اگه یه خواب بود جیمین ترجیح میداد همیشه خواب باشه و هیچوقت دیگه بیدار نشه. اشک ریختنش شدت گرفت و به هق هق افتاد که بازو های مرد دورش محکم تر شد و سرش داخل گردنش فرو رفت و بوسه ای روش نشوند.
با چرخوندن دستاش جیمین رو به سمت خودش برگردوند و با دستاش اشکای روی صورتش رو پاک کرد و با حائل کردن ساق دستش بلندش کرد و نشوندش و خودش هم جلوش نشست و لباشو روی لبای خیس از اشک پسرش کوبوند جیمین حلقه دستاشو دور گردن جونگکوک انداخت و خودشو بدون هیچ فاصله ای بهش چسبوند و رقص لباشونو سریع تر کرد .
جیمین شوکه از واقعیت داشتن رویا به حرف اومد:
+تـ....تـو...ایـنجا...چیکار...میکنی؟!
بین کلماتش به خاطر هق هق های ریزش که هنوز ادامه داشتن فاصله افتاده بود و جونگکوک سعی داشت با کشیدن دستش به کمر جیمین بهش اطمینان بده که پیششه و نیازی نیست گریه کنه
+باهام...حرف...نمیزنی؟چون....کشتمش...دیگه منو ...نمیخای؟چرا... اینجایی...لعنتی!؟
_هشش
جونگکوک گفت و دوباره لبهای جیمین رو به بازی گرفت بعد از حس کمبود اکسیژن ازش جدا شد و روی صورتی که نور زرد تیر برق روی نیمی از افتاده بود زمزمه کرد
_من..تو..ما هیچکدوم مقصر نیستیم بچه
گفت و سر بینی سرخ شده ی جیمین رو کشید
پسرک در حالی که توی بغل گرم پسر بزرگتر نفس میکشید با انگشت هاش خط های فرضی روی قفسه سینه ی پسر کشید
_دلم برات تنگ شده بود!
جیمین با شدت سرشو بالا آورد و با تعجب به حرفی که از لای لب های مرد بیرون اومده بود خیره شد
+ا..این یه اعتراف بود
حلقه دست هاشو دورش محکم کرد و بوسه ای روی موهای پسر نشوند
+میتونی اینجوری در نظر بگیری
جیمین لبخند کمرنگی زد و قبل از اینکه بیهوش بشه توی آغوش امنش، آروم قفسه ی سینه ی جونگکوک رو بوسید و حرفشو به زبان آورد
_من بیشتر جونگکوکا....!
.
.
برق دستبند نقره رنگ دور مچاش، چشمشو میزد. با ایستادن ون ،دوتا از سرباز های سیاه پوش که حکم نگهبان داشتند از جا بلند شدند.
یکی به سمت در خروجی ون رفت و بیرون ایستاد و دیگری پشت سر جیمین ، جونگکوک و پنج نفر دیگه ایستاد تا هیچکدوم فکر فرار به سرشون نزنه.
با باتومش به پشت کمر جیمین که آخرین نفر بود فشار آورد و اونو به جلو هل داد که این حرکتش باعث دندون غروچه ی جونگکوک شد و جیمینو کنار خودش کشید.
_خوبی؟
جیمین سری تکون داد و سعی کرد تعادلشو حفظ کنه.
«زندان مرکزی سونگنام(کنگره ی جنایی کره جنوبی)»
روی تابلوی به نسبت بزرگ در ورودی زندان رو خوند انتظار دیگه ای هم از دولت نداشت باید هرچه سریعتر یه راه ارتباطی با تهیونگ پیدا میکرد و میگفت وکیل پیدا کنه این وضع برای پسرش خوب نبود !
شاید جیمین اونقدر قدرت بدنی داشت که در برابر خطر هایی که توی یه زندان با مجرمای عجیب معمول به نظر میرسن، از خودش محافظت کنه اما دل جونگکوک اینجوری آروم نمیگرفت و همچنین روحیه ی داغون شده ی پسر...
_از پیشم تکون نمیخوری جئون جیمین!
جونگکوک گفت و دست بسته شده اش رو قفل استخوانی مچهای جیمین کرد درست کمی بالا تر از اون تکه آهن سرد، گرما رو وارد خونش کرد و حس امنیت رو وارد کل تنش.
درسته تهیونگ پناهگاهش شده بود اما جونگکوک یه حس دیگه میداد یه حسی مثل خونه؟!...
