودش رفت تا ماشین رو توی پارکینگ بذاره.
جونگکوک ، اون دست جیمین که خالی بودرو بین دستای خودش گم کرد و دوتایی به داخل عمارت پا گذاشتند.جونگکوک بدون اینکه چیزی بگه ، جیمین رو تا دم اتاقش بدرقه کرد و خودش هم به اتاقش رفت.
.
.
بعد از عوض کردن لباساش روی زمین نشست و کیفشو باز کرد .نگاهی به پول های دسته شده انداخت و زیپ کیف رو بست میخواست جایی براش در نظر بگیره که تقه ای به در خورد و بعد از ثانیه ای در اتاقش باز شد
+جیمینی مطمئنم خسته ای .نظرت درمورد سوجو چیه؟
و دستاشو که توی هر کدوم یه بطری سوجو بود بالا آورد و سرشو کمی خم کرد
_بیا بشین اینجا
تهیونگ به سمت جیمین قدم برداشت و کنارش نشست . با در بازکنی که به یقه ی لباسش گیر داده بود ، در سوجو هارو باز کرد و یکیش رو به دست جیمین داد . جیمین جرعه ای نوشید
و نگاهشو به تهیونگ داد. هردو سکوت کرده بودند و این کم کم داشت برای جیمین آزار دهنده میشد . جرعه ای دیگر نوشید و صبر کرد تا تهیونگ به حرف بیاد اما وقتی دید تهیونگ قصد حرف زدن نداره پس خودش یخ سکوت رو شکست.
_تهیونگ
تهیونگ کمی توی جاش جابه جا شد و رو به جیمین کرد و سرش رو سوالی تکون داد
جیمین بدون مقدمه سوالی که چند وقتی بود مغزشو درگیر کرده بود پرسید
_رابطه ات با جونگکوک.... خب...سرد به نظر میرسه
+درسته .نکنه انتظار داری رفیق جینگ هم باشیم؟ آخرش اون زودتر از من اجوشی میشه در جریانی که؟!
تهیونگ نگفت که چرا به عموش شک داره تهیونگ هیچوقت نگفت که اونو عامل مرگ پدر و مادرش می دونه و سردیش بخاطر همین فرضیه ی دردناک توی مغزش بود. سردیی از جنس دیواری یخی بین عمو و برادر زاده که هیچ جوره نمی خواست ذوب بشه اونم با گذشت سالها.
جیمین سری تکون داد و آخرین جرعه از بطری رو سر کشید .تهیونگ کم کم بین جرعه هایی که نوشیده بود به جیمین نزدیک و نزدیکتر شده بود دیگه مغزش بهش دستور نمیداد فقط لبای درشت جیمین جلوی چشماش بود و تنها حسی که داشت خواستن اون دوتا تیکه گوشت سرخ بود. دستشو تکیه گاه بدنش کرد و روی جیمین خم شد . سرشو با دست دیگرش گرفت وچشماشو بست و لباشو روی غنچه ی سرخ جیمین کوبید.مک کوتاهی به لب بالایی جیمین زد و از نرمیش آهی کشید.با حس عقب رفتن جیمین و شل شدن بدنش متوجه شد به خواب رفته. دستشو حصار بدن جیمین کرد و بلندش کرد . به نرمی پر روی تخت گذاشتش ودستاشو دور پسر کوچکتر حلقه کرد و پلکاشو با آرامش روی هم گذاشت.
.
.
.
با سردرد شدیدی که داشت آروم لای چشم هاشو باز کرد .سعی کرد خودشو تکون بده ولی انگار کسی از پشت محکم بغلش کرده بود سرشو برگردوند و دست هایی با رگ های بیرون زده که سفت به هم قفل شده بودن رو دید . از شدت تعجب چشماش گشاد شده بود هیچی از شب قبل جز اینکه موفق شدن کیف رو بردارن و بعدش به عمارت برگشتن و در نهایت با تهیونگ مست کرد ،به یاد نداشت.
پس الان این آغوش گرم مال تهیونگ بود .دست های تهیونگ رو که جلوی شکمش قفل شده بود رو آهسته باز کرد و به طرفش چرخید با دیدن دو تا تیله خمار قهوه ای که مسیر نگاهش روی خودش بود هینی کشید فکر نمیکرد پسر بزرگتر بیدار باشه که صدای خش دارشو شنید
_صبح بخیر جیمین
جیمین اصلا دوست نداشت اون آغوش گرم و بزرگ رو از دست بده برای همین خودشو به تهیونگ چسبوند و به بعدش فکری نکرد
+یکم اینجوری بمونیم!
تهیونگ دوباره دستاشو دور کمر باریک جیمین حلقه کرد و همینطور که چونه اش رو روی موهای خوشبوی جیمین میذاشت بوسه های نرمی روی موهای بلوندش کاشت
_بمونیم.
جیمین بینی شو به گردن تهیونگ کشید و همونجا متوقف شد احساسات جدیدی که درونش در حال شکل گیری بودن اصلا قابل فهم نبود.خصوصا که جیمین تا قبل از این فقط وان نایت رو تجربه کرده بود. نسبت به این دو تا پسر همه چیز فرق داشت جونگکوک باعث میشد هول بشه و دست و پاشو گم کنه ولی در عین حال عاشق بوسیده شدن از طرف اون مرد جذاب بود.
و آرامشی که هر لحظه تهیونگ به وجودش تزریق میکرد، حس غیر قابل وصفی براش به وجود آورده بود
بعد از جمع و جور کردن احساساتش خودشو عقب کشید و با باز شدن گره دست های تهیونگ روی تخت نشست.
YOU ARE READING
𝐋𝐢𝐟𝐞 𝐨𝐟𝐟
Fanfictionو احساس میگوید: آنها عاشق بودند.تنها گناهشان عاشقی و تنها بهشتشان زندگی بود. زندگی ای که خیلی وقت بود به فراموشی سپرده بودنش. شاید در گوشه ای از دنیا زندگی خاموش نامیده شود.. _____________________________ _فراموشم نکن با نگاهی ناخوانا به پسرش چشم دو...