part 13

268 36 0
                                    

بدن پرستیدنی الهه ی زیباشو بین حوله پیچید و پسر خستشو تا روی تخت برد . با حرکت سریعی ملحفه هایی که از کامشون خیس شده بودند رو پایین پرت کرد و پسر کوچکتر رو روی تخت خوابوندو بعد خودش کنارش جا گرفت
حلقه ی دستاشو دور پسر تنگ کرد و هردو به خواب عمیقی فرو رفتند.
.
.
نور خورشید روی صورتش تابید و بیدارش کرد.کمی تکون خورد و بازوهای پسر تو آغوشش رو نوازش کرد
بالاخره تصمیم گرفت پلکاشو از هم فاصله بده و نگاهشو به هیکی هایی که روی تن پسر کوچکتر کاشته بود، بده. بوسه ای روی پلکهای بسته ی پسر گذاشت
_تو واقعی نیستی!زیادی واسه واقعی بودن زیبایی پسر.
با نگاه کردن به ساعتی که روی عسلی بود، دستاشو به آرومی جوری که پسرک رو بیدار نکنه از دورش آزاد کرد و پتو رو روی تنش کشید.از تخت بلند شد و به سمت پنجره ی بزرگ اتاق رفت. با رها کردن بند پرده که گره شده بود پرده روی پنجره افتاد و مانع تابیدن پرتو های خورشید به روی پسرش و بیدار کردنش، شد.وارد سرویس شد و بعد از انجام کارهای مربوطه بیرون اومد .
در کمدشو باز کرد و کت و شلوار همیشگیش رو بیرون کشید و با متانت و آرامش پوشید.ساعت مونت بلانکشو دور مچش بست و بعد از شونه زدن به موهاش و حالت دادن بهشون از خوب بودنش مطمئن شد . به سمت تخت رفت و روی پسرش خم شد و بوسه ای روی موهاش نشوند و از اتاق خارج شد.از اونجایی که امروز روز کاری اجومای عمارت بود نگرانیی بابت تنها موندن جیمین و مراقبت ازش نداشت. سفارشات لازمشو طی پیام بلند بالایی به گوشی اجوما ارسال کرده بود و خیالش تا حد زیادی راحت بود
.
.
-با من نمیای؟
جونگکوک به تهیونگی گفت که درحال تنظیم کردن کلاه کاسکتش بود
+دفعه قبل رو یادم نرفته عمو!
جونگکوک شونه ای بالا انداخت و استارت ماشینشو زد و همراه با تهیونگی که سوار موتور جدیدش بود از عمارت خارج شدند.تهیونگ با گرفتن سبقتی از دید جونگکوک دور شد . جونگکوک پوزخندی زد.همیشه از این رفتار برادرزادش خوشش میومد
در عین حال که همیشه نگرانش بود اما دوست داشت این روحیه ی سرزنده و هیجان دوستشو.
.
.
با پرستیژ همیشگیش وارد شرکت شد و بعد از سر زدن به بعضی از بخش های شرکت به دفتر خودش رفت . پارک نیومده بود نیشخندی زد حتما بازهم سرش با هرزه های دورش گرم شده بود و این موضوع که بارها تکرار شده بود، برای بار هزارم از شراکتش با پارک پشیمونش میکرد. با بی خیالی پشت میزش نشست وبا روشن کردن سیستم روبروش کارشو آغاز کرد.
.
.
چشم هاشو با پشت دست مالوندو بازشون کرد .خواست از جا بلند بشه که با تیر کشیدن کمرش ناله اش بلند شد. دستشو حائل بدنش کرد و به سختی از جا بلند شدو سمت سرویس حرکت کرد.باورش نمیشد این همه خوابیده باشه چون ساعت گوشیش 5 عصر رو نشون میداد. نوتی که کنار گوشیش بود رو برداشت و نوشته ای که به خط خوش نوشته شده بود رو خوند:
امروزو استراحت کن کارهاتو من به جات انجام میدم. منتظرم بمون. اگه کاری داشتی یا چیزی نیاز داشتی با این شماره تماس بگیر.
جونگکوک.
ته دلش از محافظه کار بودن جونگکوک ذوق کرد و شماره ای که داده بود رو توی گوشیش سیو کرد
دستاشو زیر سرش گذاشته بود و دوباره روی تخت پهن شده بود و داشت به شب محشری که گذرانده بود فکر میکرد که تقه ای به در خورد
-ارباب اجازه ی ورود هست؟
+ارباب؟!
-بله جناب جئون امر کردند که شما ارباب جوان عمارت هستید و باید همه ی خدمتکار ها شمارو ارباب صدا بزنند
جیمین ابرویی بالا انداخت حتما کار جونگکوک بود.
-اجازه ی ورود....
قبل از دوباره در خواست کردن خدمتکار جیمین اجازه ی ورودشو با بیا تویی قبول کرد که دستگیره ی در چرخونده شد و در اتاق باز شد.
اجوما وارد اتاق شد
جیمین نگاهی به دستای خدمتکار انداخت که سینی نسبتا بزرگی توش بودو دختر جوانی پشت سرش بود که میزی توخالی که روی تخت نصب میشد حمل میکرد.دختر جوان از جیمین درخواست کرد وسط تخت بنشینه و میز رو روی پایه های تخت چفت کرد
اجوما سینی رو روی میز سفید رنگ گذاشت و رو به جیمین کرد
- ارباب چندبار از صبح اومدیم اما چون اجازه ی ورود ندادین وارد نشدیم لطفاً به جناب جئون از ما شکایت نکنین
جیمین منظور اجوما رو گرفته بود محض رضای خدا الان پنج عصر بود، با نگاهی به اتیکت اسم روی یونیفرم زن میانسال ،به حرف اومد
+مشکلی نداره من نیاز به استراحت داشتم و الان واقعا ازتون ممنونم یونهی شی
یونهی و دختر دیگر تعظیم کردند و از اتاق خارج شدند.
جیمین که شکمش به قار و قور افتاده بود به سینی جلوش حمله ور شدو گاز بزرگی از دامپلینگ های خوشمزه ای که اجوما پخته بود زد.
تقریبا نیمه ی غذاش بود که صدای گوشیش بلند شد
کیم جونگین،مدیر باشگاه موتور سواری بود!
نمیدونست باید جوابشو بده یا نه دلش مسابقه میخواست که هیجان درونیش بهش غالب شد و تلفنی که دیگه از زنگ خوردن زیاد خودشو خفه کرده بود رو، جواب داد
+بله
-کجایی پسر؟ راند اول گلد سایکل امشبه توقع داشتم برای تمرین بیای باشگاه!

𝐋𝐢𝐟𝐞 𝐨𝐟𝐟Where stories live. Discover now