یه چیزی فراتر از این یه حسی که فکر میکنی راحتتر از این دیگه نمیتونی باشی یا مثلاً یه حسی مثل اینکه یه سنگ پرت کنی توی رودخونه و موج آب حرکت شتابزده ی سنگ عجول رو اروم کنه جونگکوک،مصداق مطلق آب بود!
پر از آرامش بخشی و تشویش درونی.تشویشی که جیمین به خواست خود جونگکوک، نمیتونست از روی جلد بیخیال و گاها عصبیِ کتاب مرد بزرگتر متوجهش بشه.!
.
.
جونگکوک عصبی دور تا دور سلول رو طی میکرد، نمیدونست چرا از هم جداشون کردن. خب قطعا پشیمون نبود ک الان اینجا بود چون میدونست بدون جیمین قرار نیست که همه چیز مثل قبل پیش بره .
باید هر چه زودتر قبل از تشکیل شدن دادگاهشون
با تهیونگ حرف میزد.
به فردی که در سکوت روی طبقه ی بالای تخت در حال خوندن کتابی بود نگاهی انداخت و آهی متعجب کشید،این حرکات تو کنگره ی جنایی؟مشخص نبود برای درمان اون قاتلای روانی دارن چه چیزایی خورد روح های مریضشون میدند.
.
.
تهیونگ با عجله از اداره پلیس خارج شد و به سمت زندان مرکزی روند.
_جونگکوک احمق ، چرا خودتو قاطی کردی!..
در حالی که راهنما میزد تا وارد جاده ای خاکی بشه ، مشتی به فرمون زد.
امیدوار بود درخواست ملاقاتشو قبول کنن تا حداقل امیدوار بشه به اینکه بتونه از این وضعیت نجاتشون بده.
.
.
ناراحت از اینکه نمیتونست جیمین رو ببینه دستشو روی زانوش مشت کرد و منتظر جونگکوک شد . اجازه ی ملاقات فقط با یک نفرشون رو داشت .
تهیونگ احساس کرد دیدن جونگکوک و باخبر شدن از اوضاع منطقی تر باشه پس اونو انتخاب کرد.
با دیدن مرد توی لباس یکدست آبی تیره، بی نقص بودنشو تحسین کرد. با تشر پسر بزرگتر، از خیالاتش بیرون اومد و تلفن رو برداشت تا بتونه باهاش صحبت بکنه .
_نامجون رو پیدا کن.
تهیونگ گلوش رو صاف کرد و اخمی به چهره نشوند
+حتی الان هم نمیخوای دست از دستور دادن برداری؟!
جونگکوک خودشو جلو کشید و دقیقا از مماس با شیشه ی ضخیم لب زد
_کا..ری ...ک ...گف...تم ... رو ... ان...جام ...ب..ده
+کیم با شنیدن خبرا سر و کلش به زودی پیدا میشه.
جونگکوک تکیه داد و پوزخندی زد
_وکیل منفعت طلبیه...
تهیونگ کنجکاو به جلو خم شد
+چرا خودتو درگیر کردی؟! میتونستیم باهم جیمین رو نجا....
مرد بزرگتر وسط حرفش پرید و ادامه ی جمله قبلی شو کامل کرد
_درست مثل تو که حاضر شدی بجای جیمین منو ببینی تا بتونی هر چه زودتر قضیه رو فیصله بدی.
لبخند تلخی زد و در حالی ک داشت بلند میشد تیر نهاییاش رو پرتاب کرد
_بیخیال پسر دلتنگی!
مکثی کرد و تلفن رو سرجاش برگردوند. امیدوار بود به دیدن هرچه زود تر کیم نامجون.
.
.
.
جیمین با بی قراری منتظر باز شدن در سلول و رفتن پیش مردش بود ، خوش شانس بود که وقت ناهاره و حداقل میتونن توی سلف همه دیگه رو ببین .
اصلا احساس خوبی به هم سلولیش نداشت. این نگاه مرموز چی میگفت؟! جوری که انگار به ذهن، قلب و روحش رسوخ میکرد و انگار همه رو میخوند و از کوچکترین رفتار ذهنی پسر خبر داشت.
بعد از صدایی ک توی بلندگو بخش شد و درخواست میکرد تا به سلف ناهارخوری برن در میله ای زندان ها باز شد و جیمین به بیرون پرواز کرد .
پسر کوچکتر با دیدن جونگکوک به سمتش قدم هاشو تند کرد که با سوالش شوکه شد
_کودوماشون؟
رد نگاهشو دنبال کرد و به افرادی رسید که دور پلاستیکی سفید رنگ نشسته بودن و بی خیالانه نگاهشون میکردن
+منـ..منظورت...
_کودوم یکی از اون ها هم سلولیته؟!
از ریزبینی و دقت مرد جا خورد. آب دهنشو قورت داد و فاصلشو به حداقل رسوند تا بتونه جونگکوک رو لمس کنه ، اما چشمای تیره رنگ و نافذی که سرتاسر بدنشو آنالیز میکرد این فرصت رو بهش نداد .
با اسیر شدن چونش توسط دست های بزرگ و تتودار جونگکوک پوزخندی زد ، پس این نقطه ضعفش بود....
_با توام پسر!
+اونی که لباسش باهمشون فرق داره.
زبونشو به لپش فشار داد و پسر رو رها کرد ، خب معلوم بود اونی که تکپوش سفید و شلواری همرنگ با اون پوشیده ، رئیسشونه و آن چنان خوش شانس نبودن، چون نگاه اون فرد الان روی خودشون بود.
با خشم دست پسر کوچکتر رو گرفت و بعد از پر کردن ظرف های فلزی از غذا به سمت دور افتاده ترین میز حرکت کرد.
جیمین با رفتن جونگکوک به سرعت دنبالش راه افتاد تا جا نمونه.
این روی عصبی جونگکوکش جذاب و در عین حال ترسناک بود درست مثل اقیانوس!جذاب اما ترسناک پر از چیزهای ناشناخته ای که درون خودش پرورش میده و دقیقا جیمین هیچ ایده ای درمورد افکاری که جونگکوک مثل شاخه های در هم تنیده ی درختای جنگلی پرورش داده بود، نداشت.صندلی میز رو بیرون کشید و منتظر جیمین شد پسر درحالی که نفس نفس میزد به صندلی رسید و بلافاصله نشست محض رضای مسیح میزی که جونگکوک انتخاب کرده بود تقریبا بیست متر با سلف اصلی فاصله داشت و این باعث شده بود جیمین قدم های کوتاهشو تند کرده باشه.
پسر بزرگتر دو ظرف فلزی رو روی میز گذاشت و خودش هم با آرامش عجیبی نشست انگار نه انگار که تا دو دقیقه پیش عصبی بود.هنوز لیزر نگاه مرد سفیدپوش رو روی خودشون احساس میکرد و این باعث میشد بخواد همونجا جیمین رو وحشیانه ببوسه تا جرات نگاه کردنشم نداشته باشه اما مراعات حال پسرش رو میکرد اون هنوز شوکه بود و فکر میکرد پدرش رو به قتل رسونده پس نباید زیادهروی میکرد.
_حسش میکنی؟
+چـ...چیـ...چیو؟
_نزدیک اون سفیدک نشو
جیمین بخاطر لحن حرصی و طنز آمیز جونگکوک لبخندی دندون نما زد و وانمود کرد منظور مرد رو نفهمیده پس گنگ تو چشماش نگاه کرد و با چرخیدن سر جونگکوک و دادن نگاهش به اون اکیپ رازالود سعی کرد به جیمین بفهمونه اما جیمین همچنان به مرد خیره بود.چاپستیکش رو برداشت و یکی از اونیگیری های داخل ظرف رو برداشت و به لبهای نیمه باز جیمبن مبهوت کوبید.
_کامل میخوری!
حقیقتا جونگکوک میترسید روح جیمین روی جسمش تاثیر بذاره و مریض بشه، درست غذا نخوره و به جاش غرق فکر بشه و نشخوار فکری باعث بشه خودشو گم کنه .تو دنیای دکترا بهش میگن انورکسیا و جونگکوک کاملا آگاه بود با اینکه خیلی حرفی نمیزد اما توجه تمام و کمالی نسبت به پسر شکسته داشت.
+اینجا...نزدیک ژاپنه؟
جیمین با کنجکاوی پرسید و جونگکوک به نشانه ی تایید سری تکون داد و توضیح داد
_جنوبی ترین نقطه ی کره!هنوز تحت تاثیر ژاپنه و بعد ۳۵ سال مردمشون هنوزم تقریبا آزادانه میچرخن! رییس این زندان هم ملیت ژاپنی داره.
جیمین سری تکون داد.جثه های بزرگتر و غذاهای سرو شده باعث شده بود متوجه این موضوع بشه و حالا با جواب پسر بزرگتر اطمینان پیدا کرده بود که از اینجا بیرون رفتنشون قراره خیلی سخت و یا حتی غیر ممکن باشه، ژاپنیها خیلی بی رحم بودند و قطعا به دشمنشون دست دوستی نمیدادند تا فراریش بدند.
.
.
بعد از صرف غذا و خداحافظی کوتاهی با جونگکوک به سمت سلولش روانه شد
_هی برفکی مواظب باش
اصلا متوجه نشده بود که محو افکارش شده و در حال برخورد با میله ی تخت بود که با صدای نسبتا بلند سفیدپوش و حلقه شدن دست سردش دور کمرش به خودش اومد به شدت خودشو از بغل مرد بیرون کشید و از تخت بالا رفت
_برفکی بیا پایین!
جیمین هیچ حرفی نزد و پشتش رو به مرد کرد و دستاشو روی گوشاش گذاشت
با حس نوازش روی دستش سرشو چرخوند که با هوسوک مواجه شد
+چی میخوای؟
جیمین گفت و جسورانه زل زد به چشمای مرد
_اینجا جای منه
+که چی؟
_برو پایین
+نمیخوام مردک
هوسوک دندون غروچه ای کرد و گفت
_بهاشو بده
+زندان جنایی افتادن بهایی نداره جز دیوونگی پس اگه من و تو اینجاییم به خاطر دیوونگیمونه.
دهن هوسوک بسته شده بود و کاملا حرصی بود پس اسپنک محکمی روی باسن ژله ای جیمین که از زیر اون شلوار گشاد هم خودنمایی میکرد زد و همراه با پوزخندی که حس عجیبی به جیمین میداد، گفت؛
_با این بده بهاشو
مغز جیمین برای لحظه ای حرف مردش رو لایت کرد پس از فاصله ی دو متری تخت پایین پرید و روی تخت پایینی توی خودش جمع شد و پتو رو دور تا دور تنش پیچید سعی کرد فکری نکنه چون اگه فکر میکرد بیشتر به این پی میبرد که اگه پایین نمیومد چه اتفاقی میوفتاد
.
.
از پله های تخت پایین اومد.پسر ظریفی که از دیشب مهمونشون شده بود هنوز خواب بود.تیک تیک ساعت توجهشو جلب کرد با نگاهی ناخودآگاه متوجه شد که از تایم صبحانه فقط نیم ساعت باقی مونده.دودل بود اما در نهایت سمت پسری که عین جنین توی خودش جمع شده بود خم شد
_هی زیبای خفته پاشوو
گفت و با دست شونه ی پسر رو تکون داد
وقتی دید جوابی نگرفت دستشو تو موهای پسر کرد و نوازشش کرد
_کدوتنبل سفید!پاشو دیگه
جیمین چشماشو باز کرد و با درک موقعیت از جا پرید و روی پاهاش ایستاد که به خاطر یهویی بلند شدنش چشماش سیاهی رفت و نزدیک شدن زمین رو سمت خودش حس کرد.
_دست و پا چلفتی
زیر لب غر زد و بدن پسر کوچکتر رو در آغوش کشید
_خوبی ملوان زبل؟
سفیدپوش گفت و جیمین رو روی تخت گذاشت دستاش هنوز دور شونه های باریک و کم عرض پسر بود
_داری چه غلطی میکنی عوضی؟!
پسر برگشت و با جونگکوکی با پیشونیی که رگهای بادکرده اش روی پوستش مشخص شده بود، روبرو شد.
جونگکوک ،هوسوک رو به عقب پرت کرد و تن پسر رو بغل کرد و از بوی تنش تنفس کرد.
_گورتو گم کن!
جونگکوک رو به پسر خشک شده ی روبروشون غرید که با جواب اون جری تر شد
-و اگه نرم؟
جونگکوک پسرش رو رها کرد و قامتشو روبروی هوسوک بلند کرد.
_ به هیچ عنوان ،نزدیک پسرم نمیشی!
-پسرت؟شما حتی تو یه سلولم نیستین از این به بعد بهتره پسر من باش....
جمله اش کامل نشده بود که مشت پر قدرت جونگکوک توی فکش فرود اومد و خون از گوشه ی لبش به بیرون راه یافت.
_درموردش حرف بزن تا زنده به گورت کنم!
YOU ARE READING
𝐋𝐢𝐟𝐞 𝐨𝐟𝐟
Fanfictionو احساس میگوید: آنها عاشق بودند.تنها گناهشان عاشقی و تنها بهشتشان زندگی بود. زندگی ای که خیلی وقت بود به فراموشی سپرده بودنش. شاید در گوشه ای از دنیا زندگی خاموش نامیده شود.. _____________________________ _فراموشم نکن با نگاهی ناخوانا به پسرش چشم دو